👌 نکته ی امروز 👌❤️
یهروزلباسِتنگ ...
یهروزلباسِگشـاد ...
یهروزلباسِڪوتـاه ...
یهروزلباسَبلند ...
یهروزلباسِتیره ...
یهروزلباسِشاد ...
یهروزلباسِپاره ...
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ❗️
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا :|
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
باشیطونستشدی!!!
« ســـورهاعـــرافآیــھ²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِکَخَیْــــرٌ
بھترینلباس؛لباسِتقواست.
#وقتشھکھبیداࢪشویم‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥺💔
کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞️حتما هر روز یه سلام به امام حسین(ع)داشته باشید ...
🎤استاد عالی
کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆
@talabemobarz
هوش مصنوعی
🌸⃟⃟🌿
هر زمان جوانیدعایفرجمهدی(عج) رازمزمهکند...
همزمان امامزمان(عج) دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآن جوان دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکهحداقلروزی
یکبار دعایفرج را زمزمه میکنند...:)
🌸|↫ #باهمبخونیم
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دهم
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆
@talabemobarz
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_یازدهم
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.
حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود.
از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود.
بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.
ساختمان کلا دو طبقه بود.
طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند.
زنگ آپارتمان را زدم.
آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد.
جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم.
ــ دارو گرفتید؟
ــ بله الان بهش میدم.
دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود.
ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد.
سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد.
بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم.
کمکم آرام شد و خوابش برد.
آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود.
سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود.
دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود.
چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم.
از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم.
آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیاش با ته ریش همیشگیاش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیریاش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم.
سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت:
– می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم:
–بفرمایید.
دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت:
–تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر
هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده.
ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
کانال ☆《طلبه+مبارز 》☆
@talabemobarz
✨﷽✨
💕 داستان کوتاه
✍"شیخی" بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، "لااله الاالله" یادشان میداد، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش "طوطی ای" برای او هدیه آورد، زیرا شیخ "پرورش پرندگان" را بسیار دوست می داشت.
شیخ همواره طوطی را "محبت" می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید:
"لااله الا اللّه"
طوطی "شب و روز" لااله الا الله میگفت.
اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند، وقتی از او علت را پرسیدند گفت:
طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند: برای این گریه می کنی؟!
اگر بخواهی یکی "بهتر" از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد:
من برای این گریه نمی کنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی "حمله کرد،" طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت؛ وقتی گربه به او حمله کرد، آنرا فراموش کرد و تنها "فریاد" می زد.
""زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.""
سپس شیخ گفت:
"می ترسم من هم مثل این طوطی باشم !!"
"تمام عمر" با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد "فراموشش کنیم" و "آنرا ذکر نکنیم،" زیرا "قلوب ما" هنور آنرا نشناخته است!
* آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟! *