eitaa logo
طنزک
362 دنبال‌کننده
377 عکس
123 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
من که خوشحال بودم که یک بخاری بهتر می دهد، با دیدن این یکی بخاری یکهو لبخندم یخ کرد. دیگر این دفعه به جای بخاری آتیش من روشن شد. گفتم: «این چیه؟ مال دوره الیور توییسته؟» بخاری رو گذاشت جلویم و گفت: « داداش سالم سالمه. شیشه اش رو که عوض کنند، به شمع هاش یه دستی بکشند. غری پشتش رو درست کنند. یه فندک و ترموکوبل هم درست کنند دیگه چیزی نمی خواد.» من که کلافه شده بودم گفتم: «همین؟ چیز دیگه نمی خوای. تعارف نکنی ها» گفت: «نه قربونت فقط درستش که کردند استفاده که کردند بگو برش گردونند.» عصبانی شدم و داد زدم: «یه خوبش رو بده. بابا فکر کن داری واسه زن و بچه خودت میخریش» نمیدانم چرا این را که گفتم انگار بهش برخورد. با اوقات تلخی رفت و یک بخاری بیاورد. آمد برش دارد کَفِش روی زمین ماند. این یکی رو باید با جارو خاک اندازه جمعش میکرد. من که دیدم هر لحظه بمانم یه بخاری زیرخاکی تر میدهد، زیر خاکی و بمب هسته ای و همه آهن قراضه ها رو ول کردم و رفتم و گفتم: «بمون با بخاریات خوش باش. ارزشت به اندازه همین بخاریاست که دلت فقط به حال بخاریات میسوزه.» از خانه اش زدم بیرون و همه اش به این فکر میکردم که ماه رمضان ماه سنجش عیار آدم است. بعضی عیارشان را با احسان و ایثار بالا میبرند و بعضی هم به داشته هایشان میچسبند و به اندازه همانها عیارشان مشخص میشود. @tanzac
آب روی آتیش گزارشگر: با سلام. امروز هم در سطح شهر اومدیم تا با شما صحبت کنیم. در خدمت یکی از شهروندان خوب هستیم. آقا سلام علیکم. نماز روزه‌هاتون قبول باشه. شهروند: با سلام خدمت ملت غیور ایران زمین و درود و سپاس بر تمامی بزرگان و تشکر از مسئولان و ... گزارشگر: حالا بگذریم. شهروند: نه؛ واسه چی بگذریم. از بچگیم آرزوم بوده که جلوی دوربین از این حرفها بزنم. گزارشگر (به فیلم‌بردار اشاره می‌کند که قطع کند): عزیزم لازم نیست ادای کسی را دربیاری و حرف گنده‌ای بزنی. خودت باش. راحت. شهروند: چقدر؟ گزارشگر: چقدر چی؟ شهروند: چقدر راحت باشم؟ گزارشگر: اصلا ولش کن. همینطوری بهتره. خب اگه اجازه بدی بریم سراغ مصاحبه. (و دوباره فیلم‌برداری آغاز می‌شود.) آقا نماز روزه هاتون قبول باشه. شهروند: قبول حق. گزارشگر: خب بریم سراغ موضوع برنامه. تو ماه رمضون انسانها زبون روزه اخلاقشون هم بهتر میشه. ولی بعضا دیده میشه که به خاطر گرما و تشنگی و گرسنگی و فشار کار و خستگی و مشکلات، کنترلشون رو از دست میدن و عصبانی میشن. شهروند: بله. ممکنه. گزارشگر: ممنون بابت تأییدتون. حالا شما وقتی با یک آدم عصبانی روبرو میشید یا خودتون عصبانی بشید چه کار می‌کنید؟ شهروند: چارلز دیکنز میگه: مواظب سه چیز باش که چگونه می‌گذرد: اول دوران جوانی که زود می‌گذرد، دوم عمر انسان که ناغافل می‌گذرد، سوم یک آدم عصبانی که پشت سر شما توی صف نونوایی ایستاده و دعواش میشه، این دیگه تا یک مشت به شما نخوره به این سادگی‌ها نمی‌گذرد. از ما می‌شنوید بی خیال نون بشید و زود محل رو ترک کنید. گزارشگر کمی به شهروند خیره می‌شود و کمی به دوربین. مانده وسط مصاحبه چه کار کند. تصمیم به ماستمالی می‌گیرد و می‌گوید: البته ترک کردن محلی که آدم توش عصبانی شده یکی از راه‌های کنترل خشمه. روانشناس‌ها هم گفتن که اگر کسی عصبانیه، مکانش رو تغییر بده. شهروند: بله. منم کتاب‌های این روانشناسان رو خوندم. گزارشگر: واقعا؟ شهروند: بله. این روانشناسان طرفدار مکتب فلنگیسم هستم. گزارشگر: بله؟ شهروند: چون با اولین دعوایی که می‌بینند زود فلنگ رو می‌بندن. گزارشگر: نه. منظورم اینه که برای فروکش کردن خشم آدم جابجا بشه یا حتی حالتشو تغییر بده. مثلا اگه ایستاده است بشینه یا اگه نشسته بایسته. شهروند: بله. بله. کاملا درسته. من خودم هر کی عصبانی میشه پونصدبار بهش بشین پاشو میدم دیگه عصبانی نمیشه. یعنی جرئتشو نداره. گزارشگر: اصلا اینها رو ول کنید. یک لیوان آب دوای کاهش خشمه. شهروند: گل گفتی. من خودم هر کی عصبانی میشه با یک لیوان ساکتش می‌کنم. گزارشگر: احسنت. فقط با یک لیوان؟ شهروند: دقیقا. دیگه به لیوان دوم نرسیده. همون اولی رو که زدم توی سرش افتاده و آروم شده. گزارشگر از کوره در می‌رود و داد می‌زند: چرا دری وری میگی بابا؟ شهروند: مثل اینکه کنترل خشمتو از دست دادیا. وایستا یک لیوان آب بیارم آرومت کنم. گزارشگر و فیلمبردار پا به فرار می‌گذارند و شهروند وظیفه‌شناس هم لیوان به دست به دنبالشان! @tanzac
قضاوت زود یک هفته دوری از خونه حسابی خستم کرده بودم. غذای بی‌کیفیت، آب و هوای بد، جا خواب نامناسب و از همه مهم‌تر توالت کثیف دیگه توان واسم نذاشته بود. این شد که وقتی تاکسی دم در مجتمع آپارتمانی‌مون نگه داشت و تمثال مبارک بلوک‌مون رو دیدم از ته دل آهی عمیق کشیدم. البته چون سحری پیاز خورده بودم راننده شاکی شد و گفت: «داداش هواکش نداری در رو وا نکن» بد کنایه‌ای بهم زد ولی از بس شوق دیدن خونه و چشم و چراغ خونه رو داشتم به روی خودم نیاوردم و پیاده شدم. در صندوق عقب رو زدم و چمدون سرمه‌ای‌ام رو برداشتم و به سمت آسانسور راه افتادم. تو آسانسور یکی از همسایه‌ها داشت آدامس می‌خورد. با خودم گفتم: «چه روزه‌خور پررویی! خوب برو خونتون بخور گنده‌بک!» اون بدبخت هم انگار زمزمه من رو شنیده باشه گفت: «آقا فکر بد نکنی. نارسایی کلیه دارم.» و همون لحظه تی‌شرتش رو زد بالا و جای کلیه‌اش رو نشونم داد. تتو کرده بود: سحری، عجیجم! ربطش رو نفهمیدم ولی خوب باید به حرف مومن اعتماد کرد حتی اگه متظاهر به فسق باشه! بالاخره آسانسور تو طبقه دوم وایساد و من هم ازش با یه چمدون سنگین خارج شدم. جلوی واحد چهار وایساده بودم و می‌خواستم کلید بندازم که همسایه بغلی‌مون آقای اسدی از در منزل اومد بیرون و محکم من رو بغل کرد. حالا اسدی کیه؟ کسیه که پشت سر من گفته بود اگه من یه لیوان آب داشته باشم و توی بیابون با همسایه‌مون یعنی بنده گیر کنم و اون در حال مرگ از تشنگی باشه، ترجیح میدم با اون آب، طهارت بگیرم. یعنی اینقدر به من ارادت داره. یه همچین آدمی چرا باید من رو بغل کنه؟ اون هم تو اوج‌گیری موج چهارم کرونا که داد آقا نمکی رو درآورده. تو همین فکرها بودم که خودش رو از بغلم درآورد و شروع کرد بوسیدن گونه‌هام. یعنی اگه یه ذره احتمال داشت ویروس منتقل نشده باشه کاری کرد کرونا رو شرمندگی هم شده تو ریه من چادر بزنه. داشت بوس چهارم رو می‌زد که گفتم: «داداش صبر کن ببینم. تو تا دیروز دستشویی رفتن خودت رو از جون من مهم‌تر می‌دونستی. پشت سرم می‌گفتی فواید این همسایه ما از بیننده‌های شبکه چهار کمتره حالا داری ماچ و بوسه می‌کنی؟» آهی از ته دل کشید. جوری که فهمیدم در هفته گذشته چه غذاهایی خورده. آروم گفت: «شرمنده‌ام همسایه. ما درباره شما اشتباه می‌کردیم. شما مرد خوبی هستی. من رو ببخش.» من هم که اصولا انسان خوش‌قلبی هستم گفتم خدا ببخشه و کلید انداختم و رفتم خونه و خوشحال شدم که ماه رمضون چطور دلها رو به هم نزدیک می‌کنه. بعد از سلام و احوال پرسی با خانم بهش گفتم: «این اسدی چش شده؟ چرا این طوری می‌کنه با من؟» خانمم خندید و گفت: «از وقتی فهمیده قراره رئیس بخش تسهیلات بانک بشی زمین تا آسمون عوض شده. دیروز هم خانمش واسمون افطاری آورده بود: چلو برگ مخصوص» خلاصه باز من اشتباه کرده بودم. آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت اول: خسته نباشی دلاور خدایا این چی بود که گذاشتی؟ ماه رمضان منِ دست‌بسته چه کار کنم با این ملت روزه‌دار؟ کسی که به خاطر خدا گرسنگی و تشنگی بکشه به این سادگی گناه هم نمی‌کنه. آخه من چه کنم؟ این دفعه تصمیم گرفتم یک کاری کنم تا روزه‌دارها روزه نگیرند. اگر روزه رو بی‌خیال بشن دیگه گول زدنشون راحت میشه. واسه همین مصمم شدم تا روزه یه جوونو باطل کنم. گفتم بعد از سحر که خوابید و صبح بیدار شد از صبح وسوسش کنم واسه روزه‌خواری، همینطور به وسوسه ادامه بدهم تا ظهر توی گرما مجبور بشه آب بخوره. آره... نقشه خیلی خوبیه. حتما جواب میده. * جوون که سحری رو خورد و خوابید، من هم میرم بخوابم؛ ولی ساعت رو کوک کردم که قبل از او ساعتِ نُه صبح بیدار بشم تا به محض بیدار شدنش وسوسه رو شروع کنم. به هر حال گفتند سحرخیز باش تا کامروا باشی. * لعنتی خواب موندم. امسال ساعت رو جدید نکردم، ساعتم ساعتِ قدیم بود، ساعت ده بیدار شدم. احتمالا تا حالا بیدار شده. سریع بلند میشم و میدوم سمتش. خدا را شکر هنوز خوابه. نفس راحتی می‌کشم و بالا سرش می‌شینم تا بیدار بشه. * یک ساعت گذشته هنوز بیدار نشده. ای کاش می‌تونستم ...
از فرصت استفاده کنم برم تو خوابش تا خواب شیرینی و پیتزا ببینه. * ساعت دوازده شد باز این جوون خوابیده. باید بروم باباش رو وسوسه کنم که کولر رو خاموش کنه. بلکه گرما و تشنگی بیدارش کنه. اما بابا هم خوابه. قرنطینه همه رو تعطیل کرده. * ای بابا... ساعت یک شد هنوز این بچه خوابه. لعنت به این قرنطینه که من رو هم بیکار کرده. لعنت به من که منترِ یک وجب بچه شدم. * عَه! این چه وضعشه؟ ساعت دو شد. مسخره! مسخرم کردی؟ * پاشو الدنگ! پاشو علاف! ساعت سه شد! شیطونه میگه بزنم با لگد از خواب بیدارت کنم. رسما من رو گذاشتی سر کار. * ساعت چهار شد. ساعت پنج شد. ساعت شش... عِه! بالاخره بیدار شد. خسته نباشی دلاور! خدا قوت پهلوان. الان من توی این دو ساعت چه کار کنم؟ اصلا وقت وسوسه شدن مگر داری؟ اصلا کِی گرسنه میشی که بخوام وسوست کنم؟ تا بلند شی و نمازت رو بخونی و چرخی توی گوشیت بزنی اذان شده که. این چه وضعشه. عَه! @tanzac
زبونشون فقط یه دونه «ی» داره! چیه همش فلسطین فلسطین؟ شما همین واژه فلسطین رو ببینید، نوشته میشه: Palestine... من از شما میپرسم. آیا اعراب اصلا P رو میتونن تلفظ کنن؟ نه میتونن؟ پس فلسطین اصلا مال اعراب نبوده! یا مثلا میگن اسرائیلی‌ها جوون‌های فلسطینی رو میکشن! چقدر ساده‌ایم ما... اصلا اسرائیلیا زبونشون عِبریه... عبری اصلا «ج» نداره! اینا چطوری میخوان جوون که با «ج» شروع میشه رو بکشن؟ حالا باز بگید بچه میکشن یه حرفی... ولی جوون اصلا نمیشه! (راستی اینا ج ندارن یعنی نمیتونن جوج بزنن با نوشابه؟ میرن پیک نیک چیکار میکنن پس؟ وسط متن یهو یادم افتاد اعصابم خورد شد) البته تقصیر خوشون نیست زبونشونه دیگه... خود ما هم خیلی حرفها رو نمیتونیم تلفظ کنیم! مثلا ما تو فارسی اصلا 朗 نداریم، غذا هم 鲁木朗 با سس 乌 نمیخوریم... خب اصلا همون بهتر که نداریم! اه اه عکس غذاشو دیدم حالم بد شد! برگردیم به بحث خودمون. حالا شما هی بزن گنبد آهنی اینا رو پاره کن! عربا که «پ» ندارن میگن «باره»! همه دنیا هی فکر میکنن ما داریم تو یه جای شیک پر از رقص نور نوشیدنی می‌خوریم! اسرائیلی‌ها هم هی میگن حاجی بسه «فر» خوردیم مردم دنیا فکر میکنن شما ... با اینا سر شوخی رو باز کردی! یکی هم نیست ترجمه کنه بفهمیم این زبون بسته‌ها چی میگن! خلاصه که ول کنید این فلسطینو... اینا زبونشون فقط یه دونه «ی» داره 72 ساله میگن تا قدسو پس نگیریم آروم نمی‌نشینیم! @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت دوم: دو رو خاشخاشی بعد از اینکه حالم آنطور گرفته شد، تصمیم گرفتم که من هم مثل بقیه شب توی گوشی باشم و روز بخوابم. برای همین گوشی به دست و نت چرخان تا صبح بیدار بودم. عجب چیزهایی توی اینترنت بود. در بین این همه خدا ترس، یک کسانی بودند که من هم ازشان میترسیدم. یک سری شبهاتی بود که من هم میخواندم لبم را گاز میگرفتم. خلاصه بعد از کلی نت گردی صبح شد. ساعت شش. گفتم که بخوابم تا خود غروب. الان با این وضعیت دیگر کسی کاری به کار من ندارد؛ پس بهتر است که خوب بخوابم. توی همین فکرها بودم که کامل خوابم برد. هنوز ساعت هشت نشده بود که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. یکی دستش را گذاشته بود روی زنگ و ول کن ماجرا هم نبود. با بی حوصلگی بلند شدم و رفتم در را باز کنم. دیدم یکی از مشتریهای گناهکار قدیمم است. آمده بود با یک نان سنگک دو رو خاشخاشی و یک قالب پنیر سفید گفت: «سلام شیطونی. میخواستم صبحونه بخورم دلم نیومد تنها روزه خوری کنم. بیا بریم تو نون سرد نشده.»
اصلا منتظر تعارف من نشد و رفت تو. خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینجور باید بدخواب بشوم؟ میدانم ولی اینجور. خلاصه آمدیم تو و سفره را پهن کردم و نشست به خوردن. یک جور میخورد که روزه دارها موقع افطار انقدر گرسنه نمیشوند. گفتم: «چند روزه چیزی نخوردی؟» گفت: «خیلی وقته. از سحری تا حالا» گفتم: «خفه نشی یهو. تو چطور گشنه ات میشه؟» گفت: «به هر حال ماه رمضونه. نمیشه سحری نخورد» کله ام را خاراندم و گفتم: «نمیفهمم. یعنی دوست داری روزه بگیری؟» گفت: «نگاه کن شیطون جونم. من با روزه مشکلی ندارم غیر از نخوردنش. یعنی بحث خوردنیاش که میشه طرفدار صد در صد روزه و رمضونم، فقط با نخوردن و منعهای دیگه اش مشکل دارم. و الا از همه بیشتر سحری میخورم. از همه بیشتر افطاری میخورم. از همه مهمتر زولبیا بامیه! زولبیا بامیه میخورم تا خدا هم قبول کنه» گفتم: «خدا قبول کنه» @tanzac
خدایا سلام من اومدم مذاکره کنیم... البته از اون مذاکره خوبا که شوهرِ عمه سکینه میگفت. نه از اون مذاکره هایی که شوهر خاله زَری میگفت ! میخوام بگم نباید عید بشه! فردا عید بشه مامانم دیگه سحری و افطاری بهم نمیده. من خیلی سحری و افطاری دوست دارم خب. شب آدم رو از خواب بیدار میکنن میگن بیا غذا بخور. بعد باز میخوابی صبح بین کلاس آنلاین صبحونه، بعدم نهار، بعدم افطار میری خونه ی فامیل غذا های خوشمزه، تازه اخر شبم شام بهت میدن... خدایا این چجور عیدیه که وعده های غذاییم کم میشه؟ کیک و شیرینی و آجیلم که نخریدی! همون مهمونیت خوب بود دیگه... من دلم تنگ میشه برا این دو وعده غذای اضافه! مخصوصا اونجایی که همه عین مسابقه منتظرن که سوت اذان رو بزنن و شروع کنن هرکی بیشتر خورد برنده. من هیچوقت اندازه شوهر عمه سکینه نخوردم ولی بازم مسابقشو دوست داشتم. اون دفعه هم که بعد از غذا گریه کردم به خاطر این بود که بازم فرنی میخواستم ولی دیگه جا نداشتم بخورم ولی شوهر عمه سکینه هنوز داشت میخورد. همش تقصیر خاله زَری که اول کباب آورد و سیر شدم. حالا خدایا میشه ماه رمضون تموم نشه؟ #ابراهیم_کاظمی_مقدم #رمضان #روزه #سبک_زندگی #عیدفطر @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت3: اون قضیه منتفیه! چقدر بدبختم من. یک بلایی سر من اومد که مجبور شدم که اون کاری نمیخواستم رو بکنم. چه بلایی؟ میگم براتون. چه کاری؟ اینم میگم براتون. خلاصه اوضاع انقدر بحرانی شد که مجبور شدم دست به دعا بشم و از خدا بخوام که کمکم کنه. نخندید دارم جدی میگم. دستهامو بلند کردم و گفتم: «یا الله و یا رحمن و یا رحیم...» نه. من که با این اسماء خدا رو صدا نمیزنم. اینجوری گفتم: «یا منتقم و یا مذلل! یا مضل الظالمین و الکفار! خدایا! یادت هست دیشب دعا کردم که کاری کن مردم روزه گرفتن را فراموش کنند؟ خواستم بگویم اون قضیه منتفیه.» الان میخواهید بگید این چه طرز دعا کردنه. آخه به جای اینکه ملت روزه گرفتن یادشون بره، روزه یادشون رفت. یعنی چی؟ باید خاطره امروز رو تعریف کنم تا بفهمید. دیشب نشستم کلی فکر کردم که چطوری بتونم مانع روزه گرفتن مردم بشم. تا به یک راه حل جدیدی رسیدم. همون شب نشستم و کلی دعا کردم که خدایا یک کاری کن ملت روزه گرفتن یادشون بره.
خودم هم کلی کتاب روانشناسی در مورد فراموشی و راه های فراموشی خوندم. نشستم کنار یک جوون و تمام تکنیکهای فراموشیرو روش پیاده کردم که کلا یادش بره روزه بگیره ولی از شانس همیشه بدم سحری خورد و نیت روزه کرد و خوابید. من فکر کردم تمام تکنیکهای فراموشیم جواب نداد ولی نگو با تأخیر جواب میده. ظهر که از خواب بیدار شد یادش نبود روزه است. دوتا لیوان چایی با کره و عسل و پنیر و گردو و آب پرتقال و شیر کاکائو با خامه عسل خورد. نامرد حالا که یادش رفته بود، صبحونه هتلی برای خودش درست کرده. تمام این مدت یادش رفته بود روزه است و روزه اش سر جاش بود. ولی آخه زولبیا و بامیه که بخوری دیگه باید بفهمی ماه رمضونه دیگه. این دیگه نامردیه. اصلا این هیچی. دو ساعت بعدش برای ناهار، چلوکبابِ باقی مونده افطار دیشب رو گرم کرد و خورد. دیگه باید یادت بمونه که افطاری رو واسه چی خوردی. ولی کلا یادش رفته بود که روزه است و ما رو حسابی چزوند. خلاصه دو ساعت مونده بود به افطار تازه یادش اومد که روزه بوده و افطار هم با اخلاص تمام خورد و روزه اش هم درست موند. تمام تلاشهای ما هم هیچی به هیچی. خدایا! سریع الحسابا! شدید العقابا! داشتیم؟! @tanzac