4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی پلیس مطالبه گران عفاف و حجاب رو اونطوری بازداشت میکنه این مرتیکه و اون زنیکه بی حیا چرا اینطوری برخورد نکنن؟
اصولگراها هم که مرده شورخونه هستند از ترس کم شدن رأیشون خفه خون مرگ گرفتن موقع انتخابات چهارتا دروغ میگن و حزب اللهی ها بهشون رأی میدن و دلشون خوشه به وظیفه شرعی و قانونیشون عمل کردن.
یادم نمیره توی ماجرای مهسا امینی یه عده اومدن و جیغ بنفش سر میدادن
و یقه جر میدادن و فریاد وا اسلاما سر میدادن
و میگفتن ای داد، ای بیداد
دیدید چی شده... جمهوری اسلامی یه دختر رو کشته!
به همین راحتی دروغ گفتن
و
مملکت رو به اغتشاش کشوندن
بعد هم مدام ماجرای کندن خلخال از پای دختر یهودی در حکومت امیرالمومنین رو مثال میزدن
و توی گوش ملت خوندن که جمهوری اسلامی داره به زن ها ظلم میکنه
بعد هم شعار مرگ بر دیکتاتور را انداختن سر زبونها
الان میخوام بدونم این جماعت بی غیرت کجا رفتن؟
آیا ندیدن که یه مرد بی شرف افتاده به جون یه خانم چادری توی شیراز
و اونو داره میزنه؟!
خب، موضع شما چیه؟
آقایون کجا تشریف دارند؟
آقای خاتمی، علوی بروجردی، مسیح مهاجری، مهدی نصیری، حسن خمینی، ابطحی، زائری، آقامیری و...
چرا لال شدید؟
شما که امر به معروف رو قبول ندارید حداقل در دفاع از این زنها یه موضعی بگیرید... مگه شما نمیگفتید زن زندگی آزادی...خب اینهایی که دارن کتک میخورن زن نیستن؟
آهان، پس اصلا مشکل شما زن و آزادی نیست
مشکل شما جمهوری اسلامیه!
اصلا برای شما دین و احکام خدا مهم نیست
فقط بلدید صبح تا شب به جمهوری اسلامی فحش بدید
وای به حال شما
‼️روایتی غریب و سوزناک از وقایع بعد از شهادت شیخ فضل الله نوری، کیفیت غسل و کفن و دفن
در اثر تلاطم و طوفان یک مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد
جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل در حیاط روی یک نیمکت گذاشتند جمعیت کثیری ریخت توی حیاط محشری برپا شد مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می رفتند همه می خواستند خود را به جنازه برسانند دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداق تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونه ها و محاسنش سرازیر شد . هر که هر چه در دست داشت میزد آنهایی هم که دستشون به نعش نمیرسید تف می انداختند
به همه مقدسات قسم که در این ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم یک مرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد غریبه بود جلو آمد بالای جنازه ایستاد جلوی همه دکمه های شلوارش را باز کرد و روبروی اینهمه چشم شُر شُر به سر و صورت آقا شاشید!
▪️تحویل جنازه
عده ای از صاحب نفوذها یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویل ندادن می ترسانند . یپرم راضی میشود و می گوید : بسیار خوب ... به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان شیخ شهید و سه نفر از نوکر هایش توی آن تاریکی توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود لا اله الا الله جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند.
▪️جنازه را وارد حیاط خلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ جنازه را غسل داد.
بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنج دری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم.
سر مجاهد ها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم.
یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کردو آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
♦️دو ماه بعد از شهادت شیخ در اتاق پنج دری را شکافتیم جنازه در آن هوای گرم همانطور تر و تازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آن سوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
🏴 کم کم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است می آمدند پشتدیوار فاتحه می خواندند و می رفتند. از گوشه و کنار پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاری ها بخیال میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دورشهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان.
🕌حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند گفت دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم آقا به من گفت گریه نکن همان بلاهایی را که سر سیدالشهدا آوردند ، سر من هم آوردند. اینها می خواهند نعش مرا در بیاورند زود آن را به قم بفرست.
همان شب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم. با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود اما جسد پس از ۱۸ ماه همانطور تر و تازه مانده بود فقط کفن کمی زرد شده بود به دستور خانم دوباره کفن کردیم و نمد پیچ نمودیم به مسجد یونس خان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آنرا با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه حرکت دادیم.
شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد
نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده می خواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن جلو نیاید تا فکر کنند واقعا میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود جنازه را درون قبر گذاشتیم نعش پس از ۱۸ ماه کمترین بوی عفونتی نداشت.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
این آیه ای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضل الله نوری نوشته شده است .
📗کتاب سرّ دار به قلم تندرکیا نوه شیخ شهید، نشر صبح ۱۳۸۹/ چاپ سوم - ص ۵۲
♦️یکی میشه شهید الداغی که☝️ برای دفاع از دختران بی پناه جونش رو هم داد . .
🔹☝️یکی هم میشه این بی غیرت ک به یه خانم بی دفاع رحم نمیکنه
فرق مرد با نَر خیلی زیاده . . . .
✅ #به_اشتراک_بگذارید
🗣 جنگِ امروزِ ما، جنگِ روایتهاست.
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه بدانند...
پیش بینی آقا رو با تمام وجود قبول دارم.
عاشقان امام خامنه ای
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
᪥✨•﷽•✨᪥࿐
@SiaSiAjtma
᪥✨•••••••✨᪥࿐
آهای شما را می گم:
"به ما اجازه می دهی، از #خون بهای
شهیدان دفاع کنیم؟"
🌹شهید رستمعلی اقا باباپور🌹
"پدری که هیچ وقت فرزندش را ندید"😢
"نامه ای دردناک بعد از شلیک گلوله سِمینوف"
در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود :
رستمعلی جان، امروز پدر شدی،
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟
از جهاد اومده بودن پی ات، می خوان اخراجت کنن،
خنده ام گرفته بود.
مگه بهشان نگفتی که جبهه ای ؟ گفتند بخاطر غیبت اخراج شدی،
مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده....😢😢😢
شادی روح پاک همه شهدا صلوات.
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
تقدیمی اندیشکده «پاسخ به سوالاتِ اجتماعی، سیاسی، دفاعی و...»
34.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخواید خدا همه کارهاتون رو اصلاح کنه؟
گوش بدید و عمل کنید
هدایت شده از کانال خاطرات آزادگان
محسن جامِ بزرگ| ۱۱
▪️چه کرد این نوجوان ۱۴ ساله !!!
بعد از اسارت و بعد از اینکه یک مصاحبه ریاکارانه انجام دادند و خبرنگاران رفتند فرمانده عراقی دستور داد اسرا را جمع کردند و یکی یکی سئوال کرد:
- عسکری، جُندی مُکلّف؟ حَرَس خمینی؟(یعنی تو سرباز وظیفه هستی؟تو پاسدار خمینی هستی؟)
خیلی از بچهها عربی نمیدانستند و همینطوری به علامت تایید سر تکان میدادند او که تعجب کرده بود پرسید: یعنی کُلّهُم حَرَس خمینی؟ (یعنی همه شما پاسدار هستید؟!)
این ناشیگری بچهها کار دستشان داد. او دستور داد این بار با تمام قوا،اسرا را زیر شلاق،باتوم،لگد، فحش،سیلی و میلگرد و حتی شلاق سیم خاردار بگیرند!
بچه ها دست بدامان ائمه(ع)شده بودند و آن بزرگواران را صدا می زدند. بعثیها به واقع بچهها را لت و پار کردند. فرمانده بعد از یک نوبت کتک سیر، از بچهها خواست که به امام خمینی توهین کنند و بگویند م ر گ بر خمینی اما بچهها زیر بار نرفتند و موج سوم کتکها بر سرشان فرود آمد. شلاقها و سیم خاردارها و نبشیهای فلزی به هر جا که فکر میکنی فرود میآمد و نالهها و فریادها در هم میآمیخت. شدت این کتکها به قدری بود که بچهها به هم پناه میبردند و ناگهان کومهای از گوشت تشکیل میشد. در این شرایط به نفرات زیرین حالت خفگی دست میداد و نفرات رویی در آماج کابلها سیم خاردارها و باتومها بدنهایشان سیاه میشد.
در همان لحظه صدایی خفیف زیر کومه انسانی شنیده شد که گفت: مرد است خمینی! راهی برای خلاصی پیدا شده بود لذا این جمله بارها تکرار شد و عراقیها تصور کردند که اسرا به امام توهین میکنند زیرا لبخند و رضایت در چهره آنها پیدا بود. افسر ارشد حاضر در میدان شکنجه هم وقتی این جمله را شنید، با رضایت دستور توقف کتک را صادر کرد. این بار بچهها را به حالت نشسته و پشت سرهم به صف کردند. پیرمردی در صف اسرا بود، فرمانده از او سؤال کرد و مترجم هم ترجمه کرد: پیرمرد! تو چرا آمدی جنگ، مگر شما ارتش نداشتید؟ آخر تو با این سن و سال وقت جنگیدنت است؟ تو باید استراحت کنی. تو وقت مردنت هست باید به فکر مردنت باشی ...!
پیرمرد بسیجی جوابی نداد. نمیدانم چرا فرمانده از پیرمرد عبور کرد؟ دو سه قدم که رفت، ایستاد. این بار نگاهش به یک نوجوان حدود چهارده ساله افتاد. به او دستور داد که بلند شود. او ایستاد. از او پرسید: تو چرا آمدی جنگ؟!
او با کمال شجاعت گفت: برای دفاع از کشورم، آمدهام تا با کفار و صدام بجنگم!
رنگ فرمانده با این سخنان پرید. آنها جرئت نمی کردند اسم صدام را بدون تشریفات و القاب بیاورند و حالا یک نوجوان ایرانی که هنوز در صورتش مویی نروئیده است این چنین جسورانه جواب او را می دهد.
فرمانده عراقی به شدت خشمگین شد و گفت: آن کسی که تو از او حمایت میکنی به فکر تو و امثال تو نیست وگرنه اجازه نمیداد تو بچه که دهنت بوی شیر می دهد به جنگ بیایی. حالا آنقدر اینجا نگهت میداریم تا موهای سرت مثل دندانهایت سفید بشود!
پسر گفت: من رهبرم را دوست دارم. و سپس با کمال جرأت از فرمانده عراقی پرسید: تو رهبرت را دوست داری؟
فرمانده فوری گفت: چرا دوست دارم، سیّدی، قائد ...
نوجوان دلاور به او گفت: دوست نداشته باش!
جسارت این بسیجی، فرمانده عصبانی را عصبانی تر کرد و از او خواست که مرگ بر خمینی بگوید او نگفت او اصرار کرد. نگفت و نگفت تا فرمانده وحشیتر شد و کلت را از کمرش کشید و روی شقیقه این بسیجی گذاشت و گفت بگو: مرگ بر خمینی اما او نگفت. فرمانده تهدید میکرد که اگر نگوید شلیک می کند اما او باز هم نگفت. فرمانده درمانده و مستاصل که شاید نمیخواست در مقابل این شیر بچه ایرانی بیش از این خوار و خفیف شود، کلت را غلاف کرد و با ناراحتی از یقه نوجوان یزدی گرفت و او را از زمین بلند کرد و رو به ما گرفت و با عصبانیتی توام با عجز و حتی اعتراف به مردانگی بچههای امام خمینی گفت: این ظاهراً از همه شما کوچکتر است. ولی از همه بزرگتر است! شما به رهبرتان توهین کردید، ولی این بچه توهین نکرد ... نفهمیده بود که هیچیک از اسرا توهین نکردند بلکه ترفند زدند. او بسیجی را زمین گذاست و از او خواست تا چیزی از او بخواهد. نوجوان گفت:من خواستهای ندارم!
گفت: هر چه بخواهی دستور میدهم برایت آماده کنند.
پرسید: هر چی؟
- آره، هر چی!
گفت: یک لیوان آب!
آب! همه از خواسته او متعجب شدیم. فرمانده و عراقیها بیشتر شاید او خیلی تشنه بود.
در مقابل چشمان حیرت زده عراقیها و ایرانیها، وقتی آب را آوردند و او آستینهایش را بالا زد و وضو گرفت. سپس به آسمان نگاه کرد و از محل خورشید قبله را تشخیص داد و رو به قبله به نماز ایستاد. نماز او آنقدر طول نکشید. فرمانده عراقی و عراقیها و ما، حیران از ایمان این نوجوان! احساس عجیبی داشتیم.
▪️آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65