هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #باتقواترین_مردم۰۰۰۰☝️
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #سه_شنبه ١۴ مرداد ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۴.٣٩
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.١۵
🌝اذان ظهر: ١٣.١٠
🌑غروب آفتاب: ٢٠.٠٦
🌖اذان مغرب: ٢٠.٢۵
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.٢٢
#صدور_فرمان_مشروطیت_١٢٨۵
#روز_حقوق_بشر_اسلامی_و_کرامت_انسانی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسته_سلامتے
● نوشیدن آب رو جدی بگیریم!
باورتون میشه کم آبی این بلاها رو سر بدنمون میاره؟
تست کم آبی در GIF بالا 👆رو حتما انجام دهید و برای عزیزانتون ارسال کنید.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
295.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 سه شنبه تون عالی
🍃ﺍﻟﻬﯽ! امروز اﻭﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮﻕ
🌸ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﺸﯿﺪ
🍃ﮐﻪ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ
🌸به ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮﺳﯿﺪ
🍃ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﺗﻨﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﻢ
🌸ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ باشید
🍃نگاه مهربون خدا بدرقه راهتون
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هشتم ✍ بخش سوم
🌼🌸تو خیابون پهلوی جلوی یک بوتیک راننده نیگر داشت… با هم رفتیم تو اونجا پر بود از لباسهای گرون و شیک….
خیلی بهش احترام گذاشتن و اونم نشست روی یک صندلی و گفت : هر چیز قشنگ و خوب دارین دخترونه بیارین ببینم چشمامم گرد شده بود.. رفتم پیشش و یواشکی گفتم : نه عمه نمی خوام …
🌸🌼آهسته گفت : میشه حرف نزنی ؟ به حالت مسخره ای بهش نگاه کردم ……اونم خرید و خرید…. بلوزهای قشنگ و رنگ وارنگ…یک کت و دوتا ژاکت لباس مهمونی و چند جفت کفش ….. ولی هیچ کدوم رو از من نپرسید دوست داری یا نه…. ولی من دوست داشتم خیلی هم زیاد… تو خواب شبم هم نمی دیدم که این لباسها مال من باشه تازه پولشم که خودش داشت می داد اصلا برام مهم نبود و تو دلم قند آب می کردن و مثل بچه ها ذوق می کردم…….
🌼🌸هر چیزی که احتیاج به پرو داشت می گفت : برو بپوش و اگر خوشش میومد بر می داشت … بالاخره پولشو حساب کرد و اومدیم بیرون … اون دوباره رفت تو یک بوتیک دیگه و برام کلی لباس خواب و ولباس زیر گرفت ..همین طور نگاه می کرد هر چیزی که می تونست مناسب من باشه بی تامل می خرید حتی چند تا شونه ی سرو گیره هم برای موهام بر داشت ….. با خودم گفتم : خدایا چرا با من این طوری می کنی ؟ یک دفعه اون همه مصیبت و حالا یک دفعه این همه نعمت ..خوب نباید من بتونم هضمش کنم ؟
🌸🌼وقتی خواستیم بریم تو ماشین منو کشید کنار و گفت : نزار کسی بفهمه که برای تو اومدیم خرید من خودم یک جوری میارم تو اتاقت ….
گفتم عمه یک چیزی از شما می خوام به من نگاه کرد و لبشو کشید پایین یعنی تعجب کرده و یا اینکه با خودش گفته بود این همه براش چیزی خریدم بازم می خواد…… گفتم میشه وقتی حقوق گرفتم پول اینارو از من بگیری خواهش می کنم این طوری راحت ترم ……
🌼🌸با غیض گفت : برو ….برو حرف نباشه یاد بگیر با من مثل مادرت رفتار کنی اگر نه بهت سخت میگذره برو سوار شو تازه پول اینا رو نمی تونی تو سه ماهم بدی …بیا بریم
من کاملا متوجه شده بودم که عمه برای آبروی خودش و عزت من داره اون کارا رو می کنه …. خیلی چیزای دیگه هم برای خودش خرید تا کسی متوجه نشه و چون راننده پسر مرضیه بود منو اول برد دم مدرسه تا حتی اونم نفهمه …. منم ته دلم از این کار اون خیلی خیلی راضی بودم و لبخند از روی لبم محو نمیشد … و توی ماشین تا خونه خودمو تو یکی یکی اون لباسها مجسم کردم….
🌸🌼رسیدیم خونه عمه همه چیز رو با خودش برد تو اتاقش…… و نیم ساعت بعد درِ اتاق رو باز کرد و همه ی چیزایی که خریده بودیم که زیاد هم بود و با زحمت آورده بود بالا ریخت رو تخت وگفت زود جا به جا ش کن تا کسی ندیده لباس تو عوض کن برای شام موهاتم دم اسبی کن پشت سرت.. این طوری دهاتیه … و رفت به اتاق حمیرا ….. چند دقیقه بعد عمه هراسون اومد بیرون و از همون بالا داد زد مرضیه بدو ….بدون اینکه به من نگاه کنه گفت توام برو تو اتاقت درو ببند … ولی من لای در و باز گذاشتم کنجکاو بودم ببینم چی شده ….
مرضیه با یک لگن دوید بالا؛؛ یک سر و صدا هایی میومد ولی چیزی نمی فهمیدم … یک ساعتی طول کشید تا اول مرضیه و بعد از مدتی هم عمه رفتن پایین ….و همه چیز آروم شد …
🌼🌸آروم و بی صدا سکوت عجیبی تو خونه حاکم شد ….از اون بالا به حیاط نگاه کردم پنجره ی اتاق من رو به در وردی بود مثل این بود که مدت ها س کسی اینجا زندگی نکرده ….. قیافه ی عمه رو وقتی هراسون می دوید به اتاق حمیرا می دیدم …. رغبتم رو برای پوشیدن لباس نو از دست دادم …. روی تخت دراز کشیدم مثل اینکه عمه خودش خیلی گرفتاره و چون تمام روز مشغول بودم خوابم برد که با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم هوا کاملا تاریک بود گفتم کیه ؟ تورج بود پرسید بیام تو خودمو جمع و جور کردم و گفتم :بیاین.
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز ✅ #حق_زبان
✍امام سجاد(ع): اما حق زبانت بر تو آنست که از فحشا و منکرات دورش نگهداری و به گفتن کلمات خوب و نافع عادتش دهی و وادارش کنی که با ادب و خوب سخن گوید و از زیاد گفتن و بیخود چرخیدن در دهان منعش نمایی تا سکوت را رعایت کند مگر در جایی که نیاز به تکلم باشد و نفعی برای دنیا و آخرت داشته باشد و نگذاری سخنی که فایده و نفعی ندارد و جز ضرر و زیان حاصلی در آن متصور نیست؛ از دهان تو خارج شود بعد از آنکه عقل و نقل بر مضر بودن و بد بودن آن دلالت دارد؛ زیرا که زینت عاقل به عقلش در خوبی گفتار و درست سخن گفتن است و حول و قوهای نیست مگر به حول و قوه خداوند بزرگ.
📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هشتم✍ بخش چهارم
🌹یواش لای درو باز کرد ..در حالیکه خم شده بود سرشو کرد تو و پرسید چرا چراغ رو روشن نمی کنی ؟ داری غصه می خوری نخور بیا بریم شام بخوریم اینا رو باریتم گفت که من خندم گرفت ..
گفتم الان زود نیست ؟ اومد تو و خودش چراغ رو روشن کرد گفت : چرا شاهزاده تشریف آوردن دستور دادن امشب زود شام بخوریم …..
🌹گفتم شاهزاده کیه ؟ حضرت والا شاهزاده ایرج تجلی …. و خودش خنده ی بلندی کرد و گفت: بیا.. بریم..خدمت حضرت والا …. حوصله ام سر رفت…. اینا رو همون جور بالحن خنده داری می گفت و تعظیم می کرد و ادا در میاورد ….گفتم میشه تو بری من لباس عوض کنم خودم میام باز دستشو گذاشت روی سینه و تعظیم کرد و گفت به روی چشم دختر چمدون قرمزی و با چند حرکت دیگه رفت بیرون و درو بست من با عجله رفتم و سر و صورتم رو شستم و وضو گرفتم اومدم……
🌹یک بلوز زرد رنگ که دور یقه اش تور زیبایی کار شده بود و یک شلوار مشکی پوشیدم و کفش راحتی که عمه برام خریده بود پام کردم و موهامو محکم دم اسبی کردم و نماز نخونده رفتم پایین نمی خواستم معطل من بشن همون شب اول تازه دلم می خواست ایرج رو ببینم….
🌹از پله ها که داشتم می رفتم پایین دیدم تورج منتظر منه سرشو چند بار تکون داد و چشمهاشو باز و بسته کرد و پرسید ببخشید شما ؟ احتیاطا رویا رو ندیدین ؟ من تورجم خوشبختم از زیارت شما …..آهان … رویا رو ولش کن تو بیا بریم شام بخوریم .
🌹اون طوری رفتار می کرد که انگار از بچگی با هم بزرگ شدیم …. با هم رفتیم آشپز خونه سلام کردم ایرج و عمه سر میز بودن ولی علیرضا خان نیومده بود …
چشمم که به اون افتاد انگار یک لحظه سرجام میخکوب شدم …سلام نکردم و نگاهم تو نگاهش موند احساس کردم اونم همین طور شده …. سلام کرد و دست داد و گفت : خیلی خوش اومدی ..
🌹گفتم سلام ممنونم …و چند بار دست منو تکون داد. دختر دایی …من دایی رو ندیدم کاهلی از مامان بوده که ما نتونستیم خدمت ایشون برسیم .. من خودم شخصا خیلی مایل بودم که دایی و خانمشونو ببینم ولی ….تورج وسط حرفش پرید که یا خیر خدا یادش نندازداداش…. الان گریه اش میندازی سر شام…. رویا جون بشین تا ایرج یک نطق دو صفحه ای برات نخونده بشین…. بشین … داداش جان توام کوتاه بیا ما باید کاری کنیم اون فراموش کنه…
🌹ایرج به روی خودش نیاورد و گفت مامان هر چی گفتی کم گفتی رویا خانم واقعا خوش اومدی …. من واقعا دلیلش رو نفهمیدم چرا ما تا حالا همدیگر رو ندیدیم شما حتی حرفشو نمی زدی …..
تورج گفت: آخه می دونی چیه رویا ؛ مامان بعد از این همه سال یک دفعه گوش همه ی ما رو گرفت و نشوند و بیست و چهار ساعت از تو تعریف کرد و آخرش گفت می خواد تو بیای پیش ما……
تو باشی تعجب نمی کنی ؟
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#عکس_نوشته👆👧🏻
#نحوه_محاسبه_سن_بلوغ_دختران
طبق نظر آیت الله خامنه ای
#احکام_شرعی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🕋✨🕋 #هرروزیک_آیه
🕋 وَإِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِیمَ مَکَانَ الْبَیْتِ أَن لَّاتُشْرِکْ بِی شَیْئًا
وَطَهِّرْ بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ وَالْقَائِمِینَ وَالرُّکَّعِ السُّجُود ِ🕋
✨ و (یاد کن) هنگامی که مکان خانه را برای
ابراهیم آماده ساختیم (و به او گفتیم:)
هیچ چیز را شریک من قرار مده و خانه
مرا برای طواف کنندگان و (به نماز)
ایستادگان و رکوع کنندگان و سجود کنندگان
پاک و پاکیزه کن✨
📚سوره مبارکه حج
✍آیه ۲۶
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
#کدو_تقویت_حافظه
✅برای تقویت حافظه مصرف کدو سبز را فراموش نکنید،
ترکیبات ضد پیری و آنتی اکسیدانهاي آن موجب تقویت حافظه و کاهش مشکلات وابسته به سن میشود.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌱داستان کوتاه
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...
او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
انسان های خوب،
خوشبختی را
تعقیب نمیکنند
زندگی می کنند..
و خوشبختی،
پاداش مهربانی،
صداقت ، درستکاری
و گذشت آنهاست ...
خوب بودن را تمرین کنیم ...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh