تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
... #برات_میمیرم ➒ اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و س
....
#برات_میمیرم ➓
دو ماه از ازدواج ما میگذشت ...
هر روز خدا را برای داشتن سینا شکر میکردم...
از وقتی زندگی مشترک را شروع کردیم نه تنها برایم تکراری نمیشد ٬ بلکه روز به روز زیباییها ی اخلاقی و کردارش منو مجذوب خودش میکرد...
ولی یک چیز مثل خوره به جانم افتاده بود...
ترس از دادن سینا....
این دلنگرانی ها بی دلیل نبود...
با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهی داد که شاید در این همه موشک باران و تجاوز عزیزانم را از دست می دهم...
سینا هم مثل بقیه جوانمردانی که داوطلبانه برای مقابله با متجاوزین آماده میشدن؛ تصمیم خودش را گرفته بود...
اما منتظر رضایت من بود..
عزیزم :
این یه تکلیفه !!
اما تا تو راضی نشی نمیرم...
می دانستم که بالاخره باید برود ...
اما نمیتوانستم راضی شوم...
بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست که برگردی!! تکلیف من چی میشه!؟ من بدون تو نفسم بند میاد..
تازه پیدات کردم...
همیشه میترسیدم ....
بغض نگذاشت ادامه دهم....
سینا دست هایم را گرفت...
دلبندم:
مزدوران شهرهای مرزی رو تصرف کردن...
از هوا هم که بمب بارانمون میکنن...
نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه...
این تکلیفه...
_ مطمئن بودم که توسط تو امتحان میشم....
اطمینان هم دارم که میری...
اما این که من قلبا راضی بشم یا نه امتحان سختیه....
از شدت ناراحتی بدون آب و غذا خواب رفتم...
نیمه های شب از خواب بیدار شدم....
غرق در تماشای سینا اشک می ریختم....
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم...
با خدا درد کردم :
خدایا! سینا هدیه ای بود که تو زندگی بهم بخشیدی...
کسی که انسانیتش به حد کمال رسیده....
یادمه روزی که عهد بستم باهات زندگیمو با رضای تو بنا کنم...
حالا وقتشه امتحان بشم...
هر چی از تو داریم امانته...
یه روز میدی یه روز هم میگیری....
من همسرمو به خودت میسپارم ...
ازم راضی باش...
مراقبش باش...
نگیر این هدیه ای رو که بی منت بهم بخشیدی.!!!!
صبح که سینا بیدار شد من یک سینی آماده کرده بودم برای بدرقه... قرآن... آب... آینه....
ولی اشک مجال نمیداد....
سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست که چه مدت روی شانه اش گریه میکردم....
باورم نمی شد سینا هم اشک می ریخت ...
من هم مثل همه شیر زنانی که عزیزانشان بدرقه می کردند؛ سینا را بدرقه کردم...
یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم...
بهش گفتم :
حوریان بهشتی نکشونن ببرنت... من منتظرما!!!
#داستان
#برات_میمیرم قسمت دهم
ادامه دارد..
💟 @talangoremazhabi
#برات_میمیرم ۱۱
قسمت آخر
سینا رفت و دلمو با خودش برد...
گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم...
به مادر شوهرم گفتم:
واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره...
سینا و امسال او همه مادرانی چون شما داشتن که الان.....
بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند...
مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم..
_دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟
... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن....
نقش همسر کمتر از مادر نیست...
دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند...
در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم....
با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم...
چون خبر شهدا را اول با جمله:
رزمنده شما زخمی شده می دادند..
ولی خبر درست بود....
سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود...
اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره....
یادم نمی آید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم...
دستهای سینا را گرفتم...
زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم...
صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد...
بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده...
سینا گفت: خانمم ...
هر چه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن ٬ قبولشون نکردم...
بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره...
دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم ....
برگردم پیش شما....
وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده....
خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد....
بهش گفتم : امانت بوده ....
وقتش بوده که پسش بدی...
پاهای من مال تو....
سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند...
#داستان
#برات_میمیرم قسمت یازدهم
پایان داستان
💟 @talangoremazhabi
سلااااام ودرووود ....ب قلبـــــ پاک تک تک شمااا همراهااانم..☺️
وقتتون بخیرعزیزااان. ..🌹
سروران محترم شما را به قصه حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسماعیل علیه السلام دعوت مینماییم ...
لطفا توجه بفرماایید:👇
👈بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل عليه السلام در راه خدا
🌹🌹ابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت مى كرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند.
🌹🌹ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختي هايش بود،
🌹🌹علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او مى سوخت، وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راههاى خداجويى، با زندگى ابراهيم در آميخته بود.
💟 @talangoremazhabi
🕋🕋خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحانى كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاى در مى آورد،
🕋🕋و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربانى كند گرچه اجراى اين فرمان، بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خداست آسان است
💟 @talangoremazhabi
🌴اصل ماجرا چنين بود: 👇
❤️❤️روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و جمال همچون سرو اسماعيل افتاد،
❤️❤️مهر پدرى، آن هم نسبت به چنين فرزندى، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند.
💟 @talangoremazhabi
🌖🌖شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مى دهد كه بايد اسماعيل را قربانى كنى.
🌖🌖ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد،
🌖🌖يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسهاى در كار نيست. توضيح اين كه: ابراهيم مى خواست قلبش مالامال از اطمينان شود، و احتياط مى كرد كه مبادا وسوسه اى در كار باشد، با توجه به اين كه پاى كشتن و قربانى كردن در ميان بود.)
💟 @talangoremazhabi
🚫🚫ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند،
🚫🚫خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده در اين جا نيز هر چند بسيار سخت بودبه سوى خدا رفت،
🚫🚫 گرچه ابليس، سر راه او بى امان وسوسه مى كرد. مثلاً به او مى گفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و... .
💟 @talangoremazhabi
🔰🔰ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد، جهاد اكبر كرد، و با تصميمى قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد،
🔰🔰چرا كه كنگره عظيم حج قربانى مى خواست، ايثار و فداكارى مى خواست، نفس كشى و ابليس كشى مى خواست تا مفهوم واقعى و عينى يابد، و امضا شود و مورد قبول واقع گردد.
💟 @talangoremazhabi
💠💠وقت حركت، ابراهيم به هاجر گفت: كارد و طنابى به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت دوست مى روى، كارد و طناب براى چه مى خواهى؟
💠💠ابراهيم گفت: شايد گوسفندى قربانى بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.
💠💠هاجر كارد و طناب آورد، و ابراهيم با اسماعيل به سوى قربانگاه حركت كردند.
💟 @talangoremazhabi
👈مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسه هاى شيطان
📛📛شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مى دانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مى برد.
🔷🔹گفت: به زيارت دوست.
📛📛شيطان گفت: ابراهيم او را مى برد تا به قتل رساند.
💟 @talangoremazhabi
⚠️⚠️هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل.
⚠️⚠️شيطان گفت: ابراهيم مى گويد: خدا فرموده است.
💟 @talangoremazhabi
♻️♻️هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مى داشتم، و همه را در راه خدا قربان مى كردم
♻️♻️نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد
💟 @talangoremazhabi
♨️♨️وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمردى نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.
♨️♨️پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو روا مى دارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟
💟 @talangoremazhabi
💎💎ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مى داد كه آنها را در راهش قربان كنم،
💎💎تسليم فرمان او بودم نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت
💟 @talangoremazhabi
🔴🔴شيطان از ابراهيم ع نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل! پدرت تو را مى برد تا به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟
🔴🔴 شيطان گفت: مى گويد: فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.
💟 @talangoremazhabi
🔳◾️هم اكنون در مراسم حج در منى، سه ستون به نامهاى جمره اُولى، و وُسطى، و اُخرى به ياد اين خاطره سنگ باران مى شوند
💟 @talangoremazhabi
👈ابراهيم و اسماعيل عليه السلام در قربانگاه
🍄🍄ابراهيم فرزند عزيزش، ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختي هايش، اسماعيل عزيزتر ازجانش را به قربانگاه منى آورد، به او گفت: فرزندم، در خواب ديدم كه تو را قربان مى كنم.
🍄🍄اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه به راستى شرايط فرزندى ابراهيم را دارا بود، بى درنگ در پاسخ گفت: اى پدر! فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا از مردان صبور و با استقامت خواهى يافت.
💟 @talangoremazhabi
🌹🌹اى پدر وصيت من به تو اين است كه:
1⃣ دست و پاى مرا محكم ببند تا مبادا تيزى كارد بر من رسيد، حركتى كنم و لباس تو خون آلود گردد.
2⃣ وقتى به خانه رفتى به مادرم تسلى خاطر بده و آرامبخش او باش.
3⃣ مرا در حالى كه پيشانيم روى زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمى افتد و در نتيجه محبت پدرى بر تو غالب نمى شود و تو را از اجراى فرمان خدا باز نمى دارد.
💟 @talangoremazhabi
💦💦ابراهيم دست و پاى اسماعيل را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالى اسماعيل، پدر را در اجراى فرمان كمك مى كرد،
💦💦 ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل مى گذارد، و براى اين كه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار مى دهد، فشارى محكم، اما كارد نمى برد،
💦💦 ابراهيم ناراحت مى شود از اين رو كه فرمان خدا به تأخير مى افتد، با ناراحتى كارد را بر زمين مى اندازد، كارد به اذن خدا به زبان مى آيد و مى گويد: خليل به من مى گويد ببر، ولى جليل (خداى بزرگ) مرا از بريدن نهى مى كند
📗(مجمع البيان، ج 7، ص 252)
💟 @talangoremazhabi
⚜⚜ابراهيم از اسماعيل كمك مى خواهد، به او مى گويد فرزند! چه كنم؟
⚜⚜ اسماعيل مى گويد: سر كارد را مانند نحر كردن شتر در گودى حلقم فرو كن، ابراهيم مى خواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند در همان لحظه نداى حق به گوش ابراهيم مى رسد:
💟 @talangoremazhabi
🔰🔰هان اى ابراهيم! قَد صَدَّقتَ الرُّؤيا؛ فرمان خدا را با عمل تصديق كردى
🔰🔰همراه اين ندا گوسفندى كه مدتها در صحراى علفزار بهشت چريده بود، نزد ابراهيم آورده شد، ابراهيم ندايى شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاى او اين گوسفند را قربانى كن.
📗 (معراج السعادة،ص 491؛ مجمع البيان، ج 8،ص 453)
💟 @talangoremazhabi
🕋🕋خداوند تشنه خون نيست، نمى خواهد آدم بكشد، بلكه مى خواهد آدم بسازد، ابراهيم و اسماعيل با اين همه ايثار و بندگى و ايستادگى در سخت ترين امتحانات الهى، قهرمانانه فاتح شدند.
🕋🕋قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزى نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و فداكارى و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوى خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.
💟 @talangoremazhabi
🌐🌐چرا كه تا انسان اين چنين نفس كش و ابليس بر انداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد نمى تواند ابراهيم شود و به امامت برسد،
🌐🌐 بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر ملكوتيان فايق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن مى فرمايد: سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان ما بود
💟⇦(صافات، 109/111)
💟 @talangoremazhabi
🔆🔅اين است معنى ايثار، قربانى، انتخاب بزرگ، فداكارى و استقامت و بالاخره همه چيز را براى خدا خواستن و در راه او فدا كردن.
🔆🔅خداوند در قرآن سوره صافات آيه 107 مى فرمايد:
🌹وَ فَدَينَاهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ؛
🔆🔅ماقربانى بزرگى فداى اسماعيل كرديم
💟 @talangoremazhabi
🔘🔘 در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با زدن هفت سنگ به جمره اخرى، سپس با بيست و يك سنگ، سه ستون سنگى جمره اولى و وسطى و اخرىرا سنگ باران كنند،
🔘🔘براى آن است كه در كلاس بزرگ حج، همچون ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اين كه خود مورد ترور شيطان شوند.
💟 @talangoremazhabi