eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 و آموزنده ای تحت عنوان 👈 🍒 👈 ...این بیچاره ها خیلی ترسیدن!» و سپس هر دوشان من و رامین را مسخره می کردند که ناگهان کنترل فرمان از دست روزبه خارج شد و صدای فریادهایمان سکوت شب را شکست و دیگر هیچ نفهمیدیم... وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم و دستگاههای عجیب و غریب دور و برم. وقتی از مادر شنیدم که دو هفته کاملا بیهوش بودم و در آن شب شوم خواهرم نغمه و رامین عشق زندگی ام را از دست داده ام، آرزو می کردم که ای کاش من نیز همراه آنها در آن تصادف لعنتی می مردم تا هرگز دیگر چشمانم به این دنیا باز نشود. حال و روز روزبه هم از من بهتر نبود. او هم همچون من داغدار برادرش بود و عشق زندگی اش. ما هر دو لحظات بدی را می گذراندیم. بدی و تلخی آن ثانیه های زجرآور در هیچ واژه و جمله و نوشته ای نمی گنجد. ما نیمه ایی که با هم متولد شده بودیم را از دست داده بودیم، نیمه گمشده زندگی مان را از دست داده بودیم... یکسال از آن تصادف لعنتی می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم مرگ عزیزانم را باور کنم. ساعت ها در اتاقم روبروی عکس رامین و نغمه می نشستم و اشک می ریختم. هیچ کس و هیچ چیزی نمی توانست مرا به زندگی امیدوار کند. نزدیکی خانه مان پارک بزرگی بود. یک روز غروب به هوای قدم زدن از خانه بیرون آمدم و به آن پارک رفتم. تصیمم را گرفته بودم. می خواستم برای همیشه خودم را از آن زندگی خلاص کنم. مغزم کار نمی کرد. هوا که کاملا تاریک شد و پارک خلوت، گوشه ای نشستم و با تیغ رگ هر دو دستم را بریدم. عکس رامین را به سینه ام فشردم و های های گریستم. دقایقی که گذشت، دنیا جلوی چشانم تیره و تار شد. چیزی نمی فهمیدم و فقط می دیدم نگهبان پارک توی سرش می زند و این ور و آن ور می رود و با من حرف می زند. قدرت جواب دادن نداشتم. دقایقی بعد صدای آژیر فضای ساکت پارک را پر کرد و من که نور چراغ های گردان آزارم می داد، چشمانم را بستم و دیگری چیزی نفهمیدم... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍒 و آموزنده ای تحت عنوان 👈 🍒 👈 - خیلی بی معرفتی نقشین، آخه چرا این کارو با خودت کردی؟ من و بابات کم داغ کشیدیم؟ می خواستی با این کارت، زبونم لال باز هم ما رو داغ دار کنی؟ خدا خیرش بده نگهبان پارک رو، تو رو که تو اون وضع دیده بود فوری زنگ زده بود اورژانس. تو موقع رفتن گفتی می خوای بری یه کم هوا بخوری و زود برگردی. برگشتنت که دیر شد دلمون هزار راه رفت. نمی دونستیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم. هر جا که به ذهنمون رسید زنگ زدیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که رفته باشی پارک، ساعت دوازده گذشته بود که از بیمارستان زنگ زدن. شماره باباتو از دفترچه تلفن توی کیفت پیدا کرده بودن، نمی دونی چه حالی شدیم، تا بیاییم برسیم بیمارستان صد بار مردیم و زنده شدیم، وقتی تو اون وضع دیدمت قلبم ریش شد، دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی... اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست. بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده. رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگر آن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند. دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم. ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم. چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیت های تلخ زندگی کم کم رخ نمود.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌴امام مهدی (عج) درهای سوال را از چیزهایی که برای شما مفید نیستند ببندید، و خود رادر مورد دانستن چیزهای غیر لازم به زحمت نیندازید، ودر مورد تعجیل فرج زیاد دعا کنید 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 🌴 : 🔹«اى كه چون كارها به تنگنا مى‌افتد، درى به روى ما مى‌گشايى كه به خيال كسى هم نرسيده است! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و براى كارهاى به تنگناافتاده‌ام، درى بگشاى كه به خيال كسى هم نرسيده است. اى رحيمترين رحيمان!». 📚 قصص الأنبياء، راوندى ص ۳۶۵ ح ۴۳۷ 💚 الّلهُمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَرَج 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر هفته با مردمی روبرو می‌شویم  که دوست دارند هنرمند یا نویسنده شوند،  اما مطمئن هستند که نمی‌توانند آرزوی خود را برآورده کنند. هنگامی که از آنها علت را می‌پرسیم، می‌گویند از استعداد یا معلومات کافی برخوردار نیستند. آنها به دلایلی که برای شکست ارائه میدهند  ایمان دارند، اما به رؤیاهایشان نه! 👤 📙
حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلَاةِ ✨الْوُسْطَى وَقُومُوا لِلَّهِ قَانِتِينَ ﴿۲۳۸﴾ ✨بر نمازها و نماز ميانه مواظبت كنيد ✨و خاضعانه براى خدا به پا خيزيد (۲۳۸) 📚سوره مبارکه البقرة ✍آیه ۲۳۸
🎄سه بیت، سه نگاه، سه برداشت! 🌾موسی خطاب به خداوند در کوه طورمي گويد: 🌾اَرَنی : خود را به من نشان بده.. 🎄خداوندمي فرمايد: لن ترانی : هرگز مرا نخواهی دید. 🎍برداشت شاعر اول: چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی" 🎍برداشت شاعر دوم: چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی" 🎍برداشت شاعر سوم: ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی 🎋شاعر اول ، عاقلانه 🎋شاعر دوم ، عاشقانه 🎋شاعر سوم، عارفانه 🎄نتيجه: به تعداد افراد نگاه متفاوت ، تفسير متفاوت، و عملكردهاي متفاوت وجود دارد... بدي و خوبي بجز در نگاه ماست
داستانی جالب برگرفته از خاطرات دکتر حسابی.... در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم.... یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای می گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستیش را تکان میداد و به سمت ما میدوید... در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت : آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت : که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است.... من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده ی مرموزانه ای کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه ی چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود... دکتر معاینه کرد وگفت: سرما خوردگی دارد! دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد... دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم... یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی.. استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران را معالجه نموده اید، تشکر می کنیم… من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم : مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یاد گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم… با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، و از او پرسیدیم : مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت : همانکه آن روز با شما بود... پسرم هر وقت به اینجا می اید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند... من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...! 👈 کانال حکایت نامه @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🎄سه بیت، سه نگاه، سه برداشت! 🌾موسی خطاب به خداوند در کوه طورمي گويد: 🌾اَرَنی : خود را به من نشان بده.. 🎄خداوندمي فرمايد: لن ترانی : هرگز مرا نخواهی دید. 🎍برداشت شاعر اول: چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی" 🎍برداشت شاعر دوم: چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی" 🎍برداشت شاعر سوم: ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی 🎋شاعر اول ، عاقلانه 🎋شاعر دوم ، عاشقانه 🎋شاعر سوم، عارفانه 🎄نتيجه: به تعداد افراد نگاه متفاوت ، تفسير متفاوت، و عملكردهاي متفاوت وجود دارد... بدي و خوبي بجز در نگاه ماست
🌴در جنگ جهانی اول اوضاع ايران خيلي متشنّج شده بود. از يك طرف روس‌ها ريختند و تصاحب كردند، از يك طرف ديگران ريختند و تصاحب كردند. يك وضع عجيبي بود. و مردم ايران مضطرب، منقلب، هيچ تكيه گاهي نداشتند. مرحوم ميرزاي نائيني، از اين پيشامد ناهنجار به ساحت مقدس اميرالمومنين علیه السلام و سائر ائمّه طاهرين علیهم السلام، مخصوصاً به پيشگاه مبارك امام ‏زمان علیه السلام، شكايت ‌هاي زيادي می کند. ✨💫✨ مرحوم ميرزاي نائيني می گوید: من خيلي به حضرت حجّت علیه السلام ناليدم: يابن العسكري! ايران اين ‌طور شده است. مردم، بي سر و سامان شده اند، بي پناه شده اند. نظم نيست، امنيّت نيست، چنين و چنان است. يك روز همين‌طوري كه متوسّل شده بودم، بر من مكاشفه‌اي شد و حضرت را زيارت كردم. ديدم حضرت در کنار ديوار مرتفعي که سر به آسمان كشيده، ایستاده اند. پس با انگشت به من اشاره فرمودند كه نگاه كن، و من نگاه كردم. ديدم ديواري که سي يا چهل متر ارتفاع دارد، چهار متر، پنج متر بالاي ديوار منحني شده است، و قريب است كه بي‏افتد، چرا که به يك موئي بند است. اين ديوار چهل متري اين‌طور كج شده ‏است. ✨💫✨ پس حضرت به من اشاره کردند كه نگاه كن. نگاه كردم، ديدم انگشت حضرت هم به طرف ديوار است. سپس فرمودند: اين ديوار، ايران است، كج مي‏شود، امّا ما با انگشتمان نگهش داشته ایم و نمي‏گذاريم خراب شود. اين‌جا، شيعه خانه ما است. كج مي‏ شود، اما نمي ‏گذاريم خراب بشود. 📚 کتاب مجالس حضرت مهدی؛ ص۲۶۱
♦️ پونه و درمان رماتیسم امام کاظم(ع) 🔹 کسی که از رطوبت ناراحت بود، پونه را بکوبد و قدری را ناشتا بخورد. ‎‌‌‌‌‌‌‌