eitaa logo
تهذیب نفس
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
کانال ما در پیامرسان سروش👇 sapp.ir/tahzibe #کپی_مطالب_آزاد حرفی انتقادی پیشنهادی 🫡 https://ngli.ir/785663921235 اینم لینک کانال پاسخگویی به سوالاتون👇 https://eitaa.com/joinchat/3344302224C32f10b25e6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان امروزچون تعطیلیه ترجیح دادم وقتتون کنارخانواده سپری بشه (البته خودمم به کارهای عقب افتاده رسیدگی کنم😶)دگه روزهای تعطیل روال کانال همینه ان شاءالله یادم باشه شب داستان عبرت آموزی بزارم براتون داستان نیست واقعیت زندگی یکی ازاعضامونه که تجربه میشه براتون ان شاءالله .
سلام اسم من رویاست . میخوام داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم تا شاید به دخترای همسنم کمک کنه و اونا اشتباه منو تکرار نکنند. . . تو خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم و خدا رو شکر دوستای خیلی خوبی داشتم . پدرم و مادرم منو دوست داشتند و یه دختر با حیا و مذهبی بزرگ کرده بودند ؛ با دوستام پایه ثابت انجمن دانش آموزی اسلامی بودم و راهیان نور و ... میرفتم . حالا که دارم به گذشته نگاه می کنم میبینم همه ماجراها از عید نوروز سال ۱۳۹۸ شروع شد . اون سال من ۱۸ ساله بودم و عید برای دیدار با فامیل و زیارت رفتیم قم . تو فامیلامون چند تا خانم بودند که با وجود متاهل بودنشون با مردای دیگه در ارتباط بودن و من اطلاع نداشتم . متاسفانه فامیل خیلی خیلی نزدیک حساب میشدند و منم خیلی دوسشون داشتم . یه روز که من و اون خانوما (لیلا و رخساره )برای خرید به بازار رفتیم از من قول گرفتند که قراره به جایی بریم و اونجا کسی رو ببینیم ولی نباید هیچ کس از این دیدار مطلع بشه . منم از اونجایی که اعتماد کامل داشتم به راحتی قبول کردم و یک ساعت بعد خودمو پشت میز کافه دیدم در حالی که منتظر فرد مجهولی بودم که اصلا نمیشناختمش . . . . و اون فرد اومد . مرد مجردی که تو نگاه اول میشد برق نگاهش رو اطراف میزی که ما نشسته بودیم دید . نشست و با همه گرم گرفت ، من نگاهم پایین بود و اون سعی کرد با من حرف بزنه اما از اونجایی که تجربه نداشتم و حیا اجازه نمی‌داد تحویلش نمی گرفتم . لیلا و رخساره هی بهم سیخونک می‌زدند تا حرف بزنم در نهایت تسلیم شدم و بالاخره زبون باز کردم و کمی از خودم بهش گفتم فقط همین و بس. . . لیلا و رخساره لبخند رضایت بخشی زدند . با توجه به‌ نوع برخورد اون آقا با لیلا و رخساره؛ خوب معلوم بود که از متاهل بودن اون خانوما خبر داشت ولی همش دم از عشق و عاشقی میزد و با یکی از اون ها خیلی صمیمی برخورد می کرد جوری که تعجب کرده بودم و حالم قابل توصیف نبود . . . از طرفی این فضا برام جدید بود و از طرف دیگه هی خود خوری می کردم و تو دلم به خودم فحش میدادم . به هر حال اون روز گذشت ولی من انگار چیزی ته دلم تکون خورد...
با وجود اینکه چادری بودم ولی میتونم به قطعیت بگم که خودم هم میدونستم اگه تحت شرایط بدی قرار بگیرم ممکنه کاری بکنم که نباید... . . . چند ماهی گذشت و من تبدیل به دختری شده بودم که اعتقاداتش براش انگار قفس بودند و جلوی آزادیش رو میگرفتند و به نظر خودم اشتباه نبود و همه ی اینا رو از همون فامیلامون خط گرفته بودم که میگفتند تا مجردی و جوونی به خودت برس و.... اوایل برام سخت بود اما کمی شل شده بودم انگار نَفسَم طمع کرده بود و داشت افسار زندگی منو به دست می‌گرفت که آخر هم تونست .اواسط تابستون به یک عروسی دعوت شدیم و بعد سالها اولین بار بود که به عروسی میرفتیم . به عنوان همراه عروس به آرایشگاه رفتم اما به دلیل هزینه های بالای آرایشگاه نخواستم که توسط آرایشگر گریم بشم پس خودم دست به کار شدم . از اونجایی که زیبایی متوسطی داشتم فقط با کمی آرایش بیشتر به چشم میومدم و کمتر کسی پیدا می‌شد که بعد از آرایش به من خیره نمیشد . و اما نقطه ی شروع دردسر های من از بعد این آرایشگاه کذایی بود . . . . . عروس خانوم که موبایلش رو فراموش کرده بود به من گفت که تلفن همراهم رو بهش بدم تا از آقا داماد بپرسه کی دنبالمون میاد که ای کاش اون لحظه من موبایل نداشتم . . . با آقای داماد تماس گرفته شد و ساعتی بعد درب آرایشگاه به صدا در اومد . بله آقا داماد بودند و چند نفر مرد جوون دیگه ای که اصلا نگاهشون هم نکردم مثل اینکه فکر می‌کردند که همراه عروس خانمای زیادی هستن برای همین یه ماشین دیگه هم آورده بودند تا بقیه رو سوار کنند .
با اینکه طرز فکر و عقایدم متفاوت شده بود اما هنوز به خودم اجازه نمی‌دادم به هیچ مردی نگاه کنم انگاری از همون اول این مرحله برای همیشه واسه من قفل بود که بابتش خدا رو شاکرم . چند تیکه وسایل عروس دست من بود که من به آقای داماد تحویل دادم و بعد هم که سوار ماشین عروس شدیم ماشین دوست آقای داماد خالی رفت و چقدر بهشون خندیدیم که خالی برگشتند . . . ‌. و اما پوشش من از همون درب آرایشگاه تا خونه ای که داخلش عروسی برگزار می‌شد اصلا تعریفی نداشت موهام از جلو بیرون بود و کل صورتم با اون حجم از آرایش دیده می‌شد ولی لباسم پوشیده بود و چه حیف که اون ساعت ها من چادر بر سر نداشتم . بعد از رسیدن به مقصد من از ماشین عروس پیاده شدم و مثل همه که در حال تماشای رقص و پایکوبی مردا داخل کوچه بودند کناری ایستادم و نگاهم به بزم پیش روم بود . وقتی مادر و پدر و سایر اقواممون به من پیوستند . کلی تعجب کردند و پدرم اخمی کرد ولی چیزی نگفت . من در حال نگاه گردن به مردم بودم و پسرها نگاهشون به من . . . . اون لحظات برای خودم هم کمی عذاب آور بود ولی میگفتم این همه دختر با سر و وضعی بدتر از من اینجا وایستادند پس شکل و شمایل من طبیعیه . بالاخره به داخل خونه رفتیم . عروسی به خیر وخوشی تموم شد و در حال برگشتن به خونه بودیم اما هنوز چیزی ته دلم دوست داشت من دیده بشم و بیشتر درم عرض نگاه های بقیه باشم پس در مسیر برگشت هم وضعیت ظاهریم مثل قبل بود . بعد از رسیدن به خونه پدرم با من حرف زد و بدون هیچ گونه عصبانیتی گفت که ناراحت شده و از من توقع دیگه ای داشت و بعد هم به اتاق خودش رفت.
با حرف های پدرم کمی خجالت زده شدم اما به نظرم امشب مثل بقیه شب های دیگه به فراموشی سپرده میشد. دریغا که با وجود گذشت دو سال تک تک لحظات اون شب یادمه و همش مثل پتکی‌بر سر من کوبیده میشه . . . . دو هفته‌ای گذشت و یک روز پیامی‌ به من رسید : _سلام خوبی نمیخواستم جواب بدم چون شماره ی آشنایی نبود اما انگشتام به سمت کیبورد رفت و نوشتم: +سلام شما _شما رویا خانمی +بله خودم هستم امرتون؟ _من غلام هستم برای اولین بار بود که یه پسر بهم پیامک داده پس جواب محکمی دادم و گفتم: +آقا مزاحم نشید لطفا وگرنه با پدرم طرف هستید _اما من میخوام بگم دوستتون دارم . . . و درست این لحظه بود که حس عجیبی داشتم انگار قلبم به یه جریان الکتریسیته وصل شده بود و پمپاژ تند تری نسبت به قبل پیدا کرده بود . حالم آشوب شده بود . ولی گارد خودمو پایین نیاوردم و گفتم : +عجب آدمی هستید ندیده و نشناخته میگین دوستم دارید یه بار دیگه پیام بدی جدی جدی پدرم باهاتون طرف حسابه مزاحم نشید و......... شروع شد از اون اصرار که برای ازدواج میخوام باهاتون صحبت کنم و از من انکار که نمیخوام وقصد ازدواج ندارم تازه اون موقع بود که‌فهمیدم این آقا یکی از دوستای داماد بود که جلوی آرایشگاه برای رسوندن همراه عروس اومده بودند و بعد چند روز هم زمزمه‌ هایی شنیدم در مورد خواستگاری و اینجور چیزا ولی پدرم همون اول گفت نه و تمام کرده بود . اما نمیفهمیدم شماره من دست این آقا چه می‌کرد ازش پرسیدم و بعد اصرار زیاد گفت که از آقا داماد گرفته تا با منی که تو نگاه اول عاشقم شده حرف بزنه .
‌‌‌یه لحظه گفتم چرا تجربش نکنم . اگه این آقا واقعا مشتاق باشه منم اگر حواسم رو جمع کنم که می کنم قطعا اتفاق خاصی بینمون نمی‌افته بعدشم قصدش ازدواجه فقط در حد آشنایی حرف می‌زنیم. . . . و این شد بهانه ای برای من تا خودم رو گول بزنم و خواسته ی هوای نفسَم رو جامع عمل بپوشونم . اولین مرحله ناز کردن بود . و غلام هم که پسری بود که خوب رگ خواب دختر جماعت رو می‌شناخت بیشتر التماس می‌کرد و قسمم می داد . جوری که روی ابرا بودم و از این که میدیدم یه همچین خواهانی دارم ذوق زده بودم . در نهایت قبول کردم در حد دو یا سه ماه حرف بزنیم . یک هفته حرف زدیم و توی این یک هفته من تا ساعت ۲ و ۳ نیمه شب بیدار بودم . غلام هم ورد زبونش شده بود دوست دارم و میام خواستگاریت و .... . . . تا اینکه یه روز تو پیامش به جز دوست دارم حرفای دیگه گفت. حرفای که خجالت آور ولی برام عجیب بود و جدید . ازش خواستم بس کنه چون این حرف ها واسه اونایی هستش که نامزدن یا اینکه ازدواج کردند نه مایی که نامحرمیم. غلام گفت تو که آخر زنم میشی پس میتونم بگم و گفت و گفت و گفت . دروغ چرا ته دلم قیلی ویلی میرفت اصلا تو یه دنیای دیگه سیر می کردم ولی باز هم حالت تدافعی رو مقابلش پایین نمیاوردم و اون هم سعی میکرد باهاش همراهی کنم. هیچوقت یادم نمیره یه روز عصر که داشتم باهاش چت میکردم همزمان داشتم یه غذایی درست میکردم که طی این آشپزی مقدار زیادی آب جوش روی دو دستم ریخت و من سوختم انقدر بد سوختم که گفتم خدا میدونم داری تنبیهم می کنی دیگه نمیرم سمتش . حجم سوختگی خیلی بالا بود و یه لحظه هم دردش تموم نمیشد خانواده گفتند که حاضر شو بریم دکتر . ولی ممانعت کردم چون میدونستم حتما پماد میده و دردش بدتر میشه . آقا غلام پیام میداد و من جواب نمی‌دادم. دستم طی اون چند روز از شدت سوختگی سیاه شده بود و از اون زیبایی همیشگیش خبری نبود ‌. ادامه دار...
السلام عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿. @tahzibe
‼️ترشحات مشکوک به نجاست 🔷س ۵۷۶۳: هنگام آب در چاله های خيابان جمع می شود و هنگام رد شدن ماشين به بدن و لباس ما می کند و يا آب هايی كه از ماشين‌های حمل زباله‌ی شهری به خيابان می ريزد، اين موارد نجس می باشد؟ ✅ج: تا یقین به آن نداشته باشید، پاک است. 📕منبع: حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده @tahzibe
بہ‌خدا‌اعتماد‌کن! گاهے‌بهترین‌ها‌را‌بعد‌از‌ تلخ‌ترین‌‌تجربہ‌ها‌بہ‌تو‌مے‌دهد @tahzibe