📚داستان کارگر و فروشنده دارو
وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ. کﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪﻫﺎ.
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁنها ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨم. ﺍﮔر ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ.
ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯد.
ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ.
جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر اسـت
تقواست کـه سرنوشت ساز اسـت
@takhoda135961
💥#تلنگر
همیشه یادمون باشه خدا برای نامحرم درجه بندی نکرده
✨مثلا نگفته نامحرم فامیل از نامحرمی که تو خیابون از بغلت رد میشه نامحرمیش کمتره
✨یا نگفته با نامحرم فامیل میتونی مثل خواهر یا برادر رفتار کنی ولی با غریبه نه
👈🏻برای خدا نامحرم اصلا غریبه و خودی نداره
چون هم نامحرم فامیل غریزه داره...هم نامحرم غریبه
پس طبیعتا اندازه ی پوشش با نامحرم فامیل ونامحرم غریبه در یک میزانه
و همونطور که با نامحرم غریبه نباید شوخی کرد
با فامیل هم نباید...
@takhoda135961
📚بهای یک لیوان شیر
روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی خیلی گرسنه بود اما فقط ۱۰ سنت داشت پس تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، وضعیت زن رو به بهبودی رفت.
به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام پاکت را باز کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
@takhoda135961
📚دو مداد سیاه
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
مرد دوم میگفت:«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم:«چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیریم.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. وب کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
@takhoda135961
📚سیبزمینیهای بدبو
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
@takhoda135961
📚اتوبوس مدرسه
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم، پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
@takhoda135961
ما گاهی گریه می کنیم ولی با گریه عقده دل باز می کنیم و نه بر "رنج های حسین" که بر رنج های مشابه و غیر مشابه خودمان اشک میریزیم. ما از دردهای خودمان و از سیلی و اهانتی که چشیده ایم بر حسین اشک میریزیم و بخاطر سنگینی ظلمی که تحمل کرده ایم بر حسین ناله سر میدهیم و همین است که با این داغ ها، گرم تر گریه سر میدهیم و بیشتر هق هق می کنیم و همین است که باز گرفتار مکر شیطان و نفس خود و تجربه ی خویش هستیم.
استاد علی صفایی حائری
@takhoda135961
💠 حکایت عذر خواهی آیت الله العظمی گلپایگانی (ره) در حضور مردم
🔻خاطره ای از حجت الاسلام والمسلمین عباس محققی کاشانی، داماد مرحوم حضرت آیت الله گلپایگانی از کتاب منبر خاطره.
یک روز بعد از درس فقه که به منزل آمدیم، پیشکار ایشان مرحوم آقای شیخ ابراهیم شاکری بر اثر کسالت نیامده بودند. آقا طبق معمول میخواستند ساعتی بیرون تشریف ببرند برای رسیدگی به ارباب حوائج. به من فرمودند: شما با من میآیید؟
عرض کردم: آری در خدمتشان بودم. جمعیتی اجتماع کرده بودند و منتظر ورود آقا بودند. تک تک میآمدند و مشکل خود را عنوان میکردند و آقا هم حتی الامکان جواب مثبت میدادند.
پیرمردی جلو آقا سرپا نشست. او از مشتریهای همیشگی بود و به اصطلاح با ایشان حساب جاری داشت. عرض کرد: آقا، چشمم ناراحت است.
فرمودند: نامهای برایشان بنویسید تا در بیمارستان معالجه شود.
بعد گفت: زمستان است و هوا سرد و زغال نداریم.
فرمودند: به حاج ابوالقاسم بگویید برای ایشان زغال ببرد.
سپس اظهار داشت پول هم ندارم.
آقا مبلغی به آن پیرمرد مرحمت فرمودند، خواست مطلب چهارم بگوید که آقا ناراحت شد و فرمود: دیگران هم کار دارند. دستهای خود را روی زانوی او نهادند و فرمودند: بس است.
جلسه پس از یک ساعت خاتمه یافت و با هم به اندرون برگشتیم. آقا وارد اتاق شد، اما دیدم راه میرود و ناراحت است. عرض کردم: آقا، حالتان خوب است؟ فرمود: به حاج ابوالقاسم بگویید بیاید.
حاجی را آوردم، اما باز راه میرفتند.
فرمود: امروز برای آن پیرمرد زغال ببر و بگو: آقا سلام رسانید و فرمود: فردا همین موقع بیا بیرونی با تو کار دارم.
من حس کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم فردا با آقا بیرونی بروم ببینم با آن فرد چه کار دارد؟ فردا که آقا بیرونی شدند و من هم در حضورشان بودم، اول فرمود: پیرمرد کجاست؟
عرض کردم: دم درب ایستاده. فرمود: بگویید نزد من بیاید.
پیرمرد آمد و جلو نشست. آقا در حضور جمعیت بلند فرمودند: من دیروز به شما جسارت کردم و شما را ناراحت نمودم، چون در مقابل مردم بود خواستم امروز بیایید اینجا تا در مقابل مردم من از شما عذر خواهی کنم؛ مرا ببخشید!
صدای گریهی مردم بلند شد و خود آقا هم اشک از چشمان مبارکش سرازیر شد.
@takhoda135961
💥#تلنگر
ببین امام زمان نیاز به کسی نداره که پروفایلش مذهبی باشه...
این نوع دین داری و امام زمانی بودن واقعا هیچ فایده ای نداره...
امام زمان به کسی که بخاطرش از گناه بگذره نیاز داره...
امام زمان به کسی که مثل حضرتعباس عفیف و با حیا باشه نیاز داره...
پروفایل و تیپت مذهبی باشه ولی با اعمالت دل امام زمانتو به درد بیاری چه فایده⁉️
#امام_زمان
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
@takhoda135961
✅امام على عليه السلام فرمودند:
صبر در كارها همانند سر در بدن است، همانطور كه
وقتى سر از بدن جدا شود، بدن فاسد مى شود،
هنـگامى هـم كه صبر از كارها جـدا شود كـارها
تبـاه مى شـود.
بحارالانوار ۷۱/۷۳
@takhoda135961
✍امام علی علیه السلام:
هرگاه يڪى از شما وارد منزل خود شود به خانوادهاش سـلام نمايد اگر خانواده نـداشته باشد چنين بگويد: «سلام بر مااز جانب پروردگارمان» و هنگام ورود به منزل خود سوره «توحيد» را بخواند ڪه فقر را از بين بِـبَرد.
📚 تحف العقـــول صفحه ۱۱۵
@takhoda135961
🌸خرمشهرراخداآزادکرد🌸
یاد باد تمام کسانی که رفتند
و برای دین، آب و خاک و ناموس
خود مردانه جنگیدند
یادتان گرامی
مردان واقعی روزگار❤️
💫 ٣ خــرداد
روز آزاد سازی خرمشهر گرامی باد 🌺
🌺🍃
عراقیها در خرمشهر نوشته بودند: آمدیم که بمانیم!
شهید بهروز مرادی بعد از آزادی خرمشهر زیرش نوشت: آمدیم نبودید!
🔸🔶 مژده فتح خرمشهر در ساعت چهار بعد از ظهر سوم خرداد سال 1361 در خیابان آزادی غریو شادی در طوفان حنجره ها و اشک زلال شوق در سپیده چشمان شهر…
📎 آزادسازی خرمشهر از اهداف اصلی عملیات بیتالمقدس در خلال جنگ ایران و عراق بود، که توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران (به فرماندهی علی صیاد شیرازی) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انجام گرفت. بعد از این نبرد، شهر خرمشهر پس از ۵۷۶ روز اشغال توسط نیروهای ارتش عراق، در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ بوسیله نیروهای مسلح ایران بازپس گرفته شد. فتح خرمشهر بازتاب جهانی داشت و عراق با از دست دادن خرمشهر، از نظر سیاسی تکیه گاهش را برای مذاکره از دست داد. این نبرد از لحاظ نظامی، بهعنوان نقطهٔ عطفی در تاریخ جنگ ایران و عراق شناخته میشود. شورای عالی انقلاب فرهنگی؛ روز ۳ خرداد را به عنوان؛ روز مقاومت، ایثار و پیروزی در تقویم رسمی ایران نامگذاری کردهاست.
@takhoda135961