eitaa logo
کانال هیئت الزهرا سلام الله علیها
3.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
15هزار ویدیو
77 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/Kavyar114 آیدی ادمین کانال جهت تبادل 👇 @Msh1789
مشاهده در ایتا
دانلود
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ مرحوم آیت_الله_ناصری ره : برای مقام معظم رهبری دعا کنید ایشان خیلی تنهاست...😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امدادهای الهی موشکی ایران: 🌷امداد اول: یکی از اولین موشک هایی که ایران شلیک کرد قرار بود به ساختمان صدا و سیمای عراق اصابت کند اما امداد الهی باعث شد به یکی از حساس ترین مکان ها یعنی ساختمان محل استقرار فرماندهان ارشد عراق اصابت کند که در نتیجه ده ها فرمانده و افسر ارشد رژیم بعث کشته شدند. 🌷۲. امداد دوم: هنگام شلیک موشک اشکالی پیش آمد، شهید تهرانی مقدم به علت احتمال انفجار موشک در محل شلیک مردد شدند. بعد از مدتی گفتند کنار موشک زیارت عاشورا بخوانید قبلش هم بعد از نماز صبح دعای توسل خوانده بودند. قران را باز کرد چشمانش برقی زد و با خوشحالی آیاتی را که درباره ضرورت حمله به دشمن بود قرائت کرد. ساعت ها از صبح گذشته بود که دستور شلیک موشک را صادر کردند . قرار بود موشک به هدفی اصابت کند اما امداد الهی بار دیگر به کمک رزمندگان آمد و به هدف مهمتری یعنی پایانه مسافربری بغداد اصابت کرد. حسنی مبارک اصرار بر کمک مستقیم به عراق و اعزام نیرو داشت. صدها نظامی آموزش دیده مصری در پایانه مسافربری بغداد آماده اعزام به مناطق جنگی بودند که دقیقا همان زمان موشک از ایران شد و به اتوبوس نظامیان مصری برخورد کرد و صدها نفر کشته شدند. 🌷در سالروز شهادت پدر موشکی ایران شهید تهرانی مقدم هدیه به روح پاک ایشان و شهدای اقتدار صلواتی اهداء می نماییم. 🌷 در سالروز شهادتش هدیه به روح پاکش حمد و توحید و 14گل صلوات🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅خط قرمز شهید رئیسی قطع نشدن برق و آب مردم بود که به وضوح در دوران ایشون لمسش کردیم 🔹️فرق می‌کند چه کسی رئیس جمهور باشد 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشتی با امام عصر01.mp3
10.3M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ♨️مشکل سرِ اولویت است‼️ 🔸در راه حسین (علیه السلام) گاه باید از «حلال» ها هم گذشت... 🔸حبیب از اصحاب سوال کرد: چرا آمدید به کربلا؟؟!جواب دادند: آمدیم برای یاری غریب فاطمه!! 🔸مجدد سؤال کرد: چرا زنانتان را طلاق داده و رها کرده اید؟؟! و باز جواب اصحاب، همان بود..... 🔸همه از حلالِ دنیای خود گذشته اند برای آن اولویت بزرگ...حتی از حلال، مباح هم نه...که باید از مستحب و حتی واجب هم گذشت... 🔸باید به کعبه پشت کرد و حج واجب را رها کرد و رو کرد به حسین (علیه السلام)... و این است سِرِّ ادب زیارت در محضر امام... ⁉️اکنون در عصر حاضر چی؟ ⁉️آیا اولویتی بالاتر از امام زمان ارواحنا فداه وجود دارد؟ ⁉️ما با او چطور برخورد کرده ایم؟ اگر اولویت هایمان امام زمان ارواحنا فداه باشد لحظه ای در ظهور تاخیر نخواهد افتاد، اما... ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال هیئت الزهرا سلام الله علیها
#روایت دلدادگی... #قسمت ۱۵ 🎬 : سهراب از جا برخاست ، او خوب می دانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش ق
دلدادگی ۱۶ 🎬 : یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟ قلندر من و من کنان گفت : ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..‌ یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که می خواست لنگه ی درب را ببند گفت : گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور... با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد . در کمال تعجب : فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود. اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که می خواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی در انتهای اتاق که مملو از وسایل مختلف بود ،بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت . بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد. یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد. سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد. یاقوت مبهوت از صحنه ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود ،او باورش نمی شد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند. یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود. خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است.... دارد‌‌.... 📝 به قلم : ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
دلدادگی... ۱۷ 🎬 : به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟ سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ‌ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم. یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم. سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه. یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند. قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت. یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت.... سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟ یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد‌ سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است. یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا‌..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..‌تهلکنی.. سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟ یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه» سهراب نگین را از یاقوت گرفت و‌گفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده.. یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی... سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..‌ دارد... 📝 به قلم :ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧