eitaa logo
طنزک
359 دنبال‌کننده
380 عکس
125 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ی ۲ ساله توی باغچه مشغول بازی بوده که مار نیشش میزنه و بچه هم به صورت رفلکس مار رو گاز میگیره😶 حال عمومی بچه خوبه ، ولی ماره مرد 😐 دهه 2020 های خارجی چه گودزیلا هایی ان @tanzac
دانش‌آموز مسلمون گفته من دو تا مامان دارم. برگ‌های مدرسه ریخته و گفتند این چقدر شجاعه که با هم‌جنس‌گرایی اینقدر راحت کنار اومده. آخر سر معلوم شده باباش دو تا زن داره! @tanzac
شخصی که در تصویر سویشرت قرمز تنشه میگفت من با رفیقم به مشکل برخوردم و خواستم که دعوتش کنم کافی شاپ تا بتونم از دلش در بیارم ولی ترسیدم قبول نکنه بخاطر همین سر زده وارد کافی شاپ شدم و پشت سر رفیقم نشستم و به صاحب کافی شاپ سپردم که از ما عکس بگیره بعد از گرفتن عکس من این تصویر رو در اینستا استوری کردم تا از این طریق بتونم باهاش آشتی کنم .. دقیقا بعد از نیم ساعت از استوری نگذشته بود که رفیقم بهم زنگ زد و هر چی از دهنش در آمد بارم کرد بعد گفت پدرم با دیدن این تصویر فهمید که من سیگار میکشم .... @tanzac
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی آمنه سادات، حرف‌های بایدن رو ترجمه می‌کنه. @tanzac
از قم به دهلی‌نو - 1 یکی از دوستان توصیه کرد با دختر هندی ازدواج کن. کم‌توقع، بساز، مطیع و بی‌زبان‌اند. خودش هم پیش‌قدم شد و خانواده‌ای را معرفی کرد. گفتم: «فرهنگ‌شون مثل خودمون باشه‌ها. حوصله بت‌پرست ندارم.» گفت: «خیالت راحت باشه. بیست ساله قمند.» رفتیم. خانه‌شان در یکی از محلات پایین شهر قم بود. سه طبقه و بزرگ. از روی غریب‌نوازی، شیرینی خامه‌ای گرفتیم. زنگ در را زدیم. صدایی بم آمد. پرسید: «کی هستید؟» گفتم: «خواستگار هستیم. هماهنگ کرده بودیم.» از همان پشت آیفون گفت: «به‌به آقا داماد. ماشاء الله چه صدایی دارید! ما نوکر شما هستیم. خدا حفظ‌تون کنه. به حق پنج تن ان شاء الله خدا نگه‌دار انقلاب اسلامی باشه. ان شاءالله خدا مردم کشمیر رو یاری کنه که بتونن با الهام از اندیشه امام خمینی رحمة الله علیه، علیه ظلم و استکبار اسرائیلی انقلاب کنن. ان شاء الله رژیم اسرائیل هم ...» گفتم: «حاج آقا اگه موافقید باز کنید، بقیه نفرین‌ها رو به اتفاق انجام بدیم.» گفت: «بله بله ببخشید. ما هندی‌ها وقتی چونه‌مون گرم بشه دیگه نمیشه متوقف‌مون کرد» در را زد و وارد شدیم. دقیقا روبروی در، عکس بزرگی از گاندی زده بودند و در کنارش تصاویری از امام و رهبری و سید حسن نصرالله و شیخ زکزاکی و حاج قاسم سلیمانی. انگار وارد نمایشگاه مقاومت شده باشی. چند ثانیه گذشت تا مردی سیاه‌رو با دشداشه‌ای سفید از راه برسد. در نگاه اول، آبگرم‌کن به نظر می‌رسید. بلند، سلام کرد. انگار می‌خواست صدایش را به خستگان کشمیر و مظلومان دهلی هم برساند! از پله‌ها پایین آمد، در آغوشم گرفت و گفت: «خوش آمدی داماد عزیزم. ایشالا دخترم لیاقتت رو داشته باشه» ناخودآگاه گفتم: «ممنون پدر جان. حتما داره» شنیده بودم اهالی شبه قاره نگاه پایین به بالا به ایرانی‌ها دارند ولی اینها دیگر از ته چاه به بالای قله نگاه می‌کردند. یاد پیامبر افتادم که برای ازدواج، سران قبایل مختلف عرب، دختران‌شان را پیش‌کش می‌کردند. دستم را گرفت و با خودش از پله‌ها بالا برد. مادرم را هم تعارف کرد که بالا بیاید. همسرش هم تا دم در و بالای پله‌ها آمد. یک ساری قرمز پوشیده و روسری اناری به سر کرده بود. با همان لهجه شبه قاره‌ای تعارف کرد و دست مادرم را گرفت. من دست به دست پدر داده بودم و مادرم هم دست به دست همسرش. سلمان خان هم چنین سکانسی در بالیوود بازی نکرده است. وارد خانه شدیم. کف خانه موکت پهن بود. کُلا! یک دست مبل خسته داشتند که بعد از استقلال پاکستان خریده بودند. رنگش کرمی بود. البته فابریک، سفید بود ولی در اثر استفاده طولانی و احتمالا عدم رعایت بهداشت، کرمی شده بود. ادامه دارد... @tanzac
اگر ایران یک شبکه انگلیسی زبان داشت به اسم آمریکااینترنشنال! @tanzac
باید از "ایرج ملکی" حلالیت بگیریم وقتی "راز ناتمام" داره پخش می‌شه. @tanzac
از قم به دهلی‌نو - 2 روی مبلی که پشت به آشپزخانه بود نشستیم. آنها هم مقابل ما. داشتیم خانه را برانداز می‌کردیم که مردی با لباس محلی هندی وارد هال شد. بین دو چشمش را یک خال قرمز گذاشته بود. تعجب کردم. خال قرمز، نماد هندوهاست. روی صورت مسلمان چه می‌کند؟ یک مجسمه کوچک هم دستش بود و هر چند ثانیه یک بار آن را می‌بوسید. به زبان انگلیسی بهم گفت: «get out of here» تا این جمله را گفت یک مرتبه پدر دختر خانم مثل اسپند روی آتش از روی مبل پرید و در حالی که دو دستش از شدت استرس می‌لرزید، گفت: «برادر خانممه. هندوئه. عذرخواهی می‌کنم» نزدیک مبل ما آمد و با صدای درگوشی ادامه داد: «ببخشید کمی عقب‌ماندگی داره» به سر و وضع دایی دختر خانم می‌خورد کمی بیش از "کمی" باشد ولی بنا را بر صداقت و دقت مومن گذاشتیم. آرام زیر بغلش را گرفت و از هال به سوی بیرون هال و از آنجا به سوی کوچه راهنمایی‌اش کردند. فکر کنم پولی هم توی جیبش گذاشت تا برود برای خودش فلفل‌بستنی‌ای چیزی بخرد. وقتی به هال برگشت برای آن که کمی فضا را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. فلشی قرمز به ورودی USB پشت تلویزیون گذاشت. چند ثانیه بعد، تیتراژ فیلم شعله پخش شد. یاد حرف معرِّف افتادم: «بیست‌ساله قمند» اینها از هر دهلوی و پنجابی‌ای هندی‌ترند! با شروع شعله، صدای موسیقی هندی فضای خانه را پر کرد. با خودم گفتم: «الانه که دختر خانم چادر از سر برداره و دور تا دور ستون وسط هال بچرخه و شعر بخونه. اگه من رو هم دعوت کرد چی؟ نه بابا! یعنی این قدر؟ فکر نکنم. بالاخره مسلمونند.» داشتم در ذهنم این احتمالات مزخرف را بالا و پایین می‌کردم که آقا پسر با یک سینی چای از راه رسید. استکان‌هایش زواردرفته بود. دو تایش ترک داشت و سه تا به قدری قدیمی که به گمانم در ختنه‌سوران گاندی به مادر مرحوم هدیه داده بودند. برادر خانم آینده! سینی چای را جلویم گرفت. معمولا دختر چای می‌آورد اینجا اما آنطور نبود. آمدم چای را بردارم، حواسم پرتِ کثیفی و داغانی استکان‌ها شد، استکان چای از دستم افتاد روی پای برادر خانم. فریاد زد: بر پدرِ ... ضمیر بعد از کلمه پدر می‌توانست تکلیف این وصلت را همین جا مشخص کند. با چند ثانیه تاخیر گفت: «عمرسعد لعنت» از شدت سوختگی یک قدم به عقب رفت و بعد سینی چای را کلا ول کرد. استکان‌ها خرد و خاکشیر شدند و چای ریخته‌‌شده، رنگ موکت را عوض کرد. ادامه دارد... @tanzac
نوشته اگه دیدن این عکس شما رو اذیت می‌کنه، شما بیمارید. بیمار باباته و اون مریضی که میز رو اینجوری چیده. خارش داشته؟ @tanzac