5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی آمنه سادات، حرفهای بایدن رو ترجمه میکنه.
@tanzac
از قم به دهلینو - 1
یکی از دوستان توصیه کرد با دختر هندی ازدواج کن. کمتوقع، بساز، مطیع و بیزباناند. خودش هم پیشقدم شد و خانوادهای را معرفی کرد. گفتم: «فرهنگشون مثل خودمون باشهها. حوصله بتپرست ندارم.» گفت: «خیالت راحت باشه. بیست ساله قمند.» رفتیم. خانهشان در یکی از محلات پایین شهر قم بود. سه طبقه و بزرگ. از روی غریبنوازی، شیرینی خامهای گرفتیم. زنگ در را زدیم. صدایی بم آمد. پرسید: «کی هستید؟» گفتم: «خواستگار هستیم. هماهنگ کرده بودیم.» از همان پشت آیفون گفت: «بهبه آقا داماد. ماشاء الله چه صدایی دارید! ما نوکر شما هستیم. خدا حفظتون کنه. به حق پنج تن ان شاء الله خدا نگهدار انقلاب اسلامی باشه. ان شاءالله خدا مردم کشمیر رو یاری کنه که بتونن با الهام از اندیشه امام خمینی رحمة الله علیه، علیه ظلم و استکبار اسرائیلی انقلاب کنن. ان شاء الله رژیم اسرائیل هم ...» گفتم: «حاج آقا اگه موافقید باز کنید، بقیه نفرینها رو به اتفاق انجام بدیم.» گفت: «بله بله ببخشید. ما هندیها وقتی چونهمون گرم بشه دیگه نمیشه متوقفمون کرد» در را زد و وارد شدیم. دقیقا روبروی در، عکس بزرگی از گاندی زده بودند و در کنارش تصاویری از امام و رهبری و سید حسن نصرالله و شیخ زکزاکی و حاج قاسم سلیمانی. انگار وارد نمایشگاه مقاومت شده باشی. چند ثانیه گذشت تا مردی سیاهرو با دشداشهای سفید از راه برسد. در نگاه اول، آبگرمکن به نظر میرسید. بلند، سلام کرد. انگار میخواست صدایش را به خستگان کشمیر و مظلومان دهلی هم برساند! از پلهها پایین آمد، در آغوشم گرفت و گفت: «خوش آمدی داماد عزیزم. ایشالا دخترم لیاقتت رو داشته باشه» ناخودآگاه گفتم: «ممنون پدر جان. حتما داره» شنیده بودم اهالی شبه قاره نگاه پایین به بالا به ایرانیها دارند ولی اینها دیگر از ته چاه به بالای قله نگاه میکردند. یاد پیامبر افتادم که برای ازدواج، سران قبایل مختلف عرب، دخترانشان را پیشکش میکردند. دستم را گرفت و با خودش از پلهها بالا برد. مادرم را هم تعارف کرد که بالا بیاید. همسرش هم تا دم در و بالای پلهها آمد. یک ساری قرمز پوشیده و روسری اناری به سر کرده بود. با همان لهجه شبه قارهای تعارف کرد و دست مادرم را گرفت. من دست به دست پدر داده بودم و مادرم هم دست به دست همسرش. سلمان خان هم چنین سکانسی در بالیوود بازی نکرده است. وارد خانه شدیم. کف خانه موکت پهن بود. کُلا! یک دست مبل خسته داشتند که بعد از استقلال پاکستان خریده بودند. رنگش کرمی بود. البته فابریک، سفید بود ولی در اثر استفاده طولانی و احتمالا عدم رعایت بهداشت، کرمی شده بود.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت احیای برجام
@tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسی که مجوز پخش نگرفت
@tanzac
از قم به دهلینو - 2
روی مبلی که پشت به آشپزخانه بود نشستیم. آنها هم مقابل ما. داشتیم خانه را برانداز میکردیم که مردی با لباس محلی هندی وارد هال شد. بین دو چشمش را یک خال قرمز گذاشته بود. تعجب کردم. خال قرمز، نماد هندوهاست. روی صورت مسلمان چه میکند؟ یک مجسمه کوچک هم دستش بود و هر چند ثانیه یک بار آن را میبوسید. به زبان انگلیسی بهم گفت: «get out of here» تا این جمله را گفت یک مرتبه پدر دختر خانم مثل اسپند روی آتش از روی مبل پرید و در حالی که دو دستش از شدت استرس میلرزید، گفت: «برادر خانممه. هندوئه. عذرخواهی میکنم» نزدیک مبل ما آمد و با صدای درگوشی ادامه داد: «ببخشید کمی عقبماندگی داره» به سر و وضع دایی دختر خانم میخورد کمی بیش از "کمی" باشد ولی بنا را بر صداقت و دقت مومن گذاشتیم. آرام زیر بغلش را گرفت و از هال به سوی بیرون هال و از آنجا به سوی کوچه راهنماییاش کردند. فکر کنم پولی هم توی جیبش گذاشت تا برود برای خودش فلفلبستنیای چیزی بخرد. وقتی به هال برگشت برای آن که کمی فضا را عوض کند تلویزیون را روشن کرد. فلشی قرمز به ورودی USB پشت تلویزیون گذاشت. چند ثانیه بعد، تیتراژ فیلم شعله پخش شد. یاد حرف معرِّف افتادم: «بیستساله قمند» اینها از هر دهلوی و پنجابیای هندیترند! با شروع شعله، صدای موسیقی هندی فضای خانه را پر کرد. با خودم گفتم: «الانه که دختر خانم چادر از سر برداره و دور تا دور ستون وسط هال بچرخه و شعر بخونه. اگه من رو هم دعوت کرد چی؟ نه بابا! یعنی این قدر؟ فکر نکنم. بالاخره مسلمونند.»
داشتم در ذهنم این احتمالات مزخرف را بالا و پایین میکردم که آقا پسر با یک سینی چای از راه رسید. استکانهایش زواردرفته بود. دو تایش ترک داشت و سه تا به قدری قدیمی که به گمانم در ختنهسوران گاندی به مادر مرحوم هدیه داده بودند. برادر خانم آینده! سینی چای را جلویم گرفت. معمولا دختر چای میآورد اینجا اما آنطور نبود. آمدم چای را بردارم، حواسم پرتِ کثیفی و داغانی استکانها شد، استکان چای از دستم افتاد روی پای برادر خانم. فریاد زد: بر پدرِ ... ضمیر بعد از کلمه پدر میتوانست تکلیف این وصلت را همین جا مشخص کند. با چند ثانیه تاخیر گفت: «عمرسعد لعنت» از شدت سوختگی یک قدم به عقب رفت و بعد سینی چای را کلا ول کرد. استکانها خرد و خاکشیر شدند و چای ریختهشده، رنگ موکت را عوض کرد.
ادامه دارد...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 3
پسر ناگهان به زمین افتاد و شروع کرد به غلت زدن. انگار مهاجمی را تک به تک با دروازهبان از پشت تکل زده باشند. جوری غلت میزد و پایش را گرفته بود که انگار استخوان ساقش قلم شده. بعد از ده دور غلت زدن به چپ و راست، آرام وسط هال روی زمین دمر شد و دیگر تکان نخورد. فهمیدم اغراق و خالیبندی فقط برای فیلمهایشان نیست. فیلم را از روی واقعیت ساختهاند. همزمان سرفه میکرد و میخواست چیزی را بالا بیاورد. چند ثانیه بعد، دستش را از روی ساقش برداشت و روی شکمش گذاشت. با خودم گفتم: «با شکمم هم زمین میخورد این طوری نمیشد» چند ثانیه بعد روی موکت بالا آورد. رنگ موکت عوض شد. حالم بهم خورد. معلوم بود ناهار، آش رشته خورده بودند. به مادرش گفتم: «حاج خانوم یه کاری کنید. الان آزمایش اچ آی ویش هم مثبت درمیاد» سریع از وسط تشک و بالشها ملحفه سفیدی آورد و هنرنمایی پسرش را پاک کرد. معلوم بود تا دیشب روی آن میخوابیدهاند و فی المجلس کاربریاش را عوض کرد. با همسرش زیر بغل نوگل نشکفته! زندگیشان را گرفتند و از صحنه بیرون بردند. واقعا سبک فیلمهایشان در برابر آنچه دیدم کاملا رئال است! چند ثانیه که گذشت قرار شد با دختر خانم صحبت کنیم. با هم به اتاقی که ته هال بود و چند پله میخورد رفتیم. دم در ایستادیم. دختر خانم جلوتر از من رفت. چند بار آرام به در زد و بعد صدایش را صاف کرد. مثل کسی که در دستشویی نشسته و مشغول کار است و میخواهد به نفر بیرونی بفهماند دستشویی پر است. با خود گفتم: «شاید توهم زده. شاید کم داره! حلالزاده به داییش میره» چند ثانیه بعد دستگیره را پایین داد و در را باز کرد. پیرمردی با مو و ریش سفید و بلند وسط اتاق، چهارزانو نشسته بود. نیمتنه بالا، برهنه بود و شلوار زردی به پا داشت. کف دو دستش را به هم چسبانده بود و چند النگوی طلایی ضخیم، دور مچ دستهایش خودنمایی میکرد. ما که وارد شدیم از جا بلند شد. به اردو بلندبلند چیزهایی گفت. انگار از ورود ما خوشحال نبود. از دختر خانم پرسیدم: «ایشون کیه؟» گفت: «ببخشید یادمون رفت بگیم. ایشون پدربزرگم راجو خان هستند. اصالتا اهل شهر بنارساند. هول نکنید ها ... مرتاضه.» ناخودآگاه فریاد زدم: «یا اباالفضل!» کف دو دستش را سمتم گرفت و گفت: «نه خواهش میکنم هول نشید. بیآزاره.» گفتم: «خانم مگه بزمچه است که موذی و بیآزار داشته باشه. اینها قطار رو با چشم نگه میدارن. اشاره کنه، میشیم سوسک»
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 4
در همین لحظه مادرش سررسید. پرسید: «چی شده؟ جن دیدید؟» گفت: «نه مامان. آقاجون رو دید» مادر بهش برخورد و رفت. پیرمرد به اردو چیزهایی گفت و بعد هم عصبانی اتاق را ترک کرد و به سمت در بیرون رفت. پرسیدم: «چی گفت؟ کجا رفت؟» گفت: «هیچی. بهش گفتم برو زیرزمین. ترسوندیش» بالاخره یادمان آمد برای چه به این اتاق آمدهایم. روی دو صندلی چوبی قدیمی نشستیم و خواستیم شروع کنیم که ناگهان زنگ در را زدند. در را باز کردند. پدرم بود! قرار بود با ما بیاید. مشکلی پیش آمد و نتوانست ولی خودش را رساند. بعد از سلام و علیک با او به اتاق برگشتیم. از دختر خانم پرسیدم: «مهمترین هدف و الگوی شما تو زندگی چیه و کیه؟» گفت: «استقلالِ امام خمینی. شما چی؟» گفتم: «آزادیِ مصطفی تاجزاده!! این چه طرز جواب دادنه خانم؟ یه خورده شخصی صحبت کنید ببینیم تفاهم داریم یا نه» گفت: «پدرم میگه ما چیز شخصی نداریم. همه چی باید در خدمت تمدن اسلامی باشه. باید کمک کنیم به گسترش الگوی مقاومت در جهان» گفتم: « آفرین. بعدش هم حمله کنیم به سفارتخونههای اسرائیل در سراسر جهان» گفت: «ظاهرا شما دارید مسخره میکنید» گفتم: «من قطعا دارم مسخره میکنم. آخه این چه جور سوال و جواب خواستگاریه؟» گفت: «شما میخواید با این حرفها منو منحرف کنید. اگه اجازه بدید از اتاق بریم بیرون پیش خانوادههامون. ولی فعلا به روی خودمون نیاریم که تفاهم نداریم» دیدم راست میگوید. نه من حوصله شرکت در عملیات استشهادی دارم نه او توان مباحثات روشنفکری. با احترام از جا بلند شدیم و آرام به سمت هال رفتیم و روی مبل پیش خانوادهها نشستیم. پدرش سرعت برگشتمان را حمل بر تفاهم کرد و گفت: «الحمدلله هنوز نرفته به توافق رسیدند. ایشالا همین امشب قرار عقد رو میذاریم» مادرش گفت: «یک غذای هندی آماده کردهام. به مبارکی این وصلت دور هم نوش جان کنیم» آرام در گوش مادرم گفتم: « وصلت که رو هواست ولی حواست باشه. اینها به غذاهاشون فلفل نمیزنن. بغل فلفل، یه ذره غذا میخورن» گفت: «نترس. نمیخورم»
پدرم آن طرفتر نشسته بود و داشت با پدر دختر خانم درباره قدرت موشکی حزب الله در جنگ آینده با اسرائیل صحبت میکرد. هر چه مادرم اشاره کرد و چشم و ابرو آمد متوجه نشد. پیامک داد: «از غذاشون نخور» ولی گوشی بابا روی سایلنت بود و متوجه نشد. سفره را پهن کردند. مادر دختر خانم گفت: «این بهترین غذای ماست: بریانی. مثل زرشکپلو با مرغ شماست» از مبل پایین آمدیم و کنار سفره نشستیم. دیسهای بریانی را آوردند. ما سه نفر بودیم و آنها با احتساب پدربزرگ مرتاض و دایی بتپرست، شش نفر. برای نه نفر کلا سه بشقاب غذا بود که یکی را برای دایی و پدربزرگ کنار گذاشتند! تعارفشان شاهعبدالعظیمی بود و ما جدی برداشت کردیم. من و مادر که سر خود را با نان و سبزی و دوغ گرم کردیم و به اندازه دو قاشق کشیدیم و بهانه رژیم و کوفت و زهرمار آوردیم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac
از قم به دهلینو - 5 (بخش پایانی)
بابا همچنان سرگرم بُرد موشکهای حزب الله بود. با پدر دختر داشتند بحث میکردند که با فاتح بهتر میشود تلآویو را زد یا فجر پنج؟ اولین قاشق را که خورد مثل راکت کاتیوشا از جا در رفت. با دهان باز، نفسنفس میزد و دور هال میدوید. ولش میکردی تا بیت المقدس پیاده میرفت. یک لیوان آب برایش ریختم و سریع به دستش دادم. در کمتر از یک ثانیه سرکشید. لیوان دوم، سوم ... همین طور یکی یکی لیوانها را میگرفت و سر میکشید. پارچ که خالی شد، کمی آرام شد. رو به پدر دختر گفت: «حاجآقا غذای شما هندیها رو گاو بخوره میخوابه ولی ماشالا خوب سرحالید» او هم با خوشحالی گفت: «خواهش میکنم. نظر لطف شماست» بعد از این که سفره شام را جمع کردند میخواستند چای بیاورند. هر چه قسم و آیه خوردند و آوردند که فلفل ندارد زیر بار نرفتیم. به خصوص پدرم که دیگر چشمش ترسیده بود. پدر دختر خانم اصرار داشت هر چه سریعتر قرار عقد را بگذاریم اما من گفتم بهتر است با هم بیشتر آشنا شویم. میگفت: نیازی نیست. من خانمم را قبل از عقد اصلا ندیده بودم. میخواستم بگویم شاید شما بعد از تخلی با یک استکان، طهارت بگیری من هم باید همین کار را کنم؟ آخر سر با چانهزنی بسیار قرار شد به خانه برگردیم و اگر دو طرف موافق بودند یک قرار دیگر بگذاریم. به هر بدبختیای بود خداحافظی کردیم و دیگر هرگز قراری نگذاشتیم!
#علی_بهاری
#ازدواج
#خواستگاری
#سبک_زندگی
@tanzac