eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش پنجم 🌸هر کدوم از اون جوون ها رو نجات می دادم با خودم می گفتم … باید میومدم … آره کارم درست بود زندگی من در مقابل جون اینا اصلا ارزشی نداره …….. بین اونا چند تا جوون بستری بودن که وضع شون خیلی بد بود و نمی تونستن تکونشون بدن یکی از اونا … شکمش پاره شده بود و خیلی حالش بد بود، ولی من اونو عمل کردم و خوشبختانه امید داشتم که بهتر بشه و یکی دو سه نفر دیگه بودن که به خاطر وخامت حالشون همون جا مونده بودن و من نگذاشتم اونا رو ببرن می خواستم خودم ازشون مراقبت کنم …. 🌸یکی دیگه هم بود که بشدت سوخته بود و صورتش و بدنش بسته بود می گفتن حالش خوب نیست و ممکنه تو راه تموم کنه من هر روز بهش سر می زدم و پانسمانشو عوض می کردم تا پانزده روز اون تو اغما ء بود یک روز دیدم دستش تکون می خوره خوشحال شدم بهش گفتم صدای منو میشنوی ؟ با سر انگشتش زد روی تخت …. گفتم : نگران نباش حالت خوب میشه من اینجام مواظبت هستم ….حالا که به هوش اومدی دیگه خوب میشی …… به پرستار گفتم زود براش یک آبمیوه بیارین کم کم بدین بخوره یک قطره یک قطره …..رفتم کارمو کردم دوباره اومدم بالای سرش خودم پانسمان اونو عوض کردم و کنارش نشستم ….و شب بهش سوپ دادم چند قاشق رو با میل خورد ، انگار خیلی گرسنه بود چون بازم می خواست ولی چون مدت ها بود چیزی نخورده بود گفتم صبر کن یکساعت دیگه بازم بهت میدم …… 🌸اونشب اونقدر زخمیها زیاد بودن و من تا نزدیک صبح عمل داشتم …. با اینکه از شدت خستگی نمی تونستم روی پام وایسم رفتم به بالینش …. گفتم دیشب بهت سوپ دادن با سر اشاره کرد نه …. گفتم : الان سوپی در کار نیست می خوای چایی بخوری بازم با سر گفت آره …. 🌸از کنار لبش چیزی گفت که من نفهمیدم ….. گفتم یک چایی براش شیرین کنن و بعد خودم با قاشق بهش دادم و گفتم قول میدم خودم ظهر بهت غذا بدم ….. چایی رو با میل خورد و دستشو بلند کرد و می خواست چیزی به من بگه ولی نفهمیدم ……. ظهر اونو یادم نرفته بود غذای خودمم بر داشتم و یک کاسه سوپ برای اون برداشتم و رفتم کنارش نشستم …. و قاشق قاشق سوپ رو به دهنش ریختم چنان با میل می خورد که دلم براش سوخت …..وقتی تموم شد با زحمت دستشو دراز کرد و زد روی دست من …..و کلمه ی نامفهمی از دهنش در اومد : فهمیدم که می خواد چیزی رو به من بفهمونه … 🌸پرسیدم : می خوای با من حرفی بزنی ؟ با سر گفت آره …. گفتم مداد می خوای بهت بدم گفت آره ….(دست راستش سوخته بود و هنوز باند پیچی بود پرسیدم با دست چپ می تونی بنویسی ؟ باز اشاره کرد آره …… اومدم که برم گفت رویا …. در جا خشک شدم کسی اونجا اسم منو نمی دونست برگشتم نگاهش کردم در حالیکه موهای تنم راست شده بود پرسیدم چی گفتی ؟ دوباره با زحمت گفت رویا منم …..گفتم تو کی هستی ؟ اشکهام بدون اختیار صورتم رو خیس کرد … نگاهش کردم چشمش بسته بود ونمی تونست حرف بزنه با بغض گفتم تورج ؟ 🌸با سر گفت آره …..دوباره ؛؛؛؛ تورج ؟ بازم با سر اشاره کرد دستمو گذاشتم روی دهنم تا فریاد نکشم … گفتم عزیزم تو اینجا بودی؟ ای خدا شکرت … پس من برای همین تا اینجا اومدم غیر ممکنه ، باورم نمیشه….مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم و می گفتم : باورم نمیشه امکان نداره … پرستار ها متعجب دور من جمع شده بودن …. دوباره ازش پرسیدم تو تورجی ؟ گفت :آره …….گفتم خدا رو شکر صد هزار مرتبه شکر خدا دوباره تو رو به ما داد …. صبر کن اول خبر بدم میام پیشت …… 🌸حالا مثل بید می لرزیدم …داد می زدم برادرم زنده اس برادرم اینجاس کمکم کنین یک تلفن می خوام خبر بدم کمکم کنین برادرم اینجاس اون زنده اس ….. از سر و صدای من و حرفام همه متوجه شده بودن که چه اتفاقی افتاده توی بیمارستان انگار زلزله شده بود همه داشتن از این معجزه حرف می زدن یکی از دکترا شماره رو ازم گرفت و به خونه زنگ زد …. و گوشی رو داد به من …. مرضیه گوشی رو برداشت داد زدم بگو عمه بیاد بهش بگو تورج رو پیدا کردم زود باش …. ایرج گوشی رو گرفت …. 🌸گفت چی شده رویا حرف بزن ببینم راست میگه مرضیه ؟ گفتم تورج اینجاس پیش من زنده اس تورج زنده اس …. با گریه و بغض ازم پرسید حالش چطوره ؟ گفتم تو فقط بیا چیزی نپرس ….. صدای مینا و عمه میومد بازم اونا از خوشحالی گریه می کردن ….. ایرج گفت : بگو کجایی من الان میام …. 🌸گفتم توی بیمارستان اهواز خودتو برسون …….. هنوز با عمه و مینا حرف می زدم که اونا گفتن ایرج راه افتاده داره میاد اهواز …… و من از ذوقم نمی دونستم چیکار کنم …. برگشتم کنارش و تا صبح همون جا موندم …. آخه دیگه نمی تونستم کار کنم ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش ششم 🌸از حال من کسی خبر نداشت … به کی می گفتم که این من نبودم که اومدم اینجا ، چه کسی باور می کرد که یک دستی نیرومند منو تا اونجا کشونده بود … توی دعاهام از خدا می خواستم که تورج رو به ما برگردونه …. ولی این معجزه رو خودم هم باور نداشتم ولی واقعیت داشت ….. 🌸ساعت چهار صبح ایرج و رحمان رسیدن اونجا من کنار تخت تورج خوابم برده بود …..ایرج دستشو گذاشته بود روی صورتم و من با لمس دست اون بیدار شدم و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش …. اون با دیدن تورج و وضع بدی که داشت خیلی ناراحت شد؛؛ ولی همین قدر که اون زنده بود راضی شدیم ….. دو روز ایرج و رحمان اونجا موندن تا یکی به جای من رسید … و تورج رو اعزام کردیم تهران و خودمون هم با همون هواپیما برگشتیم ….. 🌸یکراست اونو بردیم بیمارستان و بستری کردیم … قبل از ما عمه و مینا و بچه ها و حتی علیرضا خان دم بیمارستان بودن …….. مثل اینکه عمه از همه بهتر موضوع رو درک کرده بود تا چشمش به من افتاد گریه کنان منو بغل کرد و گفت : حالا فهمیدم تو چرا اونطوری رفتی غیر از این نمی تونست باشه چرا من نفهمیدم ………. عمه و مینا مرتب کنار تورج ، موندن و ازش پرستاری کردن …… 🌸اون روز بروز بهتر می شد آثار سوختگی روی قسمتی از گردن و یک کم از صورتش و پا و دستش که زیاد صدمه دیده بود به جا موند … ولی قلب مهربونش هنوز می تپید و چیزی که مهم بود همین بود …… بالاخره تورج با همه ی صدماتی که خورده بود اومد خونه …. 🌸اون زمان برای ما تعریف کرد که: وقتی هواپیما مورد اصابت قرار گرفت من با چتر پریدم بیرون تازه فهمیدم که آتیش گرفتم چون تو هوا بودم کاری ازم ساخته نبود و هر لحظه شعله های آتیش بیشتر می شد تا به زمین رسیدم فورا خودمو خاموش کردم ولی به شدت جای سوختگی ها می سوخت و چون من از هولم چادر رو به بدنم کشیده بودم پوستم کنده شده بود…… با بدن سوخته و زخمی نزدیک بیست کیلومتر رو پیاده راه رفتم چون می دونستم که موندن یعنی مرگ اونقدر رفتم تا بیهوش شدم …… و دیگه نمی دونم چطوری از اونجا سر در آوردم …. تو حالت اغماء صدای رویا رو شنیدم … فکر کردم خواب می بیبنم ….ولی حواسم رو جمع کردم …. و متوجه شدم که خودشه ….. 🌸حالا سالها از اون زمان گذشته ….جنگ تموم شد …… تورج و مینا دارن با عشق زندگی می کنن و علی و مریم هم بزرگ شدن درست مثل ترانه و تبسم …. درست مثل همه ی دخترا و پسرایی که هم دوره ی اونا بودن و تمام بچگی و جوونیشونو توی دغدغه های جنگ و عواقب بعد از اون گذروندن…… 🌸چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد نظری بود که همه ی جوون های ما نسبت به اون رزمنده ها داشتن …..و من چون با تمام وجودم با اونا زندگی کرده بودم نمی تونستم این بی مهری رو تحمل کنم …. مدتی بود من توی دانشگاه هم درس می دادم و اونجا چند نفری رو انتخاب کردم تا برای دستیاری بیان بیمارستان ، بین اونا دوتا پسر و یک دختر بودن که از نظر من شایستگی این کارو داشتن …. درست مثل موقعی که خودم به عنوان انترن وارد این بیمارستان شده بودم ….و یک روز بعد از عمل وقتی خیلی خسته شده بودم رفتم و گوشه ای نشستم تا دستیار هام مریض رو برای ریکاوری آماده کنن یک پرده بین ما بود و اونا منو ندیدن ….. 🌸داشتن با هم حرف می زدن و من بدون اختیار گوش می کردم …. یکی گفت : دکتر معجزه کرد اگر دیر جنبیده بود شهید می شد…یکی دیگه جواب داد نگو شهید حالم بهم می خوره …بیچاره آدم خوبیه ….باز همون اولی گفت : نه بابا همین طوری گفتم شهید منظورم اون غربتی ها نبود …… 🌸سومی که داشت تخت رو میاورد بیرون گفت : حالم از هر چی شهیده بهم می خوره …..و تو این موقع منو دید و گفت ببخشید خانم دکتر شما اینجا بودین (و اینو طوری گفت که اون دوتای دیگه هم از وجود من با خبر بشن )….الان میبریمش …. 🌸گفتم : عزیزای من لطفا کارتون که تموم شد بیاین تو اتاق من با شما کار دارم ……و بلند شدم و رفتم …..به اتاقم که رسیدم ، بغض گلومو گرفته بود … نشستم تا اومدن ….دستور دادم برامون چایی بیارن …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🌹مولاامیر المومنین علی (علیه السلام) می فرمایند: از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمی دانی روزگار با تو چه خواهد کرد.... یعنی بدان که دنیا دار مکافات است.... پس همیشه برای همه از خدا خوبی سلامتی و موفقیت بخواهیم و از نابودی و لغزش دیگران هرگز خرسند نشویم به امید خدا 〰➿〰➿〰➿ 🌹حضرت فاطمه ‏عليها السلام : بِشرٌ في وَجهِ المُؤمِنِ يُوجِبُ لِصاحِبِهِ الجَنَّةَ؛ خوش رويى هنگام روبه رو شدن با مؤمن، بهشت را بر فرد خوش رو واجب مى كند. 📖بحار الأنوار، ج 75، ص 40
✨أَلَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرَاتٍ فِي جَوِّ 🕊السَّمَاءِ مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا اللَّهُ ✨ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۷۹﴾ ✨آيا به سوى پرندگانى كه در فضاى آسمان 🕊رام شده اند ننگريسته اند جز خدا كسى ✨آنها را نگاه نمى دارد راستى در اين 🕊قدرت نمايى براى مردمى كه ايمان ✨مى آورند نشانه هايى است (۷۹) 📚 سوره مبارکه النحل ✍آیهٔ ۷۹
در "هیاهوی زندگی" دریافتم چه بسیار دویدن‌ها که🍃 فقط پاهایم را از من گرفت🌸 در حالی که گویی "ایستاده" بودم ... چه بسیار "غصه‌ها" که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که "قصه‌ای" کودکانه بیش نبود ... دریافتم ، کسی هست که اگر بخواهد "می‌شود" و اگر نخواهد "نمی‌شود" به همین سادگی ... کاش نه می‌دویدم 🍃 و "نه غصه می‌خوردم"...🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ♡• •♡
✅گریختن حضرت عیسی علیه السلام از احمق 🔸روزی مردی،حضرت عیسی علیه السلام را دید که باعجله و شتابان به جانب کوهی می گریزد. با تعجب به دنبال او دوید و گفت:برای چه فرار میکنی؟ از بهر رضای خدا لحظه ای به ایست و بگو! 🌹حضرت عیسی فرمود: از احمق می گریزم، برو و مانع من نشو. ⁉️مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟ و در مشتی گِل دمیدی و آن گِل ها را تبدیل به پرنده کردی؟ 🌱پس تو هرچه خواهی می کنی که ای روح پاک! 🌹حضرت مسیح گفت: به ذات پاک خداوند و به صفات پاکش سوگند می خورم: 💚که اسم اعظم خداوند را که اگر بر کوه بخوانم بی تاب می گردد... ▪️ اما نه یک بار که هزار بار از روی مهر و محبت بر دل احمق خواندم،ولی سودی نداشت! 🔸مرد پرسید: حکمت چیست؟ چرا دعایت آن جا اثر کرد ولی این جا درمانی نکرد؟ 🔸گفت: رنج احمقی، قهر خداست ولی رنج کوری، ابتلاست... ✳️ ابتلا و بیماری رنجی است که باعث رحم دیگران می شود ◾️ اما احمقی رنجی است که باعث زخم و قهر دیگران می گردد و مانند داغِ خداوند است که بر جان هرکس بخورد، همچون قفلی که مهر و موم شده باشد هیچ دستی نمی تواند برای آن چاره ای بیابد! ✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌹امام علی علیه السلام: از احمق بر حذر باش ؛ زيرا آدم احمق، خودش را اگر چه بدكار باشد نيكوكار مى داند و ناتوانيش را زيركى و شرّ و بديش را خير و خوبى مى شمارد. 🌹همچنین فرمود: آدم احمق،با تحقير و خوارى هم درست نشود. 📚حکایت ها و پندها 📚نهج السعادة ،۳/۲۲۵
💥بـدون دارو بیماریتون رو درمان کنید. 🔹اگر عصبی هستید موز بخورید 🔹اگر سنگ کلیه دارید زردآلو بخورید 🔹اگر فشارخونتان بالاست کشمش بخورید 🔹اگر مشکل معده دارید ماست بخورید.
✨﷽✨ ✨ مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود. چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران بیماری را به سوی خود کشانیده اند. آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند، در واقع به سوی خودش جذب میکند ... چهار اثر از فلورانس 💫 ‎‌‌‌‌‌‌‌
💥بـدون دارو بیماریتون رو درمان کنید. 🔹اگر عصبی هستید موز بخورید 🔹اگر سنگ کلیه دارید زردآلو بخورید 🔹اگر فشارخونتان بالاست کشمش بخورید 🔹اگر مشکل معده دارید ماست بخورید.
✨﷽✨ ✨ مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود. چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران بیماری را به سوی خود کشانیده اند. آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند، در واقع به سوی خودش جذب میکند ... چهار اثر از فلورانس 💫 ‎‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مژده ❤️ای دل ❤️که مسیحا ❤️نفسی می‌آید ❤️كه ز انفاس خوشش ❤️بوی كسی می‌آید🎄✨ فرارسیدن میلاد با سعادت حضرت عیسی مسیح (ع)، پیام آور صلح و مهربانی و بشارت دهنده ظهور آخرین نبی خدا بر اهالی توحید و ایمان گرامی باد.🎉🎊 عیدتون مبارک ✨
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 مهربــانــابــرای قلب مجنونــم بخوان یک آیه از عشقت💕 ســـراسر ســوره ی مِهری💖 ڪہ نــازل گشتــه ای بــر دل💕 بـا توکل به اسم اعظمت روزمان☀️ را آغاز میکنیم🌸🍃 الهی به امید تو 💕💕 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ❄️✨🌸اولین پنجشنبه دی ماه شما ‌معطر به ‌عطر خوش صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص) و خاندان مطهرش❄️✨🌸 ❄️✨🌸اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي ❄️✨🌸مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد ❄️✨🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
💓عشق آن دارم که تا آید 🌸از دلبرم گویم فقط ... 💓حق پرستم، مقتدایم است 🌸تا ابد از گویم فقط ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊مژده ❤️ای دل 🎊که مسیحا ❤️نفسی می‌آید 🎊كه ز انفاس خوشش ❤️بوی كسی می‌آید ✨ 🎄 🌹 🌸 «وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْیَمَ وَ اُمَّهُ آیَهً...» ما فرزند مریم و مادرش را نشانه‏ اى از عظمت و قدرت خود قرار دادیم... 📖 سوره مؤمنون/ آیه ۵۰ 🌺 فرارسیدن میلاد با سعادت حضرت عیسی مسیح (ع) پیام آور صلح و مهربانی و بشارت دهنده ظهور آخرین نبی خدا❤️ بر اهالی توحید و ایمان گرامی باد.❣
🌸 🌸 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 4 دی ماه 1399 🌞اذان صبح: 05:42 ☀️طلوع آفتاب: 07:12 🌝اذان ظهر: 12:04 🌑غروب آفتاب: 16:57 🌖اذان مغرب: 17:17 🌓نیمه شب شرعی: 23:19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍🌲🔔🌲🔔 🌲🔔🌲 🌲🔔 🌲 🚩 حضرت عيسي بن مريم علیه‌السلام پيامبر بزرگ الهي و اولوالعزم، در روز ۲۵ دسامبر سال اول ميلادي، ۶۲۲ سال قبل از هجرت پيامبر بزرگ اسلام(ص)، در بيت لحم واقع در سرزمين فلسطين به دنيا آمد. با اين حال تاريخ تولد حضرت عيسي(ع) دقيق نيست و در قرن ششم قبل از هجرت، روز ۲۵ دسامبر به عنوان عيد ميلاد مسيح(ع) برگزيده شد، درصورتي كه تاريخ‏ نويسان، معتقدند تولد ايشان ۴ يا ۶ سال قبل از آن بوده است. حضرت عيسي(ع) به فرمان خداوند، به گونه ‏اي اعجازآميز از مادري باكره و مقدس متولد شد و سپس در گهواره شروع به سخن گفتن كرد و پيامبري خود را بشارت داد. زمان جواني حضرت عيسي(ع) دوره بحراني تاريخ يهود است. يهوديان تحت سيطره روميان چشم انتظار موعودي نجات بخش بودند. با اين حال با ظهور مسيح(ع)، علي‏رغم ديدن نشانه‏ ها و معجزات بر حق آن حضرت، باز هم با ايشان به مخالفت برخاستند. 🎊ميلاد حضرت مسيح عيسي ابن مريم (سلام الله عليه) پيامبر مقرب و مطهر الهي نويد بخش صلح و دوستي و محبت بر تمامي عالميان ،بالاخص به همدلان مسيحي مبارك باد🎊 🌲 🌲🔔 🌲🔔🌲 🌲🔔🌲🔔
۵شنبه_زمستان_ویاد_درگذشتگان😔 ❄️ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ❄️ ❣ ❣ پنجشنبه‌ها... گاهی حجم دلتنگی‌هایم انقدر زیاد می‌شود💔😔 که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می‌شود😔
یک صبحانه چاق کننده شیره انگور مخلوط با پودر کنجد ✍🏻دوستان لاغر هفته ای دوبار برای صبحانه خود مخلوط شیره انگور و پودر کنجد انتخاب کنید 👌🏻افزایش وزن،حجم،قدرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریسمس✨🌲✨ یلدا نوروز فرقی ندارند وقتی هرکدام میتواند بهانه ای باشد برای شاد بودن! بهانه های شادیتون فراوون 🌹🍃 پنجشنبه تون پراز اتفاقات خوب🌹🍃 🌸الـهـی که امـروزتـون 💕پرباشه از خبرای خوش 🌸پر باشه از پـیام های 💕زیبـای عشق و محبت 🌸الـهـی خـدا هر لحظه 💕حواسش بهتون باشه 🌸آخرهفته خوبی داشته باشید
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش هفتم 🌸خیلی آهسته شروع کردم …..و گفتم : هر سه تای شما از بهترین های دانشگاه هستید و من بهتون افتخار می کنم امیدوارم روزی برسه که بهترین پزشک باشین یک دکتر با وجدان و دلسوز برای مریض ….. همون طور که می بینید من بغض دارم و چه بسا همین الان اشکهام بریزه …. می خوام با شما کمی درد دل کنم ,, یک درددل ساده ولی شما بهش فکر کنین …… 🌸زمانی که من اینجا اومدم درست مثل شما بودم … بعد جنگ شد …. بیمارستان پر شد از مجروح و زخمی و خیلی ها هم شهید شدن …. من اونا را دیدم و باهاشون زندگی کردم و حالا می تونم قضاوت کنم که من و شما خیلی کوچکتر از اونی هستیم که در مورد شون قضاوت کنیم …. من نمی تونم عقیده ی شما رو عوض کنم باید می بودید تا می فهمیدید من چی میگم ….من حتی نتونستم دخترا ی خودم رو قانع کنم ولی نمی تونم از کنار حرف شما بی تفاوت بگذرم … یک کم فکر کنین … 🌸اگر از اسم اونا و شرف اونا کسان دیگه سوءاستفاده می کنن مقصر اونا نبودن به نظر من مظلوم تر از حسین ، شهدای ما هستن چون هم نسل شما و هم نسل های آینده در مورد اونا خوب قضاوتی نخواهند کرد طوری که شایسته ی اونا باشه … بهتون بگم اونا اونقدر خوب و پاک و بی توقع بودن که فکر می کنم همون طور که در حیات شون بی ادعا بودن الان هم توقعی از ما ندارن ….. 🌸ولی این منم که دلم می سوزه برای اونایی که به اون پاکی و خلوص جلوی دشمن وایستادن و جونشون رو در این راه دادن دلم می سوزه ……. قصه های واقعی زیادی هست ولی متاسفانه نسل شما حتی منتفر از شنیدن اون هستین هر جا حرفی از اونا میشه فورا حوصله شون سر میره و گوش نمی کنن …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش هشتم 🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احترام قائلند …. حداقل کاری که می کنید اینه که با تحقیر از اونا یاد نکنین چون سزاوارش نیستن …..آب از جای دیگه گل آلوده ….. اینو گفتم و بلند شدم و رفتم چون دلم نمی خواست جلوی اونا گریه کنم …… 🌸یک مرتبه یادم اومد که امروز باید زود می رفتم خونه چون روز عقد ترانه بود .ولی من یک عمل فوری داشتم و اومدم تا زود برگردم …….. با عجله خودمو رسوندم خونه …. طبق معمول همه ازم شکایت داشتن ….ترانه هنوز از آرایشگاه نیومده بود و باز بیشتر کارا به گردن مینا و سوری جون افتاده بود البته زبیده خانم و دختراش که حالا بزرگ شده بودن هم خیلی کمک می کردن و دیگه عضوی از خانواده ی بزرگ ما بودن حلیمه می خواست مثل من دکتر بشه و تمام تلاششو می کرد ….. 🌸ایرج رو بالای پله ها دیدم راستش ترسیده بودم ولی اون گفت : خسته نباشی نگران نباش همه چیز حاضره تو برو حاضر شو …… همون بالا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم الهی فدات بشم ممنونم به خدا وضعش خیلی خراب بود نمی شد بزارم برای فردا …… گفت : باشه عزیزم می دونم برو حاضر شو … گفتم هادی اومد منو صدا کن … غریبی نکنه ….. گفت : نگران نباش ما هستیم ….فرید خیلی وقته اومده خیلی هم کار کرده ….گفتم تو میگی اعظم هم میاد … 🌸گفت انشالله که نمیاد اگرم اومد قدمش روی چشم امشب عروسی دختر منه باید خوش باشیم ….تو که هادی رو بخشیدی اونم ببخش ولش کن دیگه مهم نیست ….. سرمو تکون دادم و گفتم … نمی دونم آره والله دنیا اصلا ارزش نداره خیلی زود تر از اونی که فکر می کنی تموم میشه قلبمون صاف باشه بهتره ……. 🌸کارم یک کم طول کشید و نتونستم به موقع برسم و عروس اومد و من هنوز بالا بودم ایرج هی صدا می کرد با عجله یک لنگه کفش پامو یکی دیگه تو دستم رفتم بیرون که اومدن اونا رو به خونه ببینم . ….. همه منتظر من بودن و من شرمنده شدم که به عنوان مادر عروس این کارو کردم ولی خوب دیگه همه به کارای من عادت کرده بودن …ایرج با دو دستش یک دست منو گرفت و با هم رفتیم سر سفره ی عقد ، دخترم با همون موهای بور و چشمهای آبی جای من نشسته بود با پسر خوبی که دوستش داشت ، درست همون جایی که منو عقد کردن …… 🌸همه چیز خوب بود ولی جای علیرضا خان خالی بود … اون چهار سال پیش دوباره سکته کرد و نتونستیم نجاتش بدیم ……. تورج کنار مهدی دامادم بود و می دیدم که با هم حرف می زنن و مهدی از خنده ریسه میره …به تورج اشاره کردم,, خوب نیست بیا اینور؛؛ …. دیدم نه فایده نداره گفتم ایرج جان برو تورج رو بیار مهدی نمی تونه خودشو نگه داره ……… ایرج گفت ولشون کن خودشم دست کمی از تورج نداره.. 🌸بالاخره خطبه خونده شد و آخر اون شب زیبا و فراموش نشدنی در میون شادی و هلهله ما ترانه به خونه ی بخت رفت …… جای دوری نرفته بود انگار عضو جدیدی به خونه ی ما اضافه شده بود…… آخر شب من که خیلی خسته شده بودم رفتم بالا تا بخوابم ولی فکر کردم اول یک سر به تبسم بزنم ، نکنه شب اول دلتنگ بشه …..ولی اون گفت : آخیش راحت شدم از دستش حالا راحت درس می خونم …….. 🌸خندیدم و رفتم تو اتاقم …و زود حاضر شدم تا بخوابم ….. روی تخت دراز کشیدم که ایرج اومد و کنارم وایستاد و ….گفت : خسته نباشی خانم ؟ دستمو دراز کردم که بغلش کنم گفتم توام خسته نباشی عزیزم …….  دوستان وهمراهان گرامی از اینکه با حوصله ماروهمراهی کردین بسیار سپاسگزاریم منتظر داستانهای واقعی بعدی باشید🌸🌸 ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○