حاج قاسم خون شما جوانان عرصه مقاومت را استوار تر و جنگنده تر وآماده تر کرد , ما مادران فاطمی با تربیت نسل مهدوی به فرموده خودتان هزاران هزار, حاج قاسم آماده تر وقبراق تر و جوان تر تقدیم این راه خواهیم کرد ,
رهبر عزیزم ما اکنون الگویی نظیر حاج قاسم سلیمانی ها را برای تربیت فرزندانمان داریم , به مدد الهی هرگز این صحنه راخالی نخواهیم گذاشت,
سردار عزیز ,فرزندانمان نام تورا تا ظهور حضرت حجت به یاد خواهند داشت مجاهدت های عاشقانه شما الگوی راهشان خواهد شد,
مهمان حضرت مادر بدان خونت درخت اسلام ناب محمدی را جور دیگر آبیاری کرد ,از خون شما هزاران هزار حاج قاسم پا به این دنیا میگذارند تا ادامه دهنده ی راه شما باشند .
زنان سرزمین من ,اکنون ما وظیفه سنگین تری را به دوش خواهیم کشید , ما موظفیم گوش به فرمان ولی زمانه مان باشیم و جهادمان را خالصانه به عرصه ظهور برسانیم و ایران عزیز مان را با تولید نسل وتربیت نسل مهدوی مهیای ظهور کنیم,
#حاج قاسم سلیمانی
#بحران جمعیت
#انتقام سخت
#ایران استوار بمان
#سادات
#دلنوشته ی یک ماااادر ,
#دلنوشته ای از دختر شهید برای دختر حاج قاسم
چشم انتظاری سخت است
اما سخت تر زمانیست که چشم انتظار پیکر پدر شهیدت باشی که کدام لحظه از کدام مرز عراق به سوی وطن باز گردد، حالت را خوب درک میکنم دختر عزیز حاج قاسم،
دلت بیقرار است، نگرانی برای اشکهای برادرانت و غصه های مادرت
خوب درک میکنم،
اما آرام میشوی وقتی که پیکر پدر عزیزت را روی دوش زنان و مردان سرزمینت میبینی که چه با افتخار بر بال فرشته ها اوج میگیرد و در کنار عزیزانش آرام میگیرد.
راستی مادر حاج قاسم زنده است لالایی برای پسرش بخواند😔
راستی...
خدا کند فردا پیکرش باز گردد و دل همه ما آرام شود
اینجایش را بهتر است ندانی و نخوانی که دلم پر از آشوب است...
نکند طول بکشد و ده روز بعد یا بیشتر شاید پیکرش به وطن باز گردد😔😔😔
اینجای چشم انتظاری سخت تر از همه ی ماجراست
خدا کند که زود برگردد
اما اگر بازگشت کفنش را از رویش کنار نزن و به همان آخرین دیدار بسنده کن😔😔😔
پدرت راضی نیست جسم عربا عربای او راببینی😭😭😭😭😭😭
من و خواهرانم اینجایش را خوب درک میکنیم و برایت از خدا صبر میخواهیم🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
#ماهم_مثل_تو_چشم_انتظاریم_دختر_حاج_قاسم
#همه_ما_قاسم_سلیمانی_هستیم
#انتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه سپاهیه، نه طلبه اس، یه بازاری یه آدم معمولی
ولی یه جوون با وجدان و با بصیرته!
خداییش خیلی قشنگ تنهایی و غربت آقا رو با دلش فریاد میزنه ..😔
کاش مسئولین ما همچه تب و تابی داشتن!
این کلیپ رو فقط باید دید
من دیگه حرفی ندارم ..
#دلنوشته
#دلنوشته
بنام خدا
✨راز بوسه ی خنجر✨
نمیدانم چه رازیست در بوسه ی خنجر بر گلوی 72تن از زیباترین گلهای عالم 🌷که تمام هستی شان را در مقابلش باختند وبه معبود تقدیم کردند.
آری از تمام دلخوشیها وزیباییها ی این جهان چشم پوشیدندوزیبایی کربلا را به جان خریدند.
چه معامله ی زیبایست معامله ی معشوق با معبود!❤️
با قطعه قطعه شدن پیکرهای پاکشان 🥀.چه رازی بود در این قطعه قطعه شدنکه بانویی از تبار پاکیها در مجلس پر از عیش ابن زیاد با شهامت به پا خاست گویی حیدری دیگر است🌹 وگفت ما رایت الا جمیلا!🌹
اری ای پسر مرجانه !ای کوته فکر در چه فکری هستی؟ایا فکر میکنی که با پر پر کردن بهترین گلهای بهشتی میتوانی چند روزی در این دنیای فانی به خوشی بگذرانی؟وبر مسند قدرت زور وزرت تکیه دهی؟👑🔥
ایا عطر دلانگیز ان گل خوشبو که در مقابلت به ظلم وستم پر پر گشته را حس نمیکنی؟🥀اینها همه زیبایی است که مکر وفریب چشمانت را کور کرده و زیبایی ان را نمیبینی وعطر دل انگیزش هیچ گاه ترا وسوسه نخواهد کرد چون تو با دنیای لطیف ان گل بیگانه ای!😏😡
زیبایی دیگر جلوه نمایی میکند.پدری غنچه ی نو شکفنه اش را بر روی دستانش دارد ناگهان تیری سه شعبه بر گلوی نازک چون پر پروانه اش بوسه ای دیگر میزند 😔.بوسه ای با عشق!غنچه عشق بازی میکند و میخندد چون طناز ماهریست!😇اگر عشق بازی نبود پس چرا غنچه با ناز خندید؟💕 وزیبایی دیگر در کربلا ان سرزمین شور وعشق متولد میشود.🍃فرشتگان با بیتابی منتظر در اغوش کشیدنش هستند و غنچه ی زیبا با لبخند به معبودش دل میدهد .🌺🌸
ایا این عشق بازی نیست ؟زیبایی نیست؟وزیبایی عالم در کربلا خلاصه میشود...
فاطمه نوروزی از شاهرود
گفتند: کرونا آمده عزاداری ها را محدود کنید . نه خانه و نه مسجد چون سقف دارند. مدام در گوشمان خواندند موج سوم در راه است موج سوم را دریابید. تا جایی پیش رفتند که ولی امرمان که می شناخت خبث ذاتشان را فرمودند: پروتکل های بهداشتی را رعایت کنید. چشم آقا به دیده منت رعایت می کردیم و می کنیم که شرط حسینی بودن ولایت پذیری است.
اما خطابم با شماست که عزای امام حسین را بر نمی تابید بروید و موج سوم را در هواپیماهاتان و در سواحل خزر جستجو کنید. ما را از موج سوم نترسانید ما امام سوم داریم.
خوب گوش کنید و ببینید و در تاریخ ثبت کنید:
اینجا ایران است ، شیعه خانه امام زمان است.ما رزق سالمان را از محرم و اشکهای از سر معرفتمان و از یا حسین گفتنمان می گیریم ما در محرم جان دوباره می گیریم. گمان نکنید با کرونا هراسی هیئت ها و مساجد تعطیل می شوند که اگر همین هیئتی ها و مسجدی ها در کنار کادر درمان نبودند همان موج اول کارتان را یکسره می کرد.
اما راست است که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد به کوری چشم دشمنان امسال تمام خیابان های ایران را حسینیه می کنیم . ان شاءالله این محرم آخرین محرم عصر غیبت است ...
نمی دانم این شب ها بر غربت حسین اشک بریزم یا بر غریبی فرزندش مهدی صاحب الزمان . هنگامی که زیارت عاشورا می خوانم و لعن میکنم یزید و یزیدیان را چهار ستون بدنم می لرزد نکند یزیدی زمان باشم... نکند نشنوم ندای هل من ناصر ینصرنی امام زمانم را همچون آنانی که نشنیدند هل من ناصر ینصرنی امام زمانشان حسین را. اشک می ریزم بر مظلومیت علی اصغر و بی تابی رباب. اشک می ریزم بر بدن ارباًاربای علی اکبر و می گریم بر دستان بریده عباس می گریم و می ترسم نکند خالی کنم پشت مسلم زمانه ام را نکند گریه ام تنها از سر دلسوزی باشد همچون شامیان و کوفیانی که نظاره گر حادثه کربلا بودند و تنها اشک ریختند و بس...
حسین (ع) دلسوزی نمی خواهد معرفت می طلبد خدایا اشک از سر معرفت نصیبمان فرما
#دلنوشته
🏴🕊🏴🕊
🕊🏴🕊
🏴🕊
#دلنوشته
#دلتنگ_کربلا...
خرج تو میکنم دلتنگی هایم را،به امید دیدار کربلای تو...
من دلم نازک است و زود می گیرد...
اما ایمانم اگر به چیزی بند کند،دیگر هیچ حرفی نمی تواند آن را سست کند؛
ایمان دارم وقتی دلم عجیب برای تو تنگ می شود...
وقتی عجیب دل هوای دیدارت دارد...
وقتی عجیب جاذبه ی قلبم به سوی توست...
آن لحظه نوشته می شود به پایم ثواب زیارتت!
و دلم قرص میشود که تو را از همین اتاقم و پشت پنجره ای نیمه باز زیارت کرده ام...
وقتی که نسیم،موهایم را نوازش میکند...
به خودم تلقین می کنم که تو صدایم را شنیده ای و قدری از هوای ملکوتی بین الحرمینت را برای دل خسته ام فرستاده ای...
من به همین چیزها دل خوش کرده ام و گرنه که تا بحال از غم دوریت...
دلم به حال خود میسوزد...
دلم میسوزد که نمی توانم از نزدیک بـــبــــــویـــمــت...
🍎عطر سیب حرمت آرزوست...
🌹حضرت ارباب,ســـلام عَــلَــیــک...
🕊🌹أللَّھُـمَ عـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊
اکبری صفاشهر فارس
🖤بسم الله الرحمن الرحیم 🖤
#دلنوشته
عاشورا صحنه عشق و ،وفاست
انچه که مرز میان حق وباطل شده وفاداری به حسین است نه نماز و قران
یار با وفا تا لحظه اخر با امامش می ماند و بی قرار لحظه وصال است تا جانش را هدیه به معشوق نماید👌👌
اما ان طرف میدان زر وسیم حب مقام است که بر دلها حکومت می کند
کربلا مکتب عشق وفاست😍😍
عاشورا عیار وفاست انکه وفاداری و خلوصش کم باشد تاب ماندن و خلق صحنه زیبای وفاداری ندارد وبه بهانه ای از این صحنه محو می شود😔😔
خدای من 💞💞
صحنه عاشورا هر روز در زندگی ام تکرار می شود و عیار وفایم به حسین زمانم سنجیده می شود هر روز این عیار وفاداری پایین وبالا می شود نمی دانم تا ظهور اقا عیار وفاداریم چند می شود
😭😭😭
ایا تاب ماندن در کشاکش فتنه های اخر الزمانی را دارد یا نه 😭😭
به خود می لرزم وقتی صحنه های عاشورا را در ذهنم تجسم می کنم گروهی از اصحاب عاشورا عیار وفایشان تاشب عاشورا بود و از تاریکی شب استفاده کردند وصحنه را ترک کردند عده ای عیار وفایشان تاظهر عاشورا بود ولحظات حساس امام را تنها گذاشتند😔😔
خدای من💞💞
از تو عیار وفای ابالفضلی را خواستارم تا در کشاک فتنه های اخر الزمانی وفادار بمانم 🙌
شهرابی از تهران
نمی دانم این شب ها بر غربت حسین اشک بریزم یا بر غریبی فرزندش مهدی صاحب الزمان . هنگامی که زیارت عاشورا می خوانم و لعن میکنم یزید و یزیدیان را چهار ستون بدنم می لرزد نکند یزیدی زمان باشم... نکند نشنوم ندای هل من ناصر ینصرنی امام زمانم را همچون آنانی که نشنیدند هل من ناصر ینصرنی امام زمانشان حسین را. اشک می ریزم بر مظلومیت علی اصغر و بی تابی رباب. اشک می ریزم بر بدن ارباًاربای علی اکبر و می گریم بر دستان بریده عباس می گریم و می ترسم نکند خالی کنم پشت مسلم زمانه ام را نکند گریه ام تنها از سر دلسوزی باشد همچون شامیان و کوفیانی که نظاره گر حادثه کربلا بودند و تنها اشک ریختند و بس...
حسین (ع) دلسوزی نمی خواهد معرفت می طلبد خدایا اشک از سر معرفت نصیبمان فرما
#دلنوشته
#دلنوشته📝
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
اللهم عجل لولیک الفرج
✍س.ح.ط...
☔️@sedaybaran