eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 ✿﷽✿الهی به امیدتو 🌹بنام آفریننده زیبایی🌹 🌼یک روز 🌸ویک برکت دیگر 🌺وفرصت دیگر 🌼براے زندگی 🌸خدای مهربانم 🌺توراسپاس بخاطر 🌼روزی دیگروآغازی نو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨برخاتم انبیامحمـ(ص)ـد صلوات (🌸)اللّهُمَّ ✨(🌸)صَلِّ ✨✨(🌸)عَلَی ✨✨✨(🌸)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَآلِ ✨✨✨(🌸)مُحَمَّدٍ ✨✨(🌸)وَعَجِّلْ ✨(🌸)فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 جزء6 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت👇
1_510170247077036557.mp3
993.1K
💠 👆 🔹 / با نوای استاد پرهیزگار 🔅هدیه به پیشگاه حضرت امام کاظم(ع)امام رضا(ع)امام جواد(ع)وامام هادی(ع) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #چهارشنبه25مهرماه1397 🌞اذان صبح:04:49 ☀️طلوع آفتاب:06:12 🌝اذان ظهر:11:50 🌑غروب آفتاب:17:27 🌖اذان مغرب:17:45 🌓نیمه شب شرعی:23:08 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#ذکرروز👆 #نماز_روز_چهارشنبہ ✍هرڪس این نماز را روز۴شنبه بخواندخداوندتوبه او را ازهرگناهےباشد مے‌پذیرد ۴ رکعتست درهر رکعت بعدازحمد ۱ توحید و۱ قدر 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷چهارشنبه25مهرماهتون گل 🌸خدایابهترین‌ها را 🍀سهم دوستانم قرارده 🌸روزی بسیاروبرکتی عظیم 🍀دلخوشی فراوان 🌸تقدیری قشنگ 🍀عاقبتی بخیر ودلنشین 🌸الهی آمین❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 با خودم عهد کرده بودم بعد از خوب شدن مادر قید آن کار را بزنم اما نتوانستم. پول حرام به دهانم مزه کرده بود. مخصوصا حالا که شده بودم دست راست رئیس تشکیلات باند و حسابی پول و پله ایی۸ بهم زده بودم و ترسم ریخته بود، دیگر دلم نمی خواست موقعیتی که داشتم را از دست بدهم. اوایل از تصور اینکه آه و ناله هزاران مادر پشت سرم باشد واهمه داشتم اما حالا با خودم می گفتم: « به قول کیان ما که به زور معتادشون نمی کنیم. خودشون میان سراغ من و امثال من!» ظرف سه سال آنقدر وضع مالی ام خوب شده بود که همه فامیل مخصوصا عمو که حالا ورشکست شده و تمام دارایی اش را از دست داده بود، انگشت حیرت بردهان می گزیدند. باز هم رفت و آمدهای فامیل که خوب می دانستم فقط به خاطر پول است از سرگرفته شد و مادر هر بار که کسی به خانه مان می آمد به مدرک جعلی لیسانس من که آن را قاب کرده و به دیوار زده بود( برای اینکه مادر را خوشحال کنم و تصور کند درسم به پایان رسیده با پول مدرک خریده بودم) اشاره می کرد و می گفت: «خدا رو شکر که پسرم عاقل و سربه راهه. خدا رو شکر که مثل پدرش یه مرد بار اومده نه مثل عموش یه نامرد!» وقتی مادر این حرفها را می زد دلم برایش می سوخت. او که نمی دانست من طی این سالها به چه خونخواری تبدیل شده ام تصور می کرد مهندس یک شرکت بزرگ هستم و هر روز صبح با آیه الکرسی خواندن و از زیرقرآن رد کردنم، مرا راهی شرکت کذایی می کرد و همین دعاهای مادر بود که مرا از قعر دوزخ بیرون کشید.. کیان همیشه مرا مسخره می کرد و می گفت: «تو خیلی بی عرضه و پخمه هستی! یه کم از من یاد بگیر، نصف زیبایی چهره تو رو ندارم اما در عوض ده تا دوست دختر دارم و مخ هر کدومشون رو به نوعی زدم!» او به قول خودش از این تفریحات سالم! زیاد داشت و هر چند وقت یکبار دختری را به قصد از دواج فریب می داد و بعد هم استدلال همیشگی اش را می آورد که: «مگه من مجبورشون می کنم؟ خودشون حواسشون رو جمع کنن و خام حرفای من نشن!» من هر چند در باتلاق غرق شده بودم ولی هرگز به خودم اجازه نمی دادم که دختری را بی آبرو کنم. کیان را دیده بودم که چطور با دختران جوان و زیبا دوست می شد و بعد از اینکه اعتمادشان را جلب می کرد آنها را به قصد اینکه مادرش می خواهد عروس آینده اش را ببیند، به خانه می آورد و سپس زن مسن تشکیلاتمان نقش مادر کیان را بازی می کرد و کیان با خوراندن داروی بیهوشی که در شربت وشیرکاکائو و... می ریخت به دختران بخت برگشته، آنها را بیهوش و سپس ازشان سوء استفاده می کرد. خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!».... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#حدیث_روز هشام: به👇 🌹امام صادق علیه السلام عرض كردم: ثواب كسى كه خودش نمی‌تواند به زيارت حسین بن علی علیه السلام برود، ولى ديگرى را تجهیز می‌کند و می‌فرستد، چیست؟ فرمودند خداوند ۴بهره به وی عطامی‌کند: 1⃣ به ازای هر درهم، به اندازه كوه احد به وی حسنه می‌دهد. 2⃣ چند برابر هزينه‌ی پرداختی، به وی روزی می‌دهد. 3⃣ بلاها را از وى دور می‌گرداند. 4⃣ اموال وى را حفظ می‌کند. (كامل الزيارات، ص129)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه است همان روزی که دل میگیرد و اشك درچشمان جاری روزی که دل،دلتنگ میشـود براي عزیزانی که در کنـار ما نیستند روحشون شاد و یادشان گرامی پنجشنبه تون دور از دلتنگی🙌 @tafakornab @zendegiasheghaneh
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!» و اینگونه بود که دختران بینوا از ترس آبرویشان راهشان را می کشیدند و می رفتند و کیان گاهی که از اوضاع و احوالشان با خبر می شد، با غرور و افتخار می گفت: «فلان دختر از عشق من خودکشی کرد!» و یا «فلانی از ترس اینکه آبروش نره از خونه فرار کرده!» هر بار که کیان دختری را به خانه می آورد بلافاصله با من تماس می گرفت و از من می خواست در این خوشگذرانی کثیف همراهش باشم و من هر بار با قاطعیت می گفتم: «من اهل این جور برنامه ها نیستم آقا کیان!» اما نمی دانم چرا آن روز بعدازظهر نتوانستم در برابر دعوت کیان مقاومت کنم. وقتی زنگ زد و گفت: «خر نشو پسر، زود خودت رو برسون. یه تیکه الماس با خودم اوردم!» چند ثانیه ای مکث کردم و گفتم: «باشه، میام!» برای خودم عجیب بود که چرا این بار نتوانستم در برابر نفسم مقاومت کنم و با سرعت داشتم به سمت خانه شیطان می راندم تا به قول کیان ساعتی خوش بگذرانم! آن دختر جوان که نامش «سایه» بود واقعا از زیبایی همچون یک تک الماس می درخشید. کیان مرا به عنوان برادرش به سایه معرفی کرد و سپس از مادرش- همان زن که همکارمان بود و کیان با دادن پول از او می خواست نقش مادرش را بازی کند- خواست تا برایمان شربت بیاورد. خوب می دانستم نقشه کیان چیست. شربتی که قرار بود سایه بخورد حاوی قرص های خواب آور بود. مادر کیان! شربت ها را آورد و لیوان مدنظر را برای سایه روی میز عسلی گذاشت و با حالتی که حتی به عقل جن هم نمی رسید ممکن است فیلم باشد، با سایه شروع به صحبت کرد که: «کیان جان خیلی ازت تعریف کرده بود دخترم. تو این دو هفته ای که با هم آشنا شدین یه دل که نه صد دل عاشقت شده. پیری و هزار درد، دوست داشتم خودم بیام دیدنت اما به خاطر پا درد نمی تونم از خونه بیرون برم. واسه همین از کیان خواستم تو رو بیاره تا عروس گلم رو ببینم!» صورت سایه از شنیدن این حرفها گل انداخت. بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!.... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 @tafakornab @shamimrezvan
دل‌داده کہ بشوے دیگر با دست کارے ندارے! کہ یڪ‌‌ دستهاے بےدل گاه فرمانده لشڪر مےشدند گاهے هم بیسیمچے!