eitaa logo
𝗣𝗼𝗹𝗶𝘁𝗶𝗰𝗮𝗹 | تحلیل‌سیاسی
6.4هزار دنبال‌کننده
55.2هزار عکس
61.2هزار ویدیو
693 فایل
کانال رسانه تحلیلی سیاسی با حضور بیش از ۳۰۰۰ استاد حوزه و دانشگاه ♨️ تحلیل سیاسی https://eitaa.com/joinchat/3832938513C10428c852e ارتباط با ما: @ansar_mgh @aboozar58 @zareir @aliakbari20 کانال‌ سخنرانی سیاسی @PS1400
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💬  همه زنان ایران مادر آرتین‌اند 📝  ۱۰۰ دقیقه‌ای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر انقلاب 🔻 ... "خانمی که لیست خانواده‌ها را دارد و جلوی اسم‌ها تیک می‌زند، با لبخند می‌گوید: «داخل کاغذ و خودکار هست!» و به سمت میز پذیرایی هدایتم می‌کند که همان دم در ورودی است. 🔹آرتین یکی یکی شیرها را برمی‌دارد، نگاه می‌کند و می‌گذارد سر جایش. به شیر توی دست من هم نگاه می‌کند و می‌گوید: «شیرکاکائوهاشو تو خوردی؟» می‌گویم: «شیرکاکائو نداشت پسرم. خیالت راحت!» خواهر آرتین ماسکی را می‌زند روی صورت آرتین و بندهایش را جایی لای فر موهایش، به پشت گوش‌ها وصل می‌کند. آرتین مقاومت می‌کند. خواهرش می‌گوید: «باید بزنی مامان جان.» یعنی حتی خواهر آرتین هم مادر آرتین است‌؟! 🔹 با پارتیشن، قسمت کوچکی از جلوی سن حسینیه را جدا کرده‌اند که به‌اندازه جمعیت دیدار صمیمانه امروز باشد. دورتادور، پتوهای سفید انداخته‌اند و پشت پتوها یک ردیف صندلی گذاشته‌اند. یک صندلی شبیه همه صندلی‌های دیگر هم هست که در نزدیک‌ترین حالت به جمعیت و رو به آنها گذاشته شده است."... 🔍 متن کامل روایت👇 https://khl.ink/f/51599
روایتی از دیدار ۱۰۰ دقیقه‌ای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر انقلاب پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای روایتی از دیدار ۱۰۰ دقیقه‌ای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر معظم انقلاب را منتشر کرده است. متن کامل این روایت به شرح زیر است: شما هم از خانواده شهدای شاهچراغید؟ چه سؤالی است آخر؟ با آن همه هشتگی که در دو ماه گذشته با عنوان «» زده شده، تقریباً همه مردم ایران جزو خانواده شهدای شاهچراغند! اما متأسفم باید بگویم نه. پس کی هستید؟ واقعه‌نگاری بیش نیستم که باید گوشه‌ای پرت از مجلس بنشینم و واقعه‌ای مهم را ننویسم، بلکه به خاطر بسپارم! چون نگذاشتند کاغذ و خودکارم را بیاورم! خانمی که لیست خانواده‌ها را دارد و جلوی اسم‌ها تیک می‌زند، با لبخند می‌گوید: «داخل کاغذ و خودکار هست!» و به سمت میز پذیرایی هدایتم می‌کند که همان دم در ورودی است. یک شیر پاکتی و یک کیک برمی‌دارم و البته گزینه دیگری هم نیست. وگرنه ترجیح می‌دادم چای بنوشم با شیرینی. هوا حسابی سرد است. بادِ ۲۹ آذر سال ۰۱ سربه‌راه نیست، به در بزرگ که می‌رسد، می‌چرخد و وارد حسینیه امام خمینی (ره) می‌شود. آدم‌ها هم همین کار را می‌کنند. اما آنها شبیه نسیمند. چرخش‌شان مثل موهای فرخورده آرتین، به دل می‌نشیند. اسم‌ها یک‌به‌یک تیک می‌خورند. محافظ‌ها همه را با اسم شهدایشان صدا می‌زنند: «مادر علی‌اصغر… خوش آمدید… بفرمائید شیر و کیک....» مادر خم می‌شود و کفش‌های اهورا، برادر سه‌ساله شهید هشت‌ساله‌اش را درمی‌آورد. برمی‌گردم سر میز مفصل پذیرایی! آرتین و خواهر و مادربزرگش هم آمده‌اند. آرتین یکی یکی شیرها را برمی‌دارد، نگاه می‌کند و می‌گذارد سر جایش. به شیر توی دست من هم نگاه می‌کند و می‌گوید: «شیرکاکائوهاشو تو خوردی؟» می‌گویم: «شیرکاکائو نداشت پسرم. خیالت راحت!» خواهر آرتین ماسکی را می‌زند روی صورت آرتین و بندهایش را جایی لای فر موهایش، به پشت گوش‌ها وصل می‌کند. آرتین مقاومت می‌کند. خواهرش می‌گوید: «باید بزنی مامان جان.» یعنی حتی خواهر آرتین هم مادر آرتین است‌؟! مثل همه مردم ایران؟ از جراحت دست آرتین می‌پرسم. می‌گوید: «الحمدلله بازش کرده‌اند. خوبه.» یک شیر و کیک می‌دهم دست آرتین و می‌پرسم: «کی می‌ری مدرسه مرد بزرگ؟» خودش می‌خندد و خواهرش می‌گوید: «سال دیگه؛ ولی امسال هم هر روز با شوهرم می‌ره مدرسه‌ش. شوهرم معلمه.» همراه خواهر و مادربزرگ آرتین وارد حسینیه می‌شویم. عکاس‌ها برای گرفتن عکس از آرتین، چیک‌چیک می‌کنند و فلاش می‌زنند. با پارتیشن، قسمت کوچکی از جلوی سن حسینیه را جدا کرده‌اند که به‌اندازه جمعیت دیدار صمیمانه امروز باشد. دورتادور، پتوهای سفید انداخته‌اند و پشت پتوها یک ردیف صندلی گذاشته‌اند. یک صندلی شبیه همه صندلی‌های دیگر هم هست که در نزدیک‌ترین حالت به جمعیت و رو به آنها گذاشته شده است. دنبال کاغذ و خودکار معهود می‌گردم. راهنمایی می‌شوم به سمت ورودی آقایان و از روی میزی، ابزار نگارشم را برمی‌دارم. با اینکه ورودی‌ها جداست، اما بعد از ورود همه خانواده کنار هم می‌نشینند. آقای رضوانی بدون تعارف دارد مصاحبه می‌گیرد. جلوی هر خانواده زانو می‌زند، حرفشان اگر طولانی شد دوزانو می‌نشیند. کار من اما راحت‌تر است. می‌روم و چهارزانو پیش هر خانواده می‌نشینم و سر صحبت را با آنها باز می‌کنم.
زلال‌تر از آنند که برای شروع مکالمه بخواهم به دلیل خاصی چنگ بزنم. از همان اسم شهیدشان که شروع می‌کنم، باقی حرف‌ها خودش می‌آید. دو جا هم کارم به گریه کشید. اولی کنار مادر شهید محمدرضا کشاورز که اتفاقاً خیلی با هم حرف هم نمی‌زنیم. همین که می‌گوید پسرم شانزده سال داشت. می‌گویم من هم یک پسر شانزده‌ساله دارم و بعد دوتایی می‌زنیم زیر گریه! و نمی‌گویم برایش که شاید تا حالا بیست باری آن قسمت فیلم حمله شاهچراغ را که پسر او می‌افتد، عقب‌جلو کرده‌ام و هر بار از شباهت قدوقواره و سبیل تازه سبزشده پشت لب و حتی رنگ پیراهن پسرش و پسرم اشک ریخته‌ام! و بار دوم هم کنار همسر شهید احسان مرادی که پیرزنی بود با عصا. بعد از شنیدن این حرف‌هایش که: «نُه ساله سکته کرده‌ام. یه دست و یه پام از کار افتاده‌اند. حاجی نُه سال مثل پروانه دورم چرخید و همه کارهامو کرد. اون روز هم، خودش منو برده بود حرم. من قسمت خانما بودم که تیراندازی شد. همه ترسیدند. فرار کردند. من پای فرار نداشتم. گفتم باید حاجی خودش بیاد منو ببره؛ اما هرچی منتظر شدم نیومد. مردم به‌زور منو بردند بیرون. تا چند روز هم بِهِم نمی‌گفتند شهید شده. می‌گفتند زخمی شده. بعد که فهمیدم خیلی سوختم. نباید تنها شهید می‌شد. منم باید باهاش شهید می‌شدم.» کم‌کم بوی آمادگی برای آمدن آقا می‌آید. کسی میکروفون را می‌گیرد و می‌گوید: «خواهشاً ماسک‌هایتان روی صورتتان باشد و کسی از پتوها جلوتر نیاید و صبر کنید تا نوبتتان شود برای صحبت و نامه‌ای اگر دارید به آقای مقدم بدهید!» بی‌آنکه آقای مقدم را نشان بدهد. طاها پسری ده‌ساله از خانواده شهید معصومی نامه‌ای نوشته و بلند می‌شود برود دنبال آقای مقدم بگردد. می‌نشینم کنارشان. می‌پرسم: «همسر شهید کدومتونید؟» می‌گویند: «نیومده. خودش و محدثه‌سادات مریض بودند. تب داشتند.» اگر مستند شهید را ندیده بودم نمی‌فهمیدم محدثه‌سادات کیست؛ اما به‌لطف آن می‌دانم که محدثه‌سادات دختر خردسال شهید است که عقیده دارد بابا به سفری خیلی طولانی رفته. سیدمهدیار را اما حتی قبل از آن مستند می‌شناختم، از فیلمی چنددقیقه‌ای که بعد از تشییع شهید پخش شد. مهدیارِ کلاس چهارمی، آنجا بالای سر پیکر پدرش با صوت خوشی قرآن خوانده بود و بعدش شبیه نوجوان‌های اول انقلاب و زمان جنگ که یک‌شبه اندازه ده سال بزرگ می‌شدند، سلیس و روان گفته بود که برای پدرش خوشحال است که او را خبیث‌ترین افراد روی کره زمین در یک مکان مقدس شهید کرده‌اند. هرچه زودتر باید یک جای ثابت آن پشت‌ها انتخاب کنم و بنشینم؛ اما حیفم می‌آید از دقایق آخر فرصتم استفاده نکنم. می‌نشینم کنار دختر شهید محمدولی کیاسی. اسمش زهراست. در شیراز گفتاردرمانی می‌خواند. می‌گوید: «بابا و خواهرام اومده بودند شیراز، منو برگردونن مرودشت. از جلوی خوابگاه حرکت کردیم. دم اذان شد. گفتیم یه زیارتی هم بکنیم و نماز بخونیم. تو حیاط، خواهرام رفتن وضو بگیرن. چند تا از بابام تو صحن شاهچراغ عکس گرفتم. بعد رفت زیارت. منم می‌خواستم برم سمت مصلی. که یه‌هو صدای تیراندازی بلند شد. رد قرمز تیرها رو توی آسمون می‌دیدیم. خیلی ترسیدیم. خیلی.»