11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🐓مرغ بخورید تا کبد چرب بگیرید🐥
دکتر خیراندیش
👈لطفاً نشر دهید💐
💢↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 رباب سلام الله علیها هم اینگونه رفت طاقت نیاورد و زود پر کشید
انالله و اناالیه راجعون
همسر شهید سجاد طاهرنیا بعد از تحمل یک دوره بیماری، به ملکوت اعلی پیوست و دردانههای این شهید خیلی زود بی مادر هم شدند .
نسیبه علیپرست لشکاجانی همسر شهید مدافع حرم «سجاد طاهر نیا» به علت بیماری درگذشت. همسر شهید مدافع حرم «سجاد طاهرنیا» پس از یک دوره بیماری دعوت حق را لبیک گفت و درگذشت. از وی دو فرزند دختر و پسر به یادگار مانده است.
قرائت فاتحه برای صبر بازماندگان و علو درجات این زوج آسمانی مبذول شود.
✍عالیه سادات
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
🔴 دیشب زنی از میان ما رفت که سالها بود دغدغه حجاب و وصیت بر زمین مانده شهدا را داشت
🔹بخشی از مصاحبه خانم #نسیبه_علی_پرست، همسر مدافع حرم شهید «سجاد طاهر نیا»:
شهدا همواره بر حفظ حجاب تاکید داشتهاند و اظهار علاقه و پیروی از راه شهدا جز با حفظ حجاب و ولایتمداری امکان پذیر نیست. مسئله بدحجابی در جامعه یکی از دغدغه های شهید طاهرنیا بود و ایشان همواره از وضعیت بدحجابی در شهرها متاثر می شدند.
متاسفانه نمیتوان با چشم بستن به روی این مسئله و انکار آن، از مواجهه با چنین معضلی دوری کرد و وضعیت را سروسامان داد و مسئولان مربوطه باید در این باره اقدامات جدی انجام دهند. به طور حتم دغدغه مندی مسئولان مربوطه و اقدامات عملی که باید در راستای فرهنگ سازی در این زمینه انجام شود می تواند مانع از بروز بدحجابی در جامعه شود. استان گیلان خاستگاه هشت هزار شهید دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم است.
در وصیت نامه تمام شهدا بر ولایتمداری و حفظ حجاب تاکید شده و کسانی که ادعای پیروی از خط شهدا را دارند باید پیرو ولایت فقیه و حافظ حجاب در جامعه باشند. نقدهایی که به وضعیت حجاب در سطح استان شده را می توان به عنوان نکته ای سازنده مورد نظر قرار داد و درباره ساماندهی به این وضعیت تلاش کرد تا حجاب زنان و دختران این استان، زیبنده عقبه هشت هزار شهید و مدافعان حرم باشد. شهدا لبیک یا حسین (ع) را در عمل ثابت کرده اند و ما نیز نمی توانیم تنها به گفتن این جمله و اینکه پیرو شهدا هستیم، بسنده کنیم بلکه پیرو راه شهدا بودن نیازمند عمل کردن به آرمان های شهدا است و ولایتمداری و حفظ #حجاب نیز از آرمان های مهم شهدا محسوب می شود.
✍عالیه سادات
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
🔰 شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا به روایت همسر
🔹وقت خواستگاری دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد؛ سوره نور آمد
🔹چند دقیقه قبل از شهادت گفته بود حالم بهتر از این نمیشود
🔹پسرش را ندیده از دنیا رفت
متن کامل👇
https://www.jahannews.com/news/870681
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
إنّا لله و إنّا إلیه راجعون
همسر شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا بر اثر بیماری دعوت حق را لبیک گفت و به همسر شهیدش پیوست.
از ایشان دو فرزند دختر(فاطمه) و پسر(محمدحسین) به یادگار مانده است.
با صلواتی روح ایشون و همسرشان رو شاد کنین.
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا به روایت همسر
وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمیکند...» آقا سجاد واقعاً همینطور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه 37 سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختیهایش بایستم. ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچهها اهمیت میداد و دوست داشت بچهها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال 80 به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از اینکه اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبی است و در قم زندگی میکند.» در حالی که آنموقع آقا سجاد شمال زندگی میکرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختیاش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمیگشت غروب بود و خیلی خسته میشد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا میگفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم. فرزند اولمان که دختر بود، عید سال 90 به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم.
عید سال 90 قرار بود فاطمه رقیه دخترم به دنیا بیاید. تمام فامیلها و حتی پدر و مادر آقاسجاد شمال استان گیلان بودند. آن سال به خاطر شرایط من، نتوانستیم به رشت بروم. قم ماندیم. آقارضا الوانی یکی از دوستان صمیمی آقا سجاد که فرماندهشان هم بودند آن سال عازم راهیان نور بودند. آمدند قم زیارت کردن میخواستند از قم بروند. ما هم چون قم بودیم آقا رضا ماشینش را داد دست آقا سجاد تا هم استفاده کند هم مراقبش باشد. چون نمیخواست ماشینش را پارکینگ بگذارد. 6 فروردین 90 بیمارستان رفتم ساعت حدوداً 10 صبح و فاطمه رقیه ساعت 9و نیم شب بدنیا آمد. آقا سجاد نگران من بود. پشت در بیمارستان ایستاده بود و خانه نمیرفت. برایم دعا میکرد. وقتی خبر سلامتی من و فاطمه رقیه را به او دادند خیلی خوشحال شد آن شب من و بچه باید بیمارستان میماندیم. به آقایان اجازه ورود نمیدادند. پدرم با نگهبانی صحبت کرده بود و نگهبانی هم قبول کرد تا یک لحظه کوتاه پدرم و آقاسجاد بیایند دم در آسانسور تا بتوانند بچه را بیاورند پایین و نشانشان بدهند. خلاصه این کار صورت گرفت و همان شب فاطمه رقیه را دید...
آن شب وقتی در بیمارستان بستری بودم تا صبح خانه نرفته بود و پشت در بیمارستان قدم میزد و لحظاتی هم در ماشین میرفت تا کمی استراحت کند. خیلی دلسوز و مهربان بود. صبح 6 فروردین که میخواستیم برویم سمت بیمارستان من را با ماشین آقا رضا برد و 7 فروردین که خواستیم دخترمان را بیاوریم خانه با ماشین شهید الوانی (آقارضا) آوردیم. آنموقع ما وسیله نقلیه نداشتیم و آقا رضا به ما خیر رسانده بود. شهدا خیرشان همیشه به آدم میرسد، چه زمانی که زندهاند و چه زمانی که دیگر حضور فیزیکی روی زمین ندارند. هرچند ماشین پدرم بود، اما آن سال این خاطره برایم مانده که اولین فرزندمان را با ماشین شهید الوانی منزل آوردیم. بعد که آقارضا از راهیان نور برگشتند و آمدند قم تا ماشین را بگیرند، تا آن موقع اصلاً خبر نداشتند که خدا به ما فرزندی عنایت کرده است. وقتی آقاسجاد برایشان گفتند که وسیله شما باعث خیر شد و ما کارمان اینطور گذشت خیلی خوشحال شدند و خواستند که فاطمه رقیه را ببینند. آقا سجاد آمد تو خانه و از من خواهش و التماس که میگذاری فاطمه رقیه را ببرم دم در آقا رضا ببیند؟ چون نوزاد بود و هوا سرد، فکر نمیکرد اجازه بدهم از خانه بیرون ببرد. من هم همان لحظه گفتم: اشکالی ندارد گذاشتمش در کیسه خواب و سرش یک پارچه کشیدم تا سرما توی صورت بچه نخورد. فاطمه را بغل کرد و برد پیش عمو رضا. از آنموقع عمو رضا یک برادرزاده به اسم فاطمهرقیه طاهرنیا داشت. فاطمهرقیه که بزرگتر میشد ارتباط آقاسجاد و آقارضا صمیمیتر میشد. فاطمه رقیه خیلی عمورضا را دوست داشت. شهیدالوانی یک هفته مانده به محرم سال 95 در سوریه شهید شد.
پسرمان هم 6 ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دلمان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین».
ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان 7 ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم. ما 7 سال و 8 ماه زندگی کردیم، اما شاید 7 ماه درست کنار هم نبودیم. هیچگاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمیشدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریتهایش را عاشقانه میرفت. حتی گاهی میتوانست مرخصی بگیرد، ولی میرفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. میگفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمیتوانند مراسم عزاداری بگیرند. میگفت ما میرویم تا آنها در محرم راحت هیئت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود. خیلی حساس بود و هیچوقت از مأموریتهایش حرفی نمیزد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگیمان که اصلاً مطرح نمیکرد و فقط لحظه آخر میگفت میروم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت میشدم میگفت: من مراعات شما را میکنم که استرس نداشته باشید.
ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم. دخترمان 4 ماهه بود که رفت مأموریت شمالِ غرب. 11 نفر از دوستان صمیمیاش در این مأموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه میکرد و میگفت: من باید در این مأموریت شهید میشدم، ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود. تکه کلامش توکل بر خدا بود. هیچوقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب میخواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر میدید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی میلرزید و میگفت: شما مگر ایشان را میشناسید که این حرفها را میزنید؟
همیشه قبل از خواب، قرآن میخواند و هروقت پدر و مادرش را میدید دستشان را میبوسید. قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری میکرد و خیلی هم شجاع بود. برای رفتن به سوریه ابتدا فرماندهشان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشود. آقا سجاد هم مرخصی بود، ولی خودش مرخصی را کنسل کرد. به فرماندهشان هم گفته بود که من خودم با خانم صحبت میکنم و مشکلی نیست. فرماندهشان گفته بود باید پدرخانمت هم رضایت بدهد، ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانم هم با این مأموریت مشکلی ندارد و کنار میآید. آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشد، ولی آقا سجاد اصرار میکرد. گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمیکردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش میسوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریهام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خندهاش گرفت. گفت: نه الان زود است، من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید شوم. با این حرفهایش میخواست من را آرام کند. گفت: هیچ خطری نیست. نگران نباش، اما من میدانستم که آقاسجاد ماندنی نیست.
آقا سجاد ساعت 8 غروب بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده. پسرم گریه میکرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن را گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید صدای چیست؟ گفتم پسرت دنیا آمد. خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم. اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یکبار تماس میگرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود گاهی 3 یا 4 روز بیخبر میماندیم. هربار هم صدا خیلی بد میآمد. آخرین تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچهها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت: از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمتها به گردن آنها افتاده.
روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات میشود. یکی از دوستانش میگفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوب است، بهتر از این نمیشود. 10 قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب میبینه.
در مسیر بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا میگفت و در بیمارستان شهید شد. خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند و ایشان هم زودتر از من خبر داشت، ولی به خاطر من چیزی نمیگفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر میزد که مشکلی نباشد، ولی من متوجه نشده بودم. صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که در آن یک نفر به من تسلیت گفته و دلداری داده بود. من پیامک را خواندم، ولی متوجه بخش تسلیتش نشدم. خندهام گرفت که چرا به من دلداری دادن. خواهر آقاسجاد متوجه شد و گفت: چی فرستادند؟ گفتم: هیچی یک نفر به من دلداری داده. تو نظرم این بود که احتمالاً چون بچهام دنیا اومده و آقاسجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نیست! صبحانهات را بخور تا بگویم. من همانجا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستانمان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمیشد عقب بیاورند. آقاسجاد روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامهای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانمها بخواند. نوشته بود که «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» من فکر میکنم این جمله تفسیر زیادی میخواهد. بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرفهای دنیاییست و من شما را از خودم جدا نمیدانم. به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم، ولی نشد. من صدای بچههای شیعیان سوریه را میشنیدم و نمیتوانستم بمانم.
برچسب ها: شهید مدافع حرم شهید سجاد طاهرنیا همسر شهید
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️مدیونید اگه این فیلم را ببینید و منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتان را میگیرم :)💔
#حجاب
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅ذکری برای رفع غم و غصه
🔰#استاد_فرحزاد
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr