eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
386.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ خدایا ❣ 💖امشب از تو میخواهیم 🍃همه مریض هارا 💖شفای خير عنایت کنی 🍃مخصوصاً بیماران ناامید 💖بیماران صعب‌العلاج را 🍃برای شفای همه بیماران 💖وگرفتـاران پنـج مرتبـه 🍃امـن یجیب رابخـوانیم 💖امّن یجیبُ المُضطّراِذا 🍃دعـاهُ و یَکشِفُ السـوء ❤️🍃آمین یاارحم الراحمین🍃❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
چونکه روز آمد و چشمم باز شد🌸🍃 🍃🌸خلقتم با خالقم همـراز شد غرق رحمت میشود آنروز که🌸🍃 🍃🌸روزش با نام "تو" آغـاز شد بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 🍃🌸الهی به امید تو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
34.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷آغازچهارشنبه ای زیبا با عطرخوش صلوات🌷 🌸دل با صلوات مَحرم راز شود 🌷سیمرغ شود بلند پرواز شود 🌸فرمود : پیامبر که با هر صلوات 🌷درهای اجابت دعا باز شود 🌸اللهم صل علی محمد 🌷وآل محمدوعجل فرجهم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❖✨ ﷽ ✨❖ ✨ یا صاحب الزمان✨ عمریست دلم میل به جایی دارد آنجا که زمین حال و هوایی دارد یک روز می آیی و زجان می خوانم ایوان "بقیع" عجب صفایی دارد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
﷽ اے دل بیا بہ رسم قدیمے سلام ڪن صبح سٺ مثل بادونسیمے سلام ڪن برخیز نوڪرانہ وبا عشق ، خدمٺِ ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن السلام اے حرمٺ مایہ ے آرامش جان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
4_230601144924111434.mp3
زمان: حجم: 3.99M
👆 👆 به روش تحدیر باصدای"استادمُعتزآقایی" (تندخوانی حدودنیم ساعت) 🌙اللهم صل على محمدوآل محمد وعجل فرجهم🌙 @shamimrezvan👈
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 31 اردیبهشت ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:16 ☀️طلوع آفتاب: 05:56 🌝اذان ظهر: 13:01 🌑غروب آفتاب: 20:07 🌖اذان مغرب: 20:27 🌓نیمه شب شرعی: 00:11 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️☝️ 🌸 چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز راروز4شنبه بخواندخداوندتوبه اورا ازهرگناهےباشد مے‌پذیرد4رکعتست درهر رکعت بعدازحمد1توحیدو1قدر 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅در فاصله افطار تا سحر جوانه گندم به همراه آبلیموی تازه میل کنید ! ✅این ترکیب برای پاک سازی بدن از سموم عالی بوده و همچنین باعث از بین رفتن چند برابریِ چربیهای شکمی میشود👌 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
780.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸اردیـ🌷ـبهشت به صفحه آخر رسید 💜وقت خداحافظی با 🌸بوی ناب باران و شکوفه است 💜در انتهای اردیـبهشت 🌸اینگونه براتون آرزو می‌کنم 💜خدای بزرگ نصیبتون کند 🌸هر آنچه از خوبی ها 💜و عشق 🌸آرزو دارید❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۸۰ ❤️لا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد. این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد.. در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟ هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..) خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست.. ادامه قسمت ۸۰ در پست زیر👇👇👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡