eitaa logo
تلنگر دینی
110 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 💌 «ره» عرقی ڪه زیر مےریزد سه جا برای او میشود ...✨ ⚜ درون ⚜ در ⚜ در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پول آرامش نمیاره،قران میگه زندگیش سخت میشه کسی که.... 🎤 استاد مسعود عالی ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ ✅کانال استاد عالے 🆔 @ostad_aali110
🔆 🔸سخت‌ترین آزمون قضاوت یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می‌کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق‌العاده زیبا بود: در سال ۱۳۵٠ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می‌کردم، آزمونی در ارتش برگزار شد تا افراد برگزیده در رشته حقوق عهده‌دار پست‌های مهم قضائی در دادگاه‌های نظامی ارتش شوند. در این آزمون، من و ۲۵ نفر دیگر رتبه‌های بالای آزمون را کسب کرده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم. دوره تحصیلی، یک ساله بود و همه با جدیت دروس را می‌خواندیم. یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسایی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می‌کرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند. هرچه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می‌پرسیدم، چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت: من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی‌دانم! اول خیلی ترسیده بودم. وقتی داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می‌داد. از زندانبان خواستم تلفنی به خانه‌ام بزند و حداقل خانواده‌ام را از نگرانی خلاص کند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد. آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت، تا اینکه روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، رسید. صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان به همراه همان لباس شخصی به دنبال من آمده و مرا با خود برده و یک‌راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشکری داشت، بردند. افکار مختلف و آزاردهنده لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد و شدیدا در فشار روحی بودم. وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام هم‌کلاسی‌های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند. ناگهان همهمه‌ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشکر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم. رئیس دانشگاه با خوش‌رویی تمام با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود، اینچنین به ما پاسخ داد: هرکدام از شما که افسران لایقی هم هستید، پس از فارغ‌التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور به عهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می‌کردید. و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دستتان بود از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید، درک کرده و بی‌جهت و از سر عصبانیت یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی شد و همه نفس راحتی کشیدیم. به قول سعدی شیرازی: زیر پایت چون ندانی، حال مور همچو حال توست، زیر پای فیل
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد ، عزیز میشود ! يک لحظه آفتاب در هوای سرد ، غنيمت میشود ! خدا در مواقع سختی ها ، تنها پناه میشود ! يک قطره نور در دريای تاريکی ، همه‌ی دنيا میشود ... يک عزيز وقتی که از دست رفت ، همه کس میشود ... پاييز وقتی که تمام شد ٬ به نظر قشنگ و قشنگتر میشود ! و ما همیشه دیر متوجه میشویم !!! " قدر داشته‌هایمان را بدانیم ... چرا که ، خیلی زود ، دیر میشود ! " کسی که میشکند ..... میشکند .... تکه هایش جمع نمی شود که نمیشود .....
نوکــــــر نوکـــــران حضــــرتـــ زهـــــــ♡ــرا: داداشم منو دید تو خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.. خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند بعد از نماز گفت بیا اینجا خیلی ترسیده بودم گفت آبجی بشین نشستم بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته! میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم 󾍀 سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش... سربند یا فاطمه الزهرا.س. حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه.. پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که.... .یا زهرا.س مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني. امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اصحاب الحسین
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔘 سه خصلت ابلیس را شاد می کند... ✅امام صادق عليه السلام فرمودند: ابليس (لعنه الله) به ياران خود گفت،اگر بتوانيد سه خصلت را در آدمى بوجود آوريد، به اعمال ديگر او اهميتى نمى‌دهم، كه هر چه كند پذيرفته نيست،و آن سه خصلت اين است كه: ١- كارهاى خوب خود را بسيار بداند، ٢- گناه خود را فراموش كند، ٣- و خودبين شود. 📚 روضة الواعظين ( فتّال نيشابورى متوفاى ٥٠٨ ) ج٢ ص ٣٨١. @ahadithenabe 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💌 مانند دریا باشیم @Panahian_ir
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💭 من چیکار کنم غیبت نکنم؟ چیکار کنم نمازم به تاخیر نیفته؟ چیکار کنم گناه نکنم؟ 👈🏻 این سوال‌ها غلطه! 🔻یه سوال دیگه‌ای رو باید هر شب از خودت بپرسی ... @Panahian_ir
🔆 خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 🔹تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه‌ای افتاد. 🔸او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. 🔹اگرچه روزها افق را به دنبال یاری‌رسانی از نظر می‌گذراند اما کسی نمی‌آمد. 🔸سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره‌ها کلبه‌ای بسازد تا خود را از عوامل زیان‌بار محافظت کند و دارایی‌های اندکش را در آن نگه دارد. 🔹روزی که برای جست‌وجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت، دید که کلبه‌اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می‌رود. 🔸متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. 🔹از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ 🔸صبح روز بعد با صدای بوق کشتی‌ای که به ساحل نزدیک می‌شد، از خواب پرید. 🔹یک کشتی‌ آمده بود تا نجاتش دهد. 🔸مرد خسته، از نجات‌دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ 🔹آن‌ها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می‌دادی، شدیم. 🔸به یاد داشته باش: اگر کلبه‌ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می‌خواند. 🔹و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست. ✅