eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 14 اردیبهشت ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:36 ☀️طلوع آفتاب: 06:10 🌝اذان ظهر: 13:01 🌑غروب آفتاب: 19:53 🌖اذان مغرب: 20:12 🌓نیمه شب شرعی: 00:14 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️☝️ دو توصیه برای روزه‌دارانی که تحمل گرسنگی و تشنگی در ماه رمضان براشون خیلی سخت هستش👆 ❣️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃"نهـمین روز رسید و دل من شد بیتاب"🍃 "علقمه" "مشڪ عمو" "فڪر عمو" "طفل رباب(س) 🍃🌸🍃🌸🍃 ❃ کانال ایتایی شمیم رضوان ❃👇👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
به نهم رمضان خوش آمدین ازخدامیخواهم خوشی وشادےرانصیبتان کند عافیت وتندرستےرا به شمابپوشاند وخوشبختےوصداقت رادرزندگیتان جارےکند امروزتان پرازنگاه خدا❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
به نهم رمضان خوش آمدین ازخدامیخواهم خوشی وشادےرانصیبتان کند عافیت وتندرستےرا به شمابپوشاند وخوشبختےوصداقت رادرزندگیتان جارےکند امروزتان پرازنگاه خدا❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸✨رهایی از غربت و سرگشتگی در امور 🌸✨حضرت علیه السلام فرمودند : 👈به هر کس رخ دهد و از یار و دیار خود دور بیافتد و در حال خویش حیران باشد و سر رشته از دستش بیرون گردد 👈باید روز و وقت ظهر غسل کند و دو رکعت نمازبخواند و با هر انگشت دستهای خود یک بار✨ "یا جامع "✨ 👈بگوید و سپس ببندد زود به مجمع احباب خویش بازمی گردد و گره از کارش باز می شود 📗منبع : بحر الغرائب ص ۱۳۱ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‎‌
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ رمان واقعی آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محضه خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را.. و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثله آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..) دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟) سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم ( دیشب اینجا خوابیدین؟) قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم... البته اگه حالتون خوب بود..) دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم ( من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین..) بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سج اده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه.انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد. و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه م سلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم ( چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟). در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا.. ). اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمیآورد.. نوبت به سوال دوم رسید ( چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟) با کف دست، محاسنش را مرتب کرد ( ما "به " مهر سجده نمیکنیم.. ما "روی" سجده میکنیم..) منظورش را متوجه نشدم ( یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟) لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم ( فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی "به " مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی " روی" مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟ ما "رویِ" مهر "به" خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..) تعبیری عجیب اما قانع کننده.. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین "به" و "روی".. اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا.. اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم ( دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر.. ) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد ( چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود.. ) مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید.. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد.. روسری را روی سرم محکم کردم ( من میخواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟ ) صدایی صاف کرد ( خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن. ادامه دارد..... @tafakornab @shamimrezvan ☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ادامه واقعی پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین.. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحت تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن.. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید. حالا چرا؟؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی رسانه ایی.. اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه.. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد.. پس سعی کردن بی صدا پیش برن...) و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم.. ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan
💎پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ❌با بخيل مشورت مكن، زيرا او تو را از هدفت باز مى دارد لَا تُشَاوِرِ الْبَخِيلَ فَإِنَّهُ يَقْصُرُ بِكَ عَنْ غَايَتِكَ 📚علل الشرايع ج2 ص559 〰➿〰➿〰➿〰 💎پیامبر خدا صلى الله عليه وآله: ❌با ترسو مشورت مكن، زيرا او راه بيرون آمدن ازمشكل را برتو تنگ مى كند لَا تُشَاوِرْ جَبَاناً فَإِنَّهُ يُضَيِّقُ عَلَيْكَ الْمَخْرَجَ 📚علل الشرايع ج2ص559 〰➿〰➿〰➿〰➿ 💎رسول اكرم صلى الله عليه و آله: ❌با حريص ، مشورت مكن، زيرا بدى آن را(حریص بودن را) در نظرت، زيبا جلوه مى دهد َا تُشَاوِرْ حَرِيصاً فَإِنَّهُ يُزَيِّنُ لَكَ شَرَّهَا 📚علل الشرايع ج2 ص559 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⁉️ حکم تاخیر انداختن غسل جنابت تا اذان صبح در ماه مبارک رمضان ✅ پاسخ ☝️☝️ ❌ ⁉️ حکم تاخیر انداختن غسل جنابت تا اذان صبح در ماه مبارک رمضان ❓سوال: اگر کسی در شب ماه رمضان، جنب شود و تا نزدیک اذان صبح، غسل را به تأخیر اندازد و سپس تیمم کند، آیا روزه او صحیح است؟ ✅ پاسخ 👇👇 ♦️ همه مراجع (به جز آیات عظام وحید و صافی): هر چند تأخیر غسل، گناه است ولی چنانچه قبل از اذان صبح تیمم کند، روزه او صحیح است. ♦️ آیات عظام وحید و صافی : هر چند تأخیر غسل، گناه است؛ بنابر احتیاط واجب تیمم کند و روزه بگیرد و قضای آن را نیز به جا آورد. *ء*------------------*ء* 📚 منبع: توضیح المسائل ده مرجع، م 679 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي ✨وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۶۲﴾ ✨بگو در حقيقت نماز من و ✨ساير عبادات من و زندگى ✨و مرگ من براى خدا ✨پروردگار جهانيان است (۱۶۲) 📚 سوره مبارکه الأنعام ✍ آیه ۱۶۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
شــــــب انتهای زیباییست برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را ویران کند! ⭐شبتون آرام وخوش🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀❁﷽❁الهی به امیدتو 🥀بر روح خدیجه،کفوخاتم صلوات 🥀برحامی پیغمبر اکرم صلوات 🥀همپای خدیجه نیست بانوی دگر 🥀برجود خدایی اش دمادم صلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚘﷽⚘ 📎مهدی_جان...🌼 روزم را با نام تو آغاز مى کنم... تویى که بودنت، سلام و سلامت و سرور است... مى دانى؟ وقتى فکر مى کنم تو را دارم،غم از دلم رخت مى بندد و مى‌رود. روزم را به شادباش بودنت، با نشاط شروع مى کنم... 🌼 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌼 📎تعجیل_درامر_فرج_صلوات 📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ─┅═ঊঈ🌼ঊঈ═┅─ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
10-aqayi.mp3
3.65M
👆تلاوت تحدیر(تند خوانی)👆 توسط«معتز آقایی»از آیه41 سوره«انفال»تا آیه92سوره «توبه»(30:23) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 : اَللّهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُتَوَکِّلینَ عَلَیْکَ وَاجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْفاَّئِزینَ لَدَیْکَ خدایا قرارم ده در این ماه از توکل کنندگان بر خودت و بگردانم در آن از سعادتمندان درگاهت وَاجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُقَرَّبینَ اِلَیْکَ بِاِحْسانِکَ یا غایَةَ الطّالِبینَ و قرارم ده در آن از مقربان پیشگاهت به حق احسانت اى هدف نهائى جویندگان... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
2_281926790090331103.mp3
557.1K
👆شرح دعای روزدهم ماه مبارک رمضان همراه بابیان احکام روزه، توسط آیت الله مجتهدی (ره)(واحد فرهنگی مبشر) (19:01) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمقام زن ولی مردانگی قانون توست تا قیامت هرکجا مؤمن بوَد،ممنون توست بردباری،صبر،دینداری همه مرهون توست هرکه از اسلام دارد بهره‌ای،مدیون توست رحلت جانگداز حضرت خدیجة اکبری(س) تسلیت باد🏴 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 15 اردیبهشت ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:35 ☀️طلوع آفتاب: 06:09 🌝اذان ظهر: 13:01 🌑غروب آفتاب: 19:54 🌖اذان مغرب: 20:13 🌓نیمه شب شرعی: 00:14 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم در دهــ🌺ـمین روز ماه مبارک رمضان ازآسمان و زمین هرچه خوشبختی 🌸سلامتی،برکت و هرچه مهربانیست چو گلهای بهاری 🌸برزندگیتان ببارد دوشنبه تون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هاشمیان: رمان واقعی ۶۴  بعد ازحرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟) حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..) مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟) لبانش را جمع کرد (خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.. و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..) منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ ) سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. ) تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟) لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر ( خب ما دقیقا هدفمون همین بود.. اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..) اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم.. و با تبسم ابرویی بالا داد ( خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین.. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.. اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن.. که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم.. پس بازی شروع شد.. یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره.. حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.. ادامه درپست بعدی👇👇 بالاخره با تلاشهای یان شما ار آلمان خارج شدین .. ومثلا به طور
اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.. درصورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود.. و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن.. اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود.. اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت.. وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم.. تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم.. اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم.. ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن..) دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم ( نکنه پروین هم نظامیه؟؟) خندید..بلند و با صدا ( نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.. ) حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟؟ اسم چیست؟؟ مدام بحث را عوض میکرد.. بیچاره یانِ مهربان.. دیوانه ترین روانشناس دنیا.. ادامه دارد…. @tafakornab @shamimrezvan