eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌈 من سرشار از انرژی هستم.من در آرامش و سلامت کامل به سر میبرم و همه چیز عالی پیش میرود.من بهترینم و بهترین‌ها از آن من است. خدایا سپاسگزارم❣ 🌹24 اسفندماهتون زیبا و شیرین🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎امام حسین عليه السلام: 🌺همچون کسی عمل کن که می داند به خاطر گناهانش مؤاخذه می شود و به ، پاداش می یابد اعْمَلْ عَمَلَ رَجُلٍ يَعْلَمُ أَنَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ مَجْزِيٌّ بِالْإِحْسَانِ 📖بحارالأنوار جلد75 صفحه127 ➖〰➖〰➖〰➖〰 💎امام حسین علیه السلام: 🌺إِيَّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا يَجِدُ عَلَيْكَ نَاصِراً إِلَّا اللَّهَ به کسی که در برابر تو، هیچ یاری کننده‌ای به جز خداوند ندارد، بر 📖الكافی،جلد 2، صفحه331 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : 💎آیا شنونده غیبت در گناه غیبت کننده شریک است؟ ➕ وظیفه ما هنگام شنیدن غیبت چیست؟و 👤 •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈• @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh حداقل برای یک☝نفر جهت تبلیغ دین ارسال کنید
فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ ✨وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ ﴿۱۵۲﴾ ✨پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم ✨و شكرانه‏ ام را به جاى آريد ✨و با من ناسپاسى نكنيد (۱۵۲) 📚سوره مبارکه البقرة✍آیه ن۱۵۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
کلاغی به فرزندانش گفت: عزیزانم! هرجا دیدید که آدمی دولا شد، سریعا آن مکان را ترک کنید چون او خم شده است که پاره سنگی از زمین بردارد و به طرف شما پرتاب نماید. یکی از فرزندان پرسید: پدر! از کجا بفهمیم که آن آدم پاره سنگی در جیبش نداشته باشد!؟ و نیازی نباشد که خم شود و آن را از روی زمین بردارد؟! کلاغ گفت: فرزندم تو نیازی به نصیحت من نداری... آثار بزرگ منشی را از کودکی می توان در رفتار بزرگان مشاهده کرد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨ پرنده ای بر شاخه ی یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد ... پرنده هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این راز و نیاز خو گرفته بودند. روزی طوفانی رخ داد و لانه پرنده خراب شد ... روزها گذشت و پرنده دیگر با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغ پرنده را از خداوند گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت ؛ " می آید ، من تنها کسی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد " روزی پرنده روی شاخه ای از درخت نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، پرنده هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود ؛ " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست " پرنده گفت؛ " لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام ... تو همان را هم از من گرفتی ، این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغض پرنده ، راه بر کلامش را بست ... سکوتی در عرش طنین انداز شد ... فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت ؛ ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی ، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند ، آنگاه تو بیدار شدی و پر گشودی ، جان تو را از کمین مار نجات دادم... پرنده خیره در خدایی خدا مانده بود ... خدا گفت؛ « و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی ... » اشک در دیدگان پرنده نشسته بود و گریه هایش ملکوت خدا را پُر کرد . بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "مولانا " @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
روزی مردی به دربار کریم‌خان زند میرود و ناله و فریاد سر میدهد. کریم‌خان علت را جویا میشود، مرد با درشتی میگوید: دزد همه اموالم را برده است! کریم خان میپرسد: وقتی اموالت به سرقت رفت کجا بودی؟! مرد میگوید خواب بودم! کریم‌خان میگوید خب چرا خوابیدی که اموالت را ببرند؟ مرد میگوید: من خواب بودم چون فکر میکردم تو بیداری! کریم خان سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارتش را از خزانه جبران کنند و در پایان میگوید: این مرد راست میگوید، ما باید بیدار باشیم ... 📚 نام‌آوران دادگر @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ میکشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ... سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ... شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...! کانال را به دوستان معرفی کنید http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
ملا در بالای منبر گفت: هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت: تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت: نه ... ولی زنم دست و پایم را شکسته، نمی توانم بلند شوم!!! کانال را به دوستان معرفی کنید: http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔴داستان دختر زیبا و مرد حیله گر عیاش روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.  این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!  سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.  دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.  در همین لحظه دخترک گفت:آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....  و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. 📚هزارویک حکایت @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✍مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید : خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم ! مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی ، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب ، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ...حمامی گفت:.اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..." 🌹بساط خودنمایی مهیاست در فضای مجازی ، مواظب باشیم! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان