💕وقتی به زندگی فکر می کنید،
این دو نکته را به خاطر داشته باشید:
هر چقدر احساس گناه داشته باشید،
گذشته تغییر نمی کند!
و هرچقدر استرس داشته باشید،
آینده عوض نمی شود!
@tafakornab
داستان وضرب المثل 👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒
👈 قسمت پنجم
سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست، عكسی نداريم!!
گفت: بايد برويم و تلاش كنيم . از رحمت خدا نا اميد نشو.
خالد می گويد: با هم رفتيم. همسرم شمايلش معروف و آشكار بود ،عبايی كه تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكی از كارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتی كه می خواستی. ولی اول هزينه اش را بايد پرداخت كنی.
خيلی خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامی پولهايی را كه همراهمان بود می خواست، به او می داديم. گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم.
در راه او به من نگاه می كرد می گفت: به تو نگفتم كه « و من يتق الله يجعل له مخرجا / هر كس تقوای الهی پیشه كند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میكند»
خالد می گويد: اين كلماتی را كه می گفت در دلم چنان تربيت ايمانی به جای گذاشت كه در اين سالهای دراز از درسها و سخنرانيهايی كه شنيده بودم به جای نمانده بود.
بعد از آن گذرنامه را مهر زديم ،تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم.
رفتيم و در زديم. برادر بزرگش در را باز كرد هنگامی كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس ، لباس او نبود!! لباس سياهی كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را !
همسرم وارد خانه شد در حالی كه لبخند می زد و برادرش را در آغوش گرفته بود. بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم. خانه ساده و سنتی بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق. صدای حرف زدنشان را می شنيدم . صدای مرد و زن به زبان روسی كه من چيزی از آن نمی فهميدم و نمی دانستم كه درباره چه صحبت می كنند.
ولی كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
احساس كردم كه اوضاع دارد خراب می شود ولی نمی توانستم بفهمم چرا؟ چون زبان روسی بلد نبودم.
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يک پيرمرد پيش من آمدند. با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گويی به همسر دخترشان آمده اند!
اما ناگهان خوش آمد گويی تبديل به كتک و زد و خورد شد!!!
وقتی به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشی هستم و چيزي نمانده كه از اين دنيا خداحافظی كنم. پس هيچ چاره اي جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم. اين تنها راه حل برای نجات من بود.
به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقی كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود...
به خودم نگاه كردم ، پيشانی ،گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاری بود. لباسهايم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناک پاره شده بود.
با خودم گفتم: من حالا نجات پيدا كردم ولی همسرم چه می شود؟
👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆
======================
#قدرت_باور
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﻱ ﺁﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻣﻲ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﻮﺍﺭﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ، ﺩﺭ ﻳﮏ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮑﻲ ﮐﻪ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ی ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ !
ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻏﺬﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﺩ ...
ﺍﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭی ﻧﺎﻣﺮﺋﻲ می ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺶ ﺟﺪﺍ ﻣﻲﮐﺮﺩ ...
ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ ...
ﺍﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺍﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻡ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﺭﻱ ﻏﻴﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ !..
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺷﻴﺸﻪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩ !..
ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻡ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻣﺮﺩ !!
ﻣﻲﺩﺍﻧﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ !
ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﻳﮏ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍی ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﻳﮏ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻫﺮ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ؛
ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ...
ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻳﻮﺍﺭ ...
ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ...
ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ...
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
🍒داستان آموزنده #موقعیت🍒
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود،
بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود.
و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود...
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند :
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2. حرف ... پس از گفتن!
3. موقعیت... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ... پس از گذشتن!
======================
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی
🔷 #محرمیت_ناپدری با #ربیبه و #دخترانش
❓ سوال: آیا بچه های ربیبه (یعنی دخترانِ دختر یا پسر زن که از شوهر قبلی می باشند) بر ناپدری محرم هستند؟
✅ پاسخ: ⬇️⬇️
🔷 امام خامنه ای: بلی در مواردی که ربیبه #محرم است #بچه های او هم محرمند. [1]
🔷 آیت الله مکارم: بطور کلي اگر مردي با زني که دختر دارد #ازدواج کند تنها در صورتي با آن دختر محرم مي شود که با مادرش نزديکي کند. نحوه محرميت آن مرد با نوه هاي دختري و پسري آن نيز به همين شکل است. البته با عروس هاي زن از شوهر سابق محرم نيست. [2]
🔷 آیت الله سیستانی: اگر این مرد با همسرش #دخول کرده باشد ربیبه و فرزندانش به این مرد محرم هستند. [3]
🔷 آیت الله شبیری زنجانی: در فرض سؤال، اگر با آن زن نزدیکی کرده با دختر و نوۀ دخترى او محرم است. [4]
🔷 آیت الله وحید: اگر زنى را عقد كند و با او #نزديكى نمايد، دختر و #نوه دخترى و پسرى آن زن هرچه پايين روند، چه در وقت #عقد باشند يا بعد به دنيا بيايند، به آن مرد محرم مى شوند. [5]
🔷 آیت الله فاضل: اگر مرد، زنى را عقد كند و با او نزديكى نمايد، دختر و نوه دخترى و پسرى آن زن هر چه پائين روند، چه در وقت عقد باشند يا بعداً به دنيا بيايند، به آن مرد محرم مى شوند. بنابر این دختران دختر آن زن و دختران پسر آن زن اگر داشته باشد هرچند از شوهر قبلی باشد و هر مقداری که پایین برود ( مثل نوه های آن دختر) برمردی که با آن زن ازدواج کرده و نزدیکی نموده است، محرم می شوند. [6]
—------------—
◀️ پی نوشت: ⬇️⬇️
[1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای، شماره استفتاء: JXYU2gV7vkc.
[2]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله مکارم، کد رهگیری: 9509210051.
[3]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله سیستانی، کد استفتاء: 560210.
[4]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله شبیری زنجانی، شماره سوال: 36310.
[5]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله وحید، شماره سوال: 26594.
[6]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله فاضل لنکرانی، کد رهگیری: 9502831.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
🍃⇨﷽
🌷حکایت
✨⇐ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ...
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
✨⇐ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
✨⇐ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ...
ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ كنم.........
💟← « بہ ما بپیونید » →
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
🌸🍃🌸🍃
#فقر_ظاهری_و_واقعي
روزي مردي ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند، چقدر فقير هستند. آن دو، يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!» پدر پرسيد: «آيا به زندگي آن ها توجه کردي؟» پسر پاسخ داد: «بله پدر!» و پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟» پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم که ما در خانه يک گربه گران قيمت داريم و آن ها 6 تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آن ها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آن ها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود، اما باغ آن ها بي انتهاست! من چند مربي خصوصي دارم اما بچه هاي آن ها در مسير زندگي و مواجهه با مشکلات چيزهايي ياد مي گيرند و...» با شنيدن حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!»
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
👌بخاطر سه چیز دیگران را
↫مسخره نکنید:
➊✨چــهـــره
➋✨پــدر و مــادر
➌✨ زادگــاه
❌چون انسان ها هیچ حق انتخابی در مورد آنها ندارند ...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا❣
بگيردستانى كه
بسوى توبلنداست
مستجاب كن
دعاى كسى كه با
اشكهايش توراصداميزند
حامى دلى باش
كه تنهاشده
دستگيركسى باش
كه بی کَس شده.🙌
#شب_بخیر✨🌙
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❁﷽❁☆الهی به امیدتو☆
هرصبح که بانام توآغازشود
درسینه نزول رحمت احرازشود،
یارب توگواهی که زیک بسم الله،
صدره به محمدوعلی بازشود
#سلام_روزبخیر🌸🍃🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بر خاتم انبیاءحضرت محمد مصطفی(ص) صلوات
🌹بر علی حیدر کرار داماد پیامبر صلوات
🌹برفاطمه بنت پیامبر همسر حیدر صلوات
🌹بر حسن و حسین آل مطهر صلوات
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
#صفحه_56_سوره_آل_عمران
جزء3
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👇صوت صفحه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_5884190519340302344.mp3
1.02M
💠 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم👆
🔹 #صفحه_56_سوره_آل_عمران
#جزء3
/ با نوای استاد پرهیزگار
🔅هدیه به پیشگاه حضرت محند (ص)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆
🌍اوقات شرعی به افق تهران
☀️امروز #شنبه20مردادماه1397
🌞اذان صبح:04:46
☀️طلوع آفتاب:06:20
🌝اذان ظهر:13:10
🌑غروب آفتاب:20:59
🌖اذان مغرب:20:18
🌓نیمه شب شرعی:00:23
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز👆
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نمازرابخواندخدااورا
دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد
[۴رڪعت ودرهررڪعت
حمد،توحید،آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
ســـلام🌹
بوی صبحانه مےآید🍳🍪🍶🍲
عطرچایے☕️
صفای سفره صبح
چندلقمه زندگے کافیست
تاانرژی جاودانگے🍅
دروجودمان شکوفا شود
وبرای خلق ثانیههای آفتاب🌞طلوع کنیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌺امروزبهترين ثانيه ها
♥️شيرين تـرين دقايق
🌺دلچسب تـرين ساعت ها
♥️ودوست داشتنیترين لحظهها
🌺رابرای شما آرزومنــدیم
🌹شـنـبـهتـون گـلبــارون💐🌸🌻
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
💠✨ #یڪ_داستان
🌸⇦•مرد مومنی در شهر خوی باغی داشت. تمام میوهها را برداشت نمیکرد، و همیشه 20 درصد میوهها را برای رهگذران در روی درختان رها میکرد. و اگر رهگذری نبود بخورد، سهم پرندگان برای زمستان بود. هرگز باغ او را تگرگ و سرما نمیزد چون با خدا شریک بود.
🌸⇦•اما اصل و نکته این داستان این که هر وقت کسی باغ او میرفت و میپرسید این باغ مال شماست؟؟(تامیوهای بخورد) این مرد عارف میگفت: فعلا نوبت این باغ برای ماست و نوبت ماست و باغ مالکش ما نیستیم.
🌸⇦•واقعا جمله زیباییست، مالک اصلی خداست که همیشه زنده است.ما مالک نیستیم نوبت استفادهمان است و نوبت ماست
💟:
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆
💕هـیچگاه خودت و زندگیـت
را با کسی مقایسه نکن!!!
مـقایسه فـلاکت مـیآورد
ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خشنود است
@tafakornab
داستان وضرب المثل👆👆
🔅﷽
✨✨ #یڪ_داستان
✍ابوذر در خیمه خود در بیابان بود . ڪه مهمانانی ناشناس و خسته از گرما وارد شده و به او پناه آوردند.
✍ابوذر به یڪی از آنها گفت: برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست.
مرد مهمان بیرون رفته، دید ، ابوذر بیش از 4 شتر ندارد. دلش سوخت و شتر لاغری را آورد.
✍ابوذر شتر را دید و گفت: چرا شتر لاغر را آوردی ؟ مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن احتیاج داری. ابوذر تبسمی ڪرد و گفت: بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم. و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم. برخیز و چاق ترین شتر را بیاور...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
خشم از بین نمیرود
فقط از فردی به فرد دیگر منتقل میشود!
پس باید مراقب بود
در معرض ادم های خشمگین قرار نگرفت...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒
👈 قسمت ششم
خالد می گويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم،
قيافه اش جلوی چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد، حتما می ميره ،يا من را رها می كنه، يا شايد از دين برگرده...
شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت...
چه بايد می كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.
در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايی كه مرا كتک زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه می خواهند سر كار بروند.
روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد.
خالد می گويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم سرخ و رنگين از خون بود.
سريع نزديک رفتم. به او نگاه كردم،نزديک بود بميرم آخر رنگش سرخ شده بود. روی صورتش، دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يک لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
زمانی كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم.
به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش، من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمی كند.
الله اكبر چه زنی!
دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن.
سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم،ولی زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است.
خالد می گويد: رفتم و در اتاقم ماندم. يک روز... دو روز، سه روز و در آخر روز سوم،ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را می شنوم. خيلی ترسيدم،يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند..
.
در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بود.
در را باز كردم خودش بود.
گفت: حالا می رويم. گفتم: با اين حال؟ گفت: بله.
لباسهای ساده اي كه همراه من بود را ازساک در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم وتاکسی گرفتيم.
به راننده گفتم: فرودگاه. كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمی رويم به فلان شهر می رويم.
👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒
👈 قسمت ششم
خالد می گويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم،
قيافه اش جلوی چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد، حتما می ميره ،يا من را رها می كنه، يا شايد از دين برگرده...
شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت...
چه بايد می كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.
در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايی كه مرا كتک زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه می خواهند سر كار بروند.
روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد.
خالد می گويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم سرخ و رنگين از خون بود.
سريع نزديک رفتم. به او نگاه كردم،نزديک بود بميرم آخر رنگش سرخ شده بود. روی صورتش، دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يک لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
زمانی كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم.
به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش، من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمی كند.
الله اكبر چه زنی!
دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن.
سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم،ولی زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است.
خالد می گويد: رفتم و در اتاقم ماندم. يک روز... دو روز، سه روز و در آخر روز سوم،ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را می شنوم. خيلی ترسيدم،يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند..
.
در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بود.
در را باز كردم خودش بود.
گفت: حالا می رويم. گفتم: با اين حال؟ گفت: بله.
لباسهای ساده اي كه همراه من بود را ازساک در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم وتاکسی گرفتيم.
به راننده گفتم: فرودگاه. كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمی رويم به فلان شهر می رويم.
👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================