eitaa logo
طنزک
363 دنبال‌کننده
371 عکس
123 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
چون برق و بلندگو نبود همون سر ظهری به آقای محتشمی گفتم بره بالای مسجد و صدا بزنه تا مردم جمع بشن تو قبرستون. قبرستون یه امام‌زاده داشت که همونجا هم مسجد بود و هم حسینیه و هم مدرسه. مردم جمع شدن و مختلط توی صحن نشستن. برای این که جذب بشن گفتم: «من حافظ کل قرآنم. هر جا رو بگید ادامشو براتون می‌خونم.» اولین آیه رو خود محتشمی پرسید، وقتی ادامش رو خوندم مردم انگار که گل زده باشم دست و سوت زدن! دو سه نفر دیگه هم دویدن و از طاقچه قرآن آوردن که بپرسن. به اونا هم جواب دادم. خیلی ذوق‌زده شده بودن. تا این که یکیشون یه آیه خوند که هرچی فکر کردم نفهمیدم کجای قرآنه. خوشبختانه از قبل برای این طور جاها آماده شده بودم. سریع نگاه کردم ببینم کجای قرآن رو باز کرده! با این ترفند میشه فهمید آیه مال سوره‌های اول قرآنه یا آخرش. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 2 قرآنش از این بزرگای قدیمی بود. صفحه‌ای که باز کرده بود هم یه خورده جلوتر از وسط بود. ولی بازم هر چی فکر کردم یادم نیومد. پرسیدم: «ببخشید میشه بگی کدوم سوره هست؟» یه نگاه به کتاب توی دستش انداخت و گفت: «ابوحمزه ثمالی!» گفتم: «خب من حافظ قرآنم نه مفاتیح. باید از قرآن بپرسی» مفاتیح رو بست و گفت: «یعنی چی هر کی می‌پرسه جواب میدی اینم باید بخونی» تا گفتم نه نمی‌تونم، جمعیت انگار تیم مورد علاقشون گل خورده باشه آه کشیدند. قشنگ توی چشماشون می‌دیدم که امیدشون ناامید شده. دیگه کسی قرآن نپرسید، من هم برنامه نماز رو براشون گفتم و رفتیم خونه آقای محتشمی. بین راه دیدم همه جمعیتی که توی قبرستون بودن جلوی راه خونه محتشمی وایسادن. جوری نگاه می‌کردند که حس کردم الان به خاطر این که دعای ابوحمزه رو حفظ نبودم بریزن سرم. نزدیک‌تر که شدیم یکهو دویدند سمتمون. تا به خودم بیام چند تایی دستام رو گرفتن و کشون‌کشون بردن. چشمام رو بستم و اشهد رو خوندم که محتشمی خودش رو رسوند و گفت: «نکِشیدش. صبر کنید خودم میارمش» یه مقدار با جمله بندیش مشکل داشتم و حس می‌کردم داره در مورد یه حیوون صحبت می‌کنه اما همین که داشت نجاتم می‌داد راضی بودم. گفت: «حاجی اینا میگن باید بیای عروسی! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب خودم میام این کارها چیه دیگه؟» گفت: «ببخش حاجی اینا هیچ‌ کدوم شیخ ندیدن، هرچی شیخ میاد اینجا میاد خونه من.» خطبه عقد رو که خوندم عروس همون دفعه اول بله رو گفت. بعد هم سریع پا شدن و رفتن. یه نفر با یه بچه بغلش و یکی دیگه هم پست سرش اومد و گفت حاج‌آقا از اینا که برا اینا خوندی برا منم بخون. گفتم: «به سلامتی ایشالا میخوای داماد بشی؟» گفت: «داماد که شدم، اینها هم بچه‌هامند ولی کسی برامون از اینا نخونده!» چشم‌هام گرد شد و بهش خیره شدم. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 3 بعد از عروسی برای هفت، هشت تا زوج دیگه، از جوون و پیر خطبه عقد خوندم. بعضیا هم خیال کردن دارم برای این‌ها کار فوق العاده‌ای انجام میدم و میگفتن باز محتشمی یه شیخ آورده هی واسه فامیلای خودش دعا کنه. این شد که یه منبر کوچیک هم آخر عروسی رفتم. البته با شرایط موجود خیلی از احکام الهی رو سانسور کردم اما فکر کنم فهمیدن که خطبه عقد هم چیز خوبیه. بعد از عروسی رفتیم خونه آقای محتشمی. توی راه باهاش در مورد شرایط روستا صحبت کردم. گفتم ان شاء الله توی این یه ماهه بهت خطبه عقد و نماز میت یاد میدم تا جای میرزای مرحوم رو بگیری. میرزا پدر آقای محتشمی بود که با اندک سوادی که داشته ملای روستا بوده و برای رفع اختلاف و نماز میت پیش اون میرفتن اما ظاهرا خدابیامرز روحیه ی شاگردپروری نداشته. آقای محتشمی هم در جواب از علت مجرد بودن من میپرسید. خونه‌شون جای با صفایی بود. با خانمش و دخترش که سندروم داون داشت زندگی میکرد. از چک و چونه زدن آقای محتشمی با من که اصرار میکرد همراه‌شون توی اتاقشون بخوابم فهمیدم مشکل فراتر از روحیه شاگردپروری میرزا بوده. یه مقدار قرآن خوندم تا سحری آماده بشه. از خانمش تشکر کردم بابت زحمتی که کشیده. آقای محتشمی گفت: زحمتی نیست. بعد رو به خانمش گفت این شغال لامصب دزدِ لونه مرغامون شده. هر کار میکنم فایده نداره، روزی یه دونه رو میخوره. باید بیارمشون خونه همینجا روزی یه دونه بکشم حاجی بخوره. داشتم از خجالت آب میشدم. یه لیوان آب ریختم و شروع کردم به خوردن که آقای محتشمی چنگ زد و لیوان رو از دستم گرفت. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 4 هیچ درکی از شرایط موجود نداشتم، با خودم گفتم نکنه تو آب سمی، حشره‌ای، عنکبوتی، چیزی بوده! اما نبود! یا شاید خیلی مقید هستن که بین غذا آب نخورم، آقای محتشمی گفت: ببخشید شیخ! این دخترم که میدونید مریضه... خواستم این تهش رو نخورید بدم اون بخوره بلکه خوب بشه! گفتم: حالا لازم نیست از لیوان دهنی من بخوره، میتونید یه مقدارش رو بریزید روی سرش! منم همچین آدم پاک و مخلصی نیستما ... خانمش گفت: خدا بگم چیکارت نکنه مرد! لااقل میذاشتی آبش رو میخورد. تو دلم داشتم تایید میکردم که ادامه داد: بعدش همین لیوان دخترتو میدادیم توش تف کنه دیگه! روز بعد توی راه امام زاده دوباره از علت مجرد بودن من پرسید. گفتم: هنوز مورد خوبی پیدا نکردم. گفت: حتما سخت میگیری شیخ! گفتم: نه معمولا خانواده دختر سخت میگیرن ... گفت: چیزی که زیاده دختر دم بخت، یکیش همین دختر من... طوری که بی ادبی نباشه گفتم: حالا باز باید با خانوادم صحبت کنم. گفت: دیدی گفتم سخت میگیری شیخ؟ من خودم همینطوری داماد شدم. رفته بودم ده بالا پیغام ببرم. بابای خانومم فهمید من پسر میرزام همون شب دخترشو داد با خودم آوردم اینجا. میرزا هم خطبه رو خوند. راستی این خطبه عقد که یادم دادی برا مرغ و خروسا خوندم قشنگ حفظ شدم. به در خونه که رسیدیم بوی خیلی بدی می اومد. خانمش دوان دوان اومد و گفت: حاجی شفا گرفت. یه ماهه این دختر اجابت مزاج نکرده بود. از اثر همون آب شما شفا گرفته ... نمیدونستم خوشحال باشم که دخترشون خوب شده یا ناراحت که با این بو نمیشه وارد خونه شد. گفتم: پس شما بفرمایید من میرم یه دوری تو روستا بزنم. یکهو دیدم یه چیزی به سرعت برق از کنارم رد شد و پشت سرم صدای همهمه و داد و فریاد بچه‌هایی که سنگ و چوب پرت میکردن. پریدم کنار تا از کنارم رد بشن اما ... ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 5 یه صدای آخ بلند نظرم رو جلب کرد. دنبال بچه‌ها رفتم دیدم اون چیزی که مثل برق از کنارم رد شده یکی از همین بچه هاست که سوار سگش شده و سریع میره و سنگ یکی از بچه ها خورده بود به سرش. رفتم جلو، دستش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. یه شکلات و یه دستمال بهش دادم و گفتم سرت خون اومده. بیا خونا رو پاک کن. به بچه ها هم گفتم: چرا دوستتون رو با سنگ میزنید؟ گفتند: بازیه. برگشتم دیدم انگار نه انگار که سرش خون اومده، داره با دستمال خونی، سگه رو پاک میکنه. بعدم چند تا فحش بد به بچه ها داد و گفت: اگه بابام بفهمه به سگمون سنگ زدید همتونو میکشه. با خودم گفتم بهتره بیشتر دخالت نکنم، ظاهرا مبانی ما باهم فرق داره. سرم رو برگردوندم دیدم زنای روستا بدو بدو دارن میان سمتم. پشت سرم کوه بود و خونه آقای محتشمی هم پشت سر خانوما. چون راه فراری ندیدم به یکی از بچه ها گفتم: بدو برو آقای محتشمی رو بیار. پسره مردد بود که بره یا نره که یهو دیدم پسر سگ‌سوار داره به تاخت میره و داد میزنه الان میارمش شیخ... خانوما که رسیدن فهمیدم قضیه اجابت مزاج دختر محتشمی رو شنیدن و اومدن دنبال آب نیم خورده من. هر کدوم یه لیوان دستشون بود و دوتاشون هم مشک آب همراه داشتن تا لیوانا رو پر کنن و من از هر کدوم یه ذره بخورم. گفتم اولا که من روزه هستم نمیتونم آب بخورم. دوما من کرامتی ندارم که کسی رو شفا بدم. برین از خدا و امام رضا بخواین. یکیشون داد زد: نمیشه که فقط دختر محتشمی رو شفا بدی. دیدم بحث اعتقادی فایده نداره. نشستم همونجا و تا وقتی محتشمی اومد واسه لیوان هرکدوم یه سوره حمد به نیت شفا خوندم و فوت کردم و دادم بهشون. چند نفر گفتن تف کن که گفتم: لازم نیست و اصلا اینطوری بهتره. محتشمی که رسید با چماق و دعوا کنان اومد و زن ها رو فراری داد و بدون این که چیزی بگه فقط دست منو گرفت و کشون‌کشون برد. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 6 (قسمت آخر) دختر آقای محتشمی با وجود سن بالا رفتار خیلی کودکانه‌ای داشت. منم هر بار میدیدمش با مهربونی خم می‌شدم و سلام می‌کردم و یه شکلات بهش می‌دادم. تأثیر شکلات در بچه‌ها موقع تبلیغ از همه چی بیشتر بود. اما متأسفانه حتی یه انبار شکلاتم برای یک ماه این همه بچه جوابگو نبود. چه برسه به یه بسته شکلات من. روز عید و بعد از نماز عید هم وقتی اومدم خونه بهش سلام کردم ولی وقتی دید دیگه شکلات ندارم از ته دل یه سیلی محکم زد بهم که عمامه افتاد زمین. محتشمی سریع اومد و گفت: «چند بار بهت بگم شیخ اینو دعوا کن این اگه ازت نترسه هر روز همینه.» خوشبختانه روز آخر بود و مثل بیمارایی که میدونن روزای آخرشونه مهربون شده بودم و میخواستم خاطره خوشی ازم بمونه. گفتم: «نه ایرادی نداره. بچست دیگه» لبخندی بهش زدم اما تا لبخندم رو دید دوید که بیاد و با مشت کار نیمه تمومش رو تموم کنه که باباش نذاشت. سر سفره خانمش گفت: «شیخ اگه میشه با پارچ آب بخور، یه مقدارش رو می‌خوام برا فامیلای خودم ببرم ده خودمون.» خواستم بگم خانم! می‌خوای برم تو سد تف کنم همه فیض ببرن؟ که نگفتم! میدونستم گفتن فایده نداره. دو سوم صحبتام توی خونه و امام‌زاده در مورد این بود که من نمی‌تونم کسی رو شفا بدم ولی بازم این رفتارشون رو ول نکردن. یه سوره حمد خوندم و فوت کردم به آب که دیدم بنده خدا واقعا ناراحت شد. گریه می‌کرد و می‌گفت: «مگه من چیکار کردم که نباید یه لیوان آب شفا برا مادر پیرم ببرم. به طَلعت زن همسایه دوتا لیوان آب داده برا من فوت می‌کنه تو آب.» ظاهرا معتقد بود آب متبرک از گاز متبرک، اثرگذارتره! معذرت خواهی کردم و چند قلپ از آب پارچ خوردم و بعد از حلالیت طلبیدن همراه آقای محتشمی از کوه بالا رفتیم تا برسیم به محل قرارمون با آمبولانس. توی روستا سلبریتی‌ها و دنیای بیرون رو به کل یادم رفته بود. آمبولانس رو که دیدم تازه یادم افتاد قرار بود به خاطر ماشین و ویلا سرزنششون کنم که از راه برگشت با بنز بیان دنبالم. خدا به نفر بعدی که میاد اینجا صبر بده ... @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۱ 🔸«امروز دیگر قرار است کار را شروع کنیم.» این جمله‌ای بود که سید، مسئول گروه، اول صبح در جلسه توجیهی به همه‌مان گفت. ادامه داد: «با چند مدرسه هماهنگ کرده‌ایم و باید به موقع و در ساعت معین شده به آنجا برویم» به گروه‌های چند نفره تقسیم شدیم و راه افتادیم. از همان ابتدا بحث بود که آیا به مدرسه دخترانه هم برویم یا خیر؟ ابتدایی، مساله‌ای نداشت. همه متفق بودند که جوان مومن می‌تواند چند دقیقه برای دختران ابتدایی از دین و خدا و اخلاق بگوید و هیچ خط قرمز شرعی‌ای را هم زیر پا نگذارد. اختلاف، سر دبیرستانی‌ها بود. برخی معتقد بودند «وظیفه است؛ برویم» و بعضی می‌گفتند: «نرویم؛ وظیفه نیست.» آخر سر به طرف یکی از بهترین دبیرستان‌های شهرستان قروه که اتفاقا برای ترویج علوم اسلامی هم تاسیس شده بود به راه افتادیم. چهار نفر بودیم. سه نفر با لباس شخصی و یک نفر ملبس به لباس روحانیت. مدرسه نزدیک بود و ترجیح دادیم پیاده برویم. هم هوا می‌خوردیم و هم مردم را می‌دیدیم. بیست دقیقه رفتیم تا به یک ساختمان رسیدیم. روی تابلویش نوشته بود: دبیرستان دخترانه فلان. (خداییش اسمش را الان یادم نیست. ولی جنسیتش را چرا!) اسم، همان اسم مدرسه پسرانه بود. فهمیدیم مقصد را اشتباه آمده‌ایم. این بار ماشین گرفتیم و پُرسان‌پُرسان به سوی مقصد راه افتادیم. راننده، پیرمردی خوش اخلاق بود و کلا سه هزار و پانصد تومان کرایه گرفت. هنوز سیستم اسنپ راه نیفتاده بود و الّا فکر کنم مبلغی هم تقدیم می‌کرد. 🔸وارد مدرسه شدیم. مدرسه‌ای تماما شیعی. آدرس دفتر مدیر را گرفتیم: طبقه بالا، انتهای راهرو، دست چپ. مثل همه بیمارستان‌های دیگر! کامل‌مردی خنده‌رو بود و با لهجه شیرین کُردی صحبت می‌کرد. به خاطر طلبه و نیز قمی بودنمان و به خصوص ملبس بودن یکی از همراهان، خیلی گرم برخورد کرد. بر اساس آن چه سیّد – مسئول گروه را می‌گویم - «هماهنگی» نامیده بود، با اعتماد به نفس بالا گفتیم: «ما آمده‌ایم یک ساعت خدمت دانش آموزان باشیم. کدام کلاس برویم؟ » پاسخ داد: « شرمنده‌ام. ما خودمون روحانی داریم. حجت الاسلام دکتر ... » گفتم: « بله بنده هم ایشون رو می‌شناسم و اتفاقا با موسسه ما هم همکاری داره.» با خودم گفتم: «بذار گرم بگیرم. یکهو پرتمون نکنه بیرون، آبروریزی بشه.» کمی شوخی کردیم و چرت و پرت گفتیم. کم‌کم یخش شکست. با اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پرسیدم: «اینجا بچه‌ها چه مشکلی دارند؟ به ما بگید سر کلاس درباره‌اش صحبت کنیم» گفت: «هیچی! همه خوبند!» ادامه دادم: «پس همه امام‌زاده‌اند؟» گفت: «بله آقا همه امام‌زاده‌اند.» چند دقیقه گپ زدیم تا بالاخره راضی شد به ما کلاس بدهد. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظار ماست. @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۱ 🔸«امروز دیگر قرار است کار ر
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۲ 🔸خوشحال از کسب رضایت، به کلاس رفتیم. بچه‌ها، کلاس هفتمی یا همان دوم راهنمایی بودند. پر انرژی و قبراق و سر حال. خوش‌استعدادی، در چهره برخی‌شان موج می‌زد. لپ تاپ را روشن کردم و پاورپوینت مورد توافق گروه تبلیغی‌مان را نمایش دادم. خوب گوش می‌کردند. به خصوص آن که فهمیده بودند ما از قم آمده‌ایم. اولین بار بود که یک قُمی اصیل را از نزدیک و با این کیفیت (HD) می‌دیدند! 🔸سطح فکری برخی‌شان واقعا بالا بود و انصافا سوال‌های خوبی می‌کردند. حسرت می‌خوردم که چرا کشور هیچ برنامه خاصی برای این نوجوان‌های خوش‌استعداد و آینده‌ساز ندارد و بسیاری‌شان هرز می‌روند. در گوشه‌ای از یک شهرستان محروم زندگی می‌کنند و هیچ کس نمی‌داند چه در عمق اندیشه پاکشان می‌گذرد. 🔸موضوع بحثمان، توانایی‌های قدرت تخیّل انسان برای انجام کارهای بزرگ بود. به همین مناسبت، کلیپی از یک فیلم ترسناک در پاورپوینت قرار داده شده بود. به خاطر تاثیرگذاری بیشتر فیلم و آماده‌سازی ذهنشان برای دریافت مطالب، چراغ‌ها را خاموش کردم. حسابی ترسیدند. اما بعد از آن، دائما می‌خواستند از جنّ و پری و سحر و جادو و علوم غریبه سوال کنند. خیلی زور زدم تا بتوانم بحث را به مسیر اصلی برگردانم. با بدبختی بحث خودم را پی گرفتم و پرسش‌های جنّی! را حتی الامکان پاسخ نگفتم. 🔸وقت، دیگر گذشته بود و باید بحث را جمع می‌کردم. لپ تاپ را خاموش و از بچه‌ها خداحافظی کردم. با اصرار می‌گفتند ساعت بعد هم بیایید ولی خوب امکانش نبود. البته اگر هم بود، شاید توانش نبود! یک ساعت صحبت بی‌وقفه، ذوبم کرده بود و باید تجدید قوا می‌کردم. از کلاس خارج شدم و به دفتر رفتم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۳ 🔸در دفتر چای می‌خوردم که مدیر سر صحبت را باز کرد و از بچه‌ها پرسید. کمی که صحبت کردیم، سفره دلش را باز کرد و دیدم بچه‌ها آنقدر هم که او می‌گفت پسر پیغمبر نیستند. شاکی بود از بی‌توجهی‌شان به مسائل دینی، انباشت شبهات اعتقادی، بی‌ادبی گفتاری و بی‌احترامی به بزرگ‌تر. با دقت گوش کردم. هر چند ساکن آن منطقه نبودم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. ساعت بعد، سر کلاسی بودم که چهار، پنج سال از کلاس قبلی بزرگ‌تر بودند و این یکی از ویژگی‌های بد آن مدرسه بود؛ دوره اول و دوم دبیرستان با هم در یک محیط درس می‌خواندند و همین ممکن بود مسائلی ایجاد کند. (منظورم مشخص است دیگر. توضیح نمی‌دهم) 🔸اوضاع، بدتر از آن چیزی بود که گمان می‌کردم. هر موضوعی را مطرح می‌کردم و هر نکته‌ای می‌گفتم، حرف‌های جنسی می‌زدند. رسما کلاس را به بیولوژی و اندکی بعد به مشاوره قبل از ازدواج تبدیل کردند. سر و صدایشان خیلی زیاد بود و به بحث هم دل نمی‌دادند. البته یکی‌شان معلوم بود دل پُرتری دارد. اندکی مجالش دادم تا خودش را بیرون بریزد. همه اعتقادات دینی را شست و پهن کرد روی بند. از سوی دیگر می‌دانستم ارائه مصوب گروه، جواب نمی‌دهد ولی خوب تعهد اخلاقی‌ای که به تیم داشتم، مانع از آن بود که بحث دیگری را مطرح کنم. در مجموع، هر چقدر کلاس اول شیرین و دلچسب و مفید بود، دومی نبود. خسته از کلاس بیرون آمدم و به دفتر مدیر رفتم. خوش و بشی کردیم و گپی زدیم تا آن که صدای اذان بلند شد. نماز را قرار بود به امامت تنها مُلبّسِ گروه بخوانیم. 🔸در نمازخانه، صحنه‌های جالبی دیدم که برایم تازگی داشت. من انتهای صف قرار داشتم و چون گوشه ایستاده بودم، تقریبا تمام جمعیت را می‌دیدم. هنگام رکوع و سجده، مشت و لگد بود که به شوخی نثار هم می‌کردند. بعضی‌شان فحش می‌دادند و برخی دیگر رسما گفتگو می‌کردند. یکی‌شان که صف جلویی من ایستاده بود، در میانه سجده بلند شد و با مشت توی سر بغل دستی‌اش کوبید. کناری‌ها قاه‌قاه خندیدند. دیگری سر به سجده گذاشته بود اما به جای گذاشتن پیشانی روی مهر، سمت چپ صورتش را روی زمین گذاشته بود و به کناری‌اش، فحش خواهر می‌داد. 🔸معلم ریاضی‌شان هم میان جمعیت و در صف آخر، به نماز ایستاده بود. با خود گفتم: «نماز که تموم بشه حالشون رو می‌گیره» همین که سلام نماز را دادند، معلم جوان تپل، کف دست راستش را روی ران همان سمتش، محکم کوبید و قاه‌قاه زد زیر خنده. بعد هم در حالی که سعی می‌کرد جلوی انفجار خنده‌اش را بگیرد به لهجه کُردی گفت: «این لامصبا چقدر بامزه‌اند!» از قضاوت زودهنگامم خجالت کشیدم. @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۳ 🔸در دفتر چای می‌خوردم که م
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۱ 🔸از مدرسه که برگشتیم، پس از نماز مختصر و ناهار مفصل و استراحتی چون اصحاب کهف راهی شدیم. مقصد من و دو نفر دیگر هم مشخص شده بود: «روستای شیروانه» با ماشین شیخِ همراه به آنجا رفتیم. ما را رساند و خودش و یکی دیگر راهی روستای پایینی شدند. دوست دیگری که خود اصالتا کُرد بود و فرهنگشان را خوب می‌شناخت، تذکرهای لازم و نهایی را می‌داد: «حواستون رو جمع کنید. ممکنه زن‌های کُرد خیلی محجبه نباشن ولی این دلیل بر بی‌غیرتی شوهرهاشون نیست. فرهنگشون همینه. سوتی ندین!» از توصیه‌های ضروری‌اش تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همان ابتدا، یک طویله دیدم که چند نفر مشغول تعمیرش بودند. بچه ها - دو شیخِ گروه را می‌گویم - به سوی آنها رفتند تا سلام و احوالی کنند. بعد از سلام و علیک کوتاه، یکی از آنها به سرعت رویش را برگرداند تا بیش از این با آنها خوش و بش نکند اما شیخ همراه ما اصرار داشت روی آن مرد را ببوسد و موفق هم شد. ناچار به روبوسی تن داد و گونه‌اش را احتمالا اولین بار به بوسه یک آخوند، متبرک کرد. کمی گپ زدیم و آدرس مسجد را گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه مسجد، جوانی را دیدیم که دم خانه نشسته و به یک عصا تکیه داده بود. خیلی گرم سلام و علیک کرد. بارها تعارف کرد به داخل منزل برویم گفتیم: «ایشالا شب‌های آتی» از جمعیت و وضعیت روستا پرسیدیم. خیلی متقن و دقیق آمار داد. هر چند بعدا فهمیدیم تقریبا همه‌اش اشتباه بوده است. 🔸چند دقیقه تا مغرب مانده بود و خواستیم دِه‌گردی کنیم. روستا پر از سگ بود و مدام پارس می‌کردند. دو دوستم، معمم بودند و من شخصی. گمان می‌کردیم دیدن دو معمّم با یکدیگر، فضای روستا را تحت تاثیر قرار می‌دهد و مردم را به سوی مسجد می‌کشاند. زهی خیال باطل! به مسجد که رسیدیم، وقت اذان مغرب بود. یکی از شیخین، موبایلش را در آورد و اذان را پشت میکروفون مسجد گذاشت. موذن داشت به رسالت حضرت محمد (ص) شهادت می‌داد که ناگهان با خودم گفتم: «نکند اهل سنت باشند! الان شهادت سوم را می‌گوید و همین اول کار، گند می‌زنیم» 🔸به سرعت دوستم را خبر کردم تا موقتا قطعش کند. او هم توصیه عالمانه! مرا گوش کرد و گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. یک لحظه گمان کردم انتهای سیاست و تَه تیزبینی‌ام. به آنها گفتم: «اگر کیاست و تدبیر و دانش من نبود، احتمالا بدترین تجربه تبلیغی‌تان می‌شد.» با توجه به ملبس بودنشان، انگیزه هم داشتم که کمی حالشان را بگیرم. (الان که فکر می‌کنم اگر معمم هم نبودند باز حالشان را می‌گرفتم) البته بعدا که فهمیدم اهالی روستا همگی شیعه‌اند و یک سنی هم میانشان نیست، حال خودم گرفته شد. نماز را به امامت شیخ همراه که قد و سنش از ما بلندتر و بزرگ‌تر بود خواندیم. بدون این که کسی جز خودمان به مسجد آمده باشد. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۲ 🔸نماز تمام شد و مسجد هم‌چنان خالی بود. هیچ کس نیامد؛ حتی خادم! یک ساعت گپ زدیم تا اینکه سر و کله یکی از اعضای هیات امنای مسجد پیدا شد. شیخ بهنام - یکی از دو معممی که همراهم بود - می‌گفت: «آمار همه شونو درآوردم. این بنده خدا چهل و چند سالشه ولی هنوز مجرده!» سلام و علیکی کردیم و دست دادیم. یکی دو بار گفت: «بیاید خانه ما». قبول نکردیم و او هم رفت. سیستم تعارفش همین قدر بود. یاد آن جوک معروف افتادم که می‌گفت بعضی اهالی فلان شهر "هَمِن که مهمان در خانه‌شان میاد، هم در خانَه رِ پنج سانت باز مُکُنن و از لای در مِگن مِ آمدِن تو حالا" 🔸کمی بعد، سر و کله خادم مسجد پیدا شد. خیار می‌کاشت و می‌فروخت. بابت تاخیر، عذرخواهی کرد و گفت: «همین الان فروش خیارها تمام شد. دستم را هم نشُسته‌ام» دست‌های خاکی‌اش را گواه گرفت و نشانمان داد. تعارف کرد به خانه‌اش برویم. قبول نکردیم ولی به اصرار، ما را به خانه برد. نزدیک مسجد زندگی می‌کرد. مادر پیرش را بعد از ظهر دیده بودیم. پیرزن - ماشاءالله - چه سرحال و سرزنده بود. شلاقی به دست داشت و گاوها را می‌نواخت. آن موقع داشتند از چراگاه برمی‌گشتند. مادر، لب ایوان ایستاده بود. تنها می‌توانست به کُردی حرف بزند ولی به نظر فارسی می‌فهمید. به فارسی سلام و خسته نباشید گفتیم و بابت مزاحمت عذرخواهی کردیم. به کُردی پاسخ داد. نفهمیدم چه گفت ولی احتمالا پاسخ داد: «خواهش می‌کنم. قدم رنجه فرمودید. خیلی خوش آمدید» وارد خانه خادم شدیم. 🔸خانه نقلی‌ای داشت. دیوار قدیمی و سالن کوچک و یک آشپزخانه اُپن و تلویزیونی غیر تخت. برایمان چای آورد که بسیار چسبید و خستگی روز را از تنمان زدود. گرم صحبت شدیم. از پسرش که در تهران چلو کبابی زده برایمان گفت. می‌گفت: همه دارند از روستا می‌روند و مقصد بیشترشان هم تهران است. از بی‌توجهی دولت به روستایی‌ها و کشاورزان گلایه کرد و ادامه داد: «چون از جهانگیری بدم میاد، به روحانی رای ندادم.» از رایش به رئیسی در انتخابات خبر داد و استدلال محکمی هم برایش داشت: «سیّدِ خادم الرضا رو ول کنم و به این شیخ رای بدم؟» با خود گفتم: «این برهان، کمر فلسفه سیاسی را شکست» دوستم گفت: «حاجی شما وظیفت رو انجام دادی. ایشالا ماجوری عند الله.» کلا عادتشان است. تا می‌شود از مفاهیم دینی مایه می‌گذارند تا مردم قانع شوند به فلانی رای بدهند. وقتی هم گندش درمی‌آید می‌گویند: «ما آن موقع حمایت کردیم. الان دیگر اصلح نیست. شیطان فریبش داده است!» 🔸حرف شیخ بهنام را رد نکردم تا تصور نکند بین مبلغان اختلاف است. (انصافا نیست. اگر هم بد و بیراهی می‌گویند مباحثه طلبگی است!) خادم می‌گفت مدتی است چشمم ضعیف شده. آمدم بگویم پیگیری کنید شاید به خاطر دیابت باشد که رفیق عزیز گفت: «آیة الکرسی بلدی؟ دستت رو بذار روی چشمت و آیة الکرسی بخون. ایشالا خوب میشه» با نسخه‌ای که شیخ بهنام پیچید، دیگر سکوت کردم و نظاره‌گر گفتگویشان شدم. به آن یکی دوست معمم اشاره کردم و گفتم: «با تلفنشون یه زنگ به رفیقت بزن ببین کجان؟ پس چرا نیومدن؟ ما که هر چی با گوشی می‌گیریم آنتن نمیده.» گروه دیگر قرار بود دنبالمان بیایند و دیر کرده بودند. تماس گرفتیم اما باز هم آنتن نمی‌داد. ما هم بی‌خیال نشستیم و گپ و گفت را ادامه دادیم و سِلفی گرفتیم. خادم می‌گفت: «چرا نگرانید بابا! خوب اگه ماشین بیاد دم مسجد، صداش اینجام میاد دیگه» کمی بعد از این استدلال که فیزیک صوت را جابجا کرد، صدای ماشین آمد و شیخ راننده و رفیقش از روستای تکیه سفلی برگشتند تا با هم به مقر برگردیم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۳ 🔸در راه برگشت به محل اسکان، دوباره صحبت از تلبّس مطرح شد. این بار موتورم را روشن کردم و تاختم. گفتم: «یکی‌یکی صحبت کنید تا به نتیجه برسیم.» همه استدلال‌هایشان را بر ضرورت تلبّس شنیدم و رد کردم. یَک‌یَک‌شان را. یعنی کم مانده بود بگویند: «اون کسی که این عمامه رو گذاشت رو سر ما، قبا رو کرد تو تن ما و نعلین رو گذاشت جلو پای ما، اگه پیدا کنیم، بهش میگیم ... خیلی کار اشتباهی کردی!» بندگان خدا همه ساکت شدند. آن دوستمان که خودش کُرد بود و در این سفر راهنمای کُردشناسی، به عقاید من گرایش داشت ولی تقیه کرد و وارد بحث نشد. اگر چه به ظاهر در بحث پیروز شده بودم اما حس کردم کمی تند رفتم. شروع کردم جوک و مسخره‌بازی. البته شوخی لفظی. اتاقک کوچک ماشین مجال شوخی دستی نمی‌داد. دوست داشتم آخرین تصویری که از من در سفر دارند مطایبه باشد نه مجادله. جوک‌ها که به پایان رسید، دیدم به مقصد رسیده‌ایم: مدرسه علمیه امام صادق (ع). 🔸شام برایمان کنار گذاشته بودند اما کاش نمی‌گذاشتند. ظاهرا قیمه‌پلو بود. قیمه را خیلی دوست دارم. یک تکه نان تافتون برداشتم اندازه کله یک گربه باردار که نزدیک زباله‌دانی رستوران اصلی شهر زندگی می‌کند. کف دستم پهنش کردم و بعد تا جایی که نان ظرفیت داشت برنج هندی سردشده را درونش جا دادم و بعد هم با قاشق تا خرتناقش را از خورشت پر کردم. سعی کردم همه ترکیبات خورشت قیمه را در لقمه جا بدهم. گوشت گوساله پیر، لیمو عمانی تاریخ‌مصرف گذشته و لپه‌هایی که به درد رمی جمرات می‌خوردند. لقمه را درون دهان جا دادم. برای آن که لپ‌ها رگ به رگ نشوند، لقمه را درآوردم و آرام‌آرام گاز زدم. به قدری پشیمان شدم که ترجیح دادم گرسنگی بکشم تا اینکه در سفر، دنبال درمان ناراحتی گوارشی از این مطب به آن عطاری بروم. (منظور از ناراحتی گوارشی، اسهال است. به خاطر حفظ عفت کلام، کلمه‌اش را نیاوردم.) 🔸هنر آشپز حوزه است. از زابل بلوچستان تا تالش گیلان، از قروه کردستان تا نیشابور خراسان، هر جای این مرز پرگهر که باشد، غذا را با یک کیفیت درست می‌کند. بعضی می‌گویند - گناهش گردن خودشان - برخی سران حوزه معتقدند اگر کیفیت غذا بهتر شود، طلبه‌ها دنیازده می‌شوند و از زهد و پارسایی باز می‌مانند. احتمالا رنج و درد و بیماری دستگاه گوارش را هم پای امتحانات الاهی می‌گذارند که باعث شکوفایی انسان و فعلیت یافتن استعدادهای معنوی‌اش می‌شود. چند سال پیش یکی از مسئولان وقت شورای عالی حوزه علمیه به مدرسه ما آمده بود. طلبه‌ها گفتند: «غذا بدمزه، بی‌کیفیت و پر از کافور است» لبخندی زد و گفت: «آبلیمو و نمک بزنید، بهتر میشه» همین طور که دراز کشیده بودم و به استدلال آن روحانی و توانایی آشپز حوزه در پخت غذاهای بی‌نظیر فکر می‌کردم به خواب فرو رفتم؛ خوابی عمیق و آرام. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۱ 🔸اولین شبی بود که به روستای شیروانه نمی‌رفتم. قرار بود امشب با دوستم به روستای قاورمه دره برویم. بچه‌ها می‌گفتند اهالی ثروتمندتری دارد از شیروانه و البته عاشق سوره دخان‌اند و دائما ختمش می‌کنند. برایم سوال شد چرا ختم انعام یا واقعه نمی‌گیرند؟ بعدا فهمیدم منظور از علاقه به سوره دخان، استعمال دخانیات است! با شیخ ماشین‌دار به مسجد رفتیم. چراغ‌ها خاموش بود و کسی هم اطراف نبود. تعجب کردیم. قرار بود مراسم داشته باشند. شب‌های قبل، هر وقت از کمی جمعیت عزادار می‌گفتیم، جواب می‌دادند: «از شب هفتم می‌آیند.» خب الان شب هفتم است دیگر! پس چرا خبری نیست. خانمی که میان تاریکی ایستاده بود، پاسخمان را داد: «مردم خونه یکی از اهالی، شام دعوتند» و با دست خانه را نشانمان داد. نزدیک مسجد بود و سریع رسیدیم. دم در چند نفر ایستاده بودند. 🔸با احترام بسیار، ما را و به خصوص دوست ملبّسم را به داخل راهنمایی کردند. خانه‌اش سالن بزرگی داشت و دور تا دورش جمعیت نشسته بود. با همه دست دادم. بدون استثناء! بعد از دست دادن با نفر آخر نوبت آغاز عملیات پیدا کردن جا برای نشستن بود. اولین جای خالی‌ای که چشمم دید، انتخاب کردم. کنار آشپزخانه و پشت به اُپن. دوستم را نیز به بالای مجلس بردند و هر دو تنها شدیم. برای آن که کمی یخ غربت را بشکنم، سر صحبت را با کنار دستی‌ام باز کردم. گفتم: «شما اصالتا کُردی؟» من اگر بودم، این موقعیت بی‌نظیر پَ نه پَ را از دست نمی‌دادم و می‌گفتم: «نه وایکینگم، شلوار کردی پوشیدم» گفت: «بله کُردم» ادامه داد: «شما هم اهل قمی؟» گفتم: «بله طلبه هستم.» نیشش تا بناگوش باز شد و به بغل‌دستی‌اش گفت: «دیدی گفتم. معلوم بود آخونده!» و بعد بلافاصله پرسید: «چقدر پول می گیری؟» با اینکه معمولا توضیح سیستم مالی حوزه کاری سخت برای ما و باورناپذیر برای مردم است، ولی با حوصله توضیح دادم. حرف‌هایم که تمام شد باقی‌مانده چایش را سرکشید و پرسید: «چرا لباس نداری؟ هنوز بهت ندادن؟» فکر می‌کرد حوزه علمیه بوتیک است و اتاق پُرو دارد. در ابتدای ورود سایزت را می‌گیرند و چند روز بعد تحویلت می‌دهند! @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۱ 🔸اولین شبی بود که به ر
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۲ 🔸داشتم توضیح می‌دادم که آخوندها دزد نیستند که رفیقم اشاره کرد: «بیا اینجا، جا هست» از سه کُردمردی که کنارشان بودم، اجازه گرفتم و تغییر مکان دادم. کم‌کم بوی دود سیگار را حس می‌کردم. یکی در میان سیگاری بودند و مقید به کشیدن پی در پی. قمی‌ها اصطلاحی خاص دارند برای سیگار پشت سر هم که بخاطر حفظ عفت کلام از بیانش صرف نظر می‌کنم. چند نفر در صدر مجلس بودند و با هم سیگار به لب می‌گذاشتند و دود حاصل را بیرون می‌دادند. در آن سوی سالن هم، چند نفر دیگر، دود می‌کردند و ما را خفه. عملا مجلس، به دودافزایی تبدیل شد. دو توده دودی سنگین و غلیظ و بزرگ از دو سوی خانه بلند می‌شد و در میانه مسیر به هم برمی‌خورد. دقیقا در میانه مجلس بودیم و حظ اصلی را ما می‌بردیم. 🔸دوست بیچاره‌ام ناراحتی تنفسی داشت ولی سرفه‌هایش را سانسور می‌کرد تا جماعت با خیال راحت بکشند و حال کنند. به نظرم اولین تجربه تبلیغی‌اش بود و می‌خواست مثل پیامبر رفتار کند. در این محفل دودفشان، کتاب حدیثش را باز کرده و مشغول انتخاب روایت برای منبر بود. من هم کمکش می‌کردم. چند دقیقه‌ای ور رفتیم و منبر را آماده کردیم. سفره شام را پهن کردند. چلو کباب و نوشابه و نان لواش. کیفیت غذا خوب بود و دوست دارم همین‌جا از آشپز و بانی تشکر کنم. 🔸روش تعارف کردنشان با ما متفاوت بود. معمولا همه جا به مهمان می‌گویند: «غذا اضافه هست. بیارم؟» ولی اینجا دیس سر ریز پلو را می‌آورد و واقعا سرریز می‌کرد و اگر مانع نمی‌شدی، دو پرس اضافه مهمان بودی. برای هر پنج نفر یک نوشابه خانواده زمزم گذاشته بودند. نفری یک لیوان می‌رسید. بغل‌دستیِ شیخ، احتمالا اولین بار بود با آخوندجماعت هم‌سفره می‌شد. می‌خواست مهمان‌نوازی را به اوج برساند. شیخ، سهمیه نوشابه‌اش را خورده بود. لیوان شیخ را برداشت، از سفره بغل نوشابه خانواده را کش رفت و دوباره پرش کرد. بعد به آخوندها می‌گویند دزد! نمی‌دانست شیخ چند دقیقه دیگر، منبر دارد و گازهای حاصل، مانع پیوستگی خطابه خواهد شد و مدام باید باد گلو را کنترل کند تا حیثیت مجلس نرود. شام و چای بعدش را خوردیم و راهی مسجد شدیم تا ببینیم منبر رفتن در این روستا چه حال و هوایی دارد. @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۲ 🔸داشتم توضیح می‌دادم ک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۳ 🔸شیخ می‌گفت: «دیشب، شام را بعد از مراسم و در خود مسجد دادند و جمعیتی حدود 60 نفر هم آمدند و با توجه به اینکه شام، انگیزه‌ساز است و امشب انگیزه، پیش از مراسم تامین شد، حتما ریزش جمعیت خواهیم داشت.» با خودم گفتم: «عیبی نداره. هر ریزشی معمولا رویشی به دنبال داره.» رسیدن به مسجد و آغاز مراسم، درستی تحلیل شیخ و نادرستی حرف مرا روشن کرد. ریزش داشتیم. خیلی زیاد و هیچ رویشی هم در کار نبود. از جمعیت حدودا هفتاد نفره شام، پنج پیرمرد به مسجد آمدند که در انتهای مسجد و با حداکثر فاصله از منبر و آخوند نشستند. تنها جوان مراسم مسئول بلندگو و سیستم صوتی بود. دوست داشتنی‌ و پای کار. می‌گفت: «دوست دارم یک سیستم صوتی خوب و پیشرفته برای مسجد بخرم. پولش را هم دارم ولی نمی‌خرم. چون دیگران می‌آیند از آن استفاده می‌کنند» معلم پرورشی برایش معنای اخلاص را خوب توضیح نداده بود. 🔸مسجد دو اِکو داشت که یکی معمولی بود و دیگری بسیار رنگ و رو رفته و قدیمی که وقتی روشن شد و کار کرد، نزدیک بود شاخ در بیاورم. به شوخی به دوستم گفتم: «احتمالا آخرین بار مرحوم فلسفی پشتشش صحبت کرده تو مجلس آیت‌الله بروجردی» بیشتر به یک تکه سنگ چند صدساله در وسط یک بیابان شبیه بود تا یک وسیله الکتریکی. 🔸سخنرانی شروع شد. رفیق معمم بر فراز منبر نشست و من هم کنارش روی زمین به پشتی تکیه دادم و جمعیت را زیر نظر گرفتم. می‌خواستم ببینم چقدر به حرف‌هایش گوش می‌کنند. البته منظورم از جمعیت، صدها عزادار حسینی نیست. روی هم رفته، هشت نفر بودیم. تازه با من و سخنران و خادم مسجد. از آن پنج پیرمرد که چند خط پیش، وصفشان را گفتم یکی رسما خواب بود و دیگری در میانه خواب و بیداری. سه نفر دیگر هم مشغول صحبت بودند. البته صحبت که چه عرض کنم، گویا سر زمین کشاورزی فریاد می‌زدند. این قدر بلند داد می‌زدند که من هم با وجود فاصله سه متری از منبر بعضی کلمات سخنران را نمی‌شنیدم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۴ 🔸هر چقدر دوستم چپ‌چپ نگاه می‌کرد تا آنها را متوجه اشتباهشان کند، صدایشان را بالاتر می‌بردند. از طرفی بخاطر کهن‌سالی آنان و جوانی خودش، نمی‌توانست صریح تذکر بدهد. آخر سر، تمرکزش به هم ریخت و سوتی داد. روی منبر گفت: «امام حسین از لشگر مقابل پرسید: شما که می‌دانید من نوه پیامبرم، چرا می‌خواهید مرا بکشید؟ و آنها جواب دادند: چون دوست داریم!» این سوتی را اگر در یک هیئت معمولی هم بدهی، ظرف بیست و چهار ساعت، مَجاز را درمی‌نوردد، ولی چون گوش نمی‌کردند متوجه نشدند. رفیق ما همچنان، سخن‌پراکنی و حکمت‌ورزی می‌کرد و آنها هم‌چنان بلند فریاد می‌زدند و پشیزی برای منبری ارزش قائل نبودند. 🔸آن شب، شب علی اصغر (ع) بود و منبری روضه جان‌سوزی خواند. از این که به روضه‌اش بی‌توجهی شد، ناراحت شدم. پس از روضه، یکی میکروفون را گرفت و نوحه‌خوانی را آغاز کرد. حلقه‌ای تشکیل دادیم و سینه می‌زدیم. نفر اول مفصل خواند. نفر دوم همین طور. سومی و چهارمی هم. خسته شدم. به نشانه اعتراض به پُرچانگی مداحان، از حلقه بیرون آمدم و کناری نشستم. یکی‌شان جلو آمد و گفت: «شما هم می‌خونی؟» گفتم: «داداش شما خودتون با بحران ازدیاد مداح مواجهید. من رو معاف کن» جواب داد: «تازه الان که خوبه. شب تاسوعا و عاشورا، ما هفده، هجده تا مداح داریم. سینه می‌زنیم. هر وقت خسته میشیم، میشینیم چای می خوریم. دوباره سینه می‌زنیم و دوباره چای می‌خوریم و این چرخه تا از کار افتادن نفس مداحان ادامه دارد» با خودم گفتم: «با توجه به تعداد مداحان، کثرت دودیان و میل فراوان مردم به چای‌خوری، احتمالا کل محصول گیلان را این هیئت مصرف می‌کند» به هر حال، مراسم تمام شد و با ماشین منبری گرامی، به قُروه برگشتیم. در راه به بچه‌ها گفتم: «دیگه به این روستا نمیام» و نرفتم. @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۴ 🔸هر چقدر دوستم چپ‌چپ ن
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۱ 🔸روزهای پایانی سفر بود و ما هم کم‌کم داشتیم خسته می‌شدیم. عادت نداشتم تاسوعا و عاشورا را در جایی غیر از قم باشم. انصافا تاسوعا و عاشورای هیچ جا مثل قم نمی‌شود. با سید (مسئول گروه) صحبت کردم و قرار شد این دو روز باقی‌مانده را به روستای جدیدی بروم. ‌گفت: «مِیهم سُفلی، نیرو نیاز دارند. بچه ها کم‌اند و روستا پُرجمعیت.» با اشتیاق و برای کسب تجربه‌های جدید قبول کردم. پنج‌ نفر شدیم و یکی از اهالی روستا با ماشین آمد قُروه دنبالمان. بچه‌ها می‌گفتند از برادران اهل سنت است و این یکی از ویژگی‌های خوب این روستا بود. روستا از مناطق مشترک شیعه - سنی بود و می‌توانست تجربه‌ای ارزشمند برایم باشد. یکی از بچه‌ها، به گمان این که من از مذهب راننده بی‌اطلاعم، در میانه راه برایم پیامک فرستاد: «اهل سنّته‌ها! حواست باشه» جواب دادم: «اتفاقا می‌خواستم کل تاریخ اسلام رو به فحش بکشم» رفیقمان جدی گرفت و رنگش پرید. دوباره پیام دادم: «شوخی کردم. فقط خلفا» فهمید فاز مسخره‌بازی برداشته‌ام. بی‌خیال شد. 🔸البته حق داشت نگران باشد. دقیقا در همان ایامی که ما قُروه بودیم، همه‌پرسی استقلال کردستان عراق برگزار شده و فضای مناطق کردنشین ایران را هم تحت تاثیر قرار داده بود. سید برای کاری رفته بود سنندج. در جاده، کاروان ادوات سنگین نظامی دیده و برایمان فیلم هم گرفته بود. خلاصه فضا کمی متشنج بود و هرگونه اشتباه از جانب ما، می‌توانست تبعاتی به همراه داشته باشد. 🔸راننده از محبتش به اهل بیت تعریف کرد و ‌گفت: «ایشالا به زودی با خانم میریم زیارت امام رضا.» به ما هم بسیار احترام می‌گذاشت. به خصوص آن که در گروهمان، از پنج نفر، دو تن ملبّس بودند، یکی با عبا و دو نفر هم از همه چیز رها! گرم صحبت بودیم که به روستا رسیدیم. @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۱ 🔸روزهای پایانی سفر بو
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۲ 🔸راننده خیلی تعارف کرد به خانه‌اش برویم. در تعارف‌هایش صداقت موج می‌زد اما وقتی قبول نکردیم، دیگر خیلی اصرار نکرد. خداحافظی کردیم و به مسجد رفتیم. کمی بعد، بچه‌های شیعه و سنی آمدند. مرتضی - همان دوستم که با عبا آمده و شبیه قاریان مصری شده بود - بچه‌ها را بر اساس مذهب، تفکیک کرد. گفت: «شیعه‌ها بیایید این طرف بهتون وضو و نماز یاد بدیم. سنی‌ها هم برن پیش ماهان یاد بگیرن.» ماهان، سنی‌بچه‌ای باهوش بود که اطلاعات مذهبی خوبی داشت. البته اطلاع بیشتر از مذهب، به معنای این نبود که ماهان الاهی‌دان یا فقیه بود؛ بلکه در جمعی که بسیاری نمی‌دانستند سنی‌اند یا شیعه، او می‌دانست چطور وضو بگیرد و نماز بخواند. 🔸آموزش نماز به کسی که هیچ نمی‌داند، کار بسیار سختی بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر که مرتضی ابتدا، وضو را برای‌شان گفته و بار مرا سبک کرده بود. جایگاه مُهر را برایشان توضیح دادم و سپس از ضرورت نیت قبل از نماز گفتم. یکی‌یکی اذکار نماز را به صورت شمرده می‌گفتم و از آن‌ها می‌خواستم بعد از من آرام تکرار کنند. چند دقیقه‌ای طول کشید تا کلیات نماز را یاد گرفتند. باهوش‌ترها، زودتر یاد می‌گرفتند و بعدش به تنظیمات اصلی کارخانه برمی‌گشتند: لش‌بازی! 🔸کمی از کلاس گذشت که پسرکی به جمعمان اضافه شد. یکی از بچه‌ها گفت: «پاشو برو. تو سنی هستی» جواب داد: «نه به خدا شیعه‌ام» آن یکی گفت: «غلط کرده. دروغ میگه. سُنّیه» گفتم: «خودش داره میگه شیعه‌ام. تو چی میگی این وسط؟» جواب داد: «خودش حالیش نیست. من می‌دونم» نمی‌دانم چرا ناگهان صنف شریف رانندگان تاکسی‌ افتادم. پسرک با بغض گفت: «به خدا شیعه‌ام» ما هم اشکش را دلیل بر صداقتش گرفتیم. 🔸البته اگر هم واقعا شیعه نبود، اهمیتی نداشت. چون بچه‌ها اطلاعی از تفاوت‌های اعتقادی و فقهی دو مذهب نداشتند. بسیار سُنّی‌هایی که مسح می‌کشیدند و فراوان شیعیانی که پا می‌شستند. چند بار ذکرهای نماز را توضیح دادم. داشتم مطمئن می‌شدم کلیات را فهمیده‌اند که یکی از دو شیخ گروه صدایم کرد و گفت: «تو بیا با این جوون‌ها بشین. بچه ها رو بسپار به من. حوصله‌شون رو نداری» برای سلامتی پدر و مادرش دعا کردم و به جمع جوانان پیوستم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۳ 🔸اول خیلی گرم برخورد نکردند. چون عمامه و عبا نداشتم، فکر می‌کردند چیزی بارم نیست. (درست حدس زده بودند) دیر ارتباط گرفتند ولی گرفتند. اتفاقا جوانان خوش‌برخورد و گرمی بودند. از تحصیلاتشان و آینده شغلی و برنامه زندگی‌شان پرسیدم. یکی‌شان شانزده ساله بود و می‌گفت: «عاشق دختری پونزده‌ساله‌ام که تو روستای بغل زندگی می‌کنه. گاهی موتور رفقا رو می‌گیرم و می‌رم واسش تک‌چرخ می‌زنم. اون هم خوشش میاد» آن یکی می‌گفت: «می‌خوام برم تو نظام» گفتم: «مگه نظام اتاقه؟» گفت: «یعنی می‌خوام سپاهی بشم» رفیقش ادامه داد: «اول باید شیعه بشی.» فهمیدم از اهل سنت است. واکنش خاصی به حرف دوستش نشان نداد. صرفا سری تکان داد. (شاید هم زیر لب فحش رکیک، ولی من نشنیدم) چیزی نگفتم. 🔸سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. با شوخی و مسخره‌بازی که تنها نقطه قوت شخصیتم است و البته گاهی اعصاب اطرافیان را خرد می‌کند توانستم کمی یخ اولشان را بشکنم و گرم بگیرم. بعد از چند دقیقه احساس کردم یخشان دیگر زیادی شکسته شده و به زودی وارد فاز شوخی دستی می‌شوند. بحث را جمع و سعی کردم ژست علمی بگیرم. با استفاده از الفاظی مثل امکان و وجوب، فقر ذاتی، وجود ربطی و توحید افعالی نشان دادم که خیلی سواد دارم. خدا را شکر بی‌خیال صمیمیت بیشتر شدند، خداحافظی کردند و رفتند. 🔸شب منزل یکی از اهالی، مراسم ختم قرآن بود. خانه‌ای بسیار تمیز و نقلی با حیاطی بزرگ، پردرخت و دل‌باز و اتاق‌هایی به سبک معماری قدیم. میزبان به گرمی ما را پذیرفت و به صدر مجلس راهنمایی‌مان کرد؛ به خصوص دوستان معمم را. به این صورت که به آنها می‌گفت: «حاجی آقا! خوش آمدید. قدم روی چشم ما گذاشتید. بفرمایید تو رو خدا» و به من می‌گفت: «عه! تو هم هستی؟ بیا تو» وارد اتاق شدیم و منتظر نشستیم که مراسم ختم قرآن آغاز شود. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۴ 🔸اندکی پس از نشستن، بالش کناری‌ام را پشت کمرم گذاشتم. بالش تپلی بود و تکیه به آن انصافا لذت بخش. شیخِ گروه، پیامک داد. نوشته بود: «این کار رو بد می‌دونن. اگه می‌خواهی تکیه بدی، زیر دستت بذار و لَم بده.» من هم آهسته از پشت کمر برداشتم و زیر آرنج گذاشتم. چند بار وسوسه شدم سنت‌شکنی کنم که شیخ، نگاه اخم‌آلود کرد و دوباره از کمر به آرنج. 🔸ختم قرآنشان مانند همه ختم قرآن‌های سراسر جهان اسلام یک جعبه داشت پر از قرآن‌های نیم‌جزئی که افراد به نوبت برمی‌داشتند و می‌خواندند. اولی را خواندم و سپس دومی و سومی. خسته شدم. چند دقیقه قرآن را کنار گذاشتم و گوشی‌ام را درآوردم تا پیام‌های تلگرام را چک کنم. (آن موقع هنوز تلگرام فیلتر نبود. البته الان هم به لطف دانش‌بنیان‌ها وی‌‌پی‌ان خوب هست. الحمد لله!) یکدفعه متوجه نگاه خشمگین صاحب خانه شدم. حق هم داشت. شاید با خودش می‌گفت: «معلوم نیست اومده قرآن بخونه یا تلگرام بازی کنه. چند دقیقه دیگه هم می‌خواد غذا کوفت کنه. مرتیکه گامبو!» قربةً الی الله و برای خلاصی از نگاه‌های غضب‌آلودش، نیم جزء چهارم را شروع کردم. با سرعت بالا، پنجمی و ششمی را هم خواندم. دوباره موبایلم را درآوردم. این بار حواسش نبود. اتاق، شلوغ شده بود و همه داشتند قرآن می‌خواندند. کمی با موبایلم کار کردم و سفره را انداختند. 🔸چلو کباب، ماست، دوغ، سبزی، پیاز، سماق، موز و هلو سر سفره بود. غذای گروه، همان غذای حوزه بود که قبلا وصفش گذشت. ترجیح می‌دادم از دست یک غذافروش خیابانی در بمبئی فلفل‌پلو بخورم تا غذای پرکافور مدرسه را. چند روزی بود غذای خوب نخورده بودیم و سخت نیازمند جذب پروتئین و سایر مواد مغذی. تا آن جا که ظرفیت معده اجازه داد و حرمت سفره و اخلاق اسلامی اجازه می‌داد خوردم. از آن جایی که ترکیب موز و هلو و گوشت و برنج و سس و سالاد و پیاز برای معده نامتعارف است و یا ممکن است در میانه مسیر مری، مشکلات گوارشی پدید آورد (منظور، اسهال است) با یک لیوان دوغ همه حجم مصرفی و غذای ارسالی را شستم. 🔸پس از شستشو، دوست گرامی هلوی باقی‌مانده از میوه‌اش را تعارف کرد و من هم با توجه به این که جز الاغ، کسی احسان را رد نمی‌کند (این جمله را آخوندها زیاد می‌گویند. نمی‌دانم حدیث است یا مثل) پذیرفتم و ویتامین جذب کردم. باید به مسجد می‌رفتیم ولی با حجم غذای بلعیده، گریه از سوز دل ممکن بود؟ @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۴ 🔸اندکی پس از نشستن، ب
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۵ 🔸شیخ گرامی، مفصل برای منبر شب تمرین کرده بود. در طراحی چارچوب سخنرانی کمی کمکش کردم و نقطه شروع و پایان را بستیم. اولین باری بود که می‌خواست منبر برود. با توجه به این که اهل تلاوت قرآن بود، لحن عربی خوبی داشت و به خوبی از پس خطبه اول منبر برآمد. توجه همه را به طور نسبی به خود جلب کرد. دقیقا مطابق برنامه و گام به گام جلو آمد. کم‌کم خودش هم اعتماد به نفس پیدا کرده بود و دست‌هایش را بالا و پایین می‌برد.ناگهان همه دیدند خطیب توانا سکوت کرد و خیره شد. از چند ثانیه که گذشت، کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. حیثیت روحانیت در معرض خطر بود! با توجه به حضور اهل سنت در جلسه، اوضاع خیلی بد پیش می‌رفت. بیست ثانیه ای سکوت و تمرکز کرد تا دوباره موتورش روشن شد. 🔸آن سکوت بی‌معنا که هنوز هم دلیلش را نفهمیده‌ام، نظم و تمرکز ذهنی‌اش را به هم زد و کاملا از آن چارچوبی که طراحی کرده بودیم خارج شد. به هر ترتیبی که بود، منبر را تمام کرد و پایین آمد. مردم سوتی را به رویش نیاورند و مدام «احسنت» می‌گفتند. او هم دست ادب روی سینه گذاشته بود و به احساسات پاک! مخاطبین پاسخ می‌گفت. (انگار خواننده روی استیج برای پاکنسرتی‌ها دست تکان می‌دهد!) داشت از کنار جمعیت رد می‌شد که دو جوان – همان دو جوانی که یکی‌شان با موتور به عشق دختر روستای بغل تک‌چرخ می‌زد و آن یکی می‌خواست برود توی نظام - با پوز خند زیر لب به او گفتند: «برای بار اول خوب بود حاجی!» با این جمله، شیخ ما را شستند و به او فهماندند که فکر نکن ما خریم؛ فهمیدیم تازه‌کاری. 🔸مراسم سینه‌زنی هم جالب بود. یک مداح اصیل محلی آمد و شروع کرد به نوحه‌خوانی فارسی. مردم ناهماهنگ سینه می‌زدند و پاسخ نمی‌دادند. نوحه کردی را شروع کرد، اوضاع بدتر شد. پشت میکروفون به شوخی و با زبان کُردی گفت: «خدا پدرتون رو بیامرزه. این که دیگه کُردیه!» البته اوضاع فرقی نکرد. ملت حال نداشتند. 🔸سینه‌زنی که تمام شد، پذیرایی آوردند: یک سینی بزرگ پر از زردآلو! با آن که در حد انفجار خورده بودم، تبرّکا! برداشتم. پس از پذیرایی، اندکی نشستیم و با جوانان روستا گپ زدیم. برای فردا هم باید برنامه ریزی می‌کردیم. قرار شد مرتضی که عبا داشت با شیخ ملبس بمانند برای ادامه کارهای فرهنگی! من و دو نفر دیگر هم تصمیم گرفتیم برویم و فردا دوباره برگردیم. پیرمرد سُنّی باصفا آمد و سوار شدیم و رفتیم قروه. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۶ 🔸امروز روز آخری بود که قرار بود به مِیهم برویم. دیگر صبح، مدرسه هم نرفتیم و منتظر راننده باصفا شدیم تا بیاید و ببردمان. طول مسیر مانند همیشه، به گپ و مسخره‌بازی گذشت. دوباره تعارف کرد به منزلشان برویم و ما هم دوباره نه گفتیم. ناهار را منزل پدر خادم مسجد دعوت بودیم. اما قبل از ناهار، قرار بود به مسجد برویم برای شرکت در نماز جمعه اهل سنت. 🔸خادم مسجد تا آن موقع حتی یکبار هم به نماز جمعه برادران دینی‌اش نرفته بود. به خاطر ما پذیرفت اولین و احتمالا آخرین بار، این عمل شنیع! را انجام دهد. در صفوف مرتب نماز، مستقر شدیم و اهل سنت یکی‌یکی آمدند. از دیدن دو روحانی شیعه و سه غریبه ابروهایشان بالا می‌رفت ولی ما به درستی کارمان یقین داشتیم. خطبه ها آغاز شد ولی متاسفانه به زبان کردی. تقریبا هیچ نفهمیدم جز اینکه خطیب، حدیثی از انس بن مالک را شرح داد. البته این را هم بگویم که ماموستای همیشگی روستا نیامد و یکی دیگر از مردان روستا، وظیفه ایراد خطبه را به عهده گرفت. علت نیامدن ماموستا هم میان مردم روشن بود: سرکشی به کارخانه خیارشور. یک کارخانه تولید خیارشور داشت و هر وقت نمی‌آمد، همه می گفتند: «رفته پیش خیارشورهاش» 🔸پس از خطبه‌ها و پیش از آغاز نماز، از صفوف جدا شدیم و در انتهای مسجد به پشتی‌ها تکیه دادیم. البته قبلش مردم را توجیه کردیم که این کار، به دلیل احترام به هنجار‌های فقهی شماست. (در فقه شافعی، نماز جمعه بر مسافر حرام است) آنها نماز می‌خواندند و ما آهسته و درگوشی چرت و پرت می‌گفتیم و می‌خندیدیم. مرتضی عبایی - فامیلی‌اش عبایی نبود، چون عبا پوشیده بود بهش می‌گفتم عبایی - زیر گوش من حرف‌های ضد وحدتی می‌زد و مقدسات اهل سنت را به سیخ می‌کشید. هر از گاهی مسخره‌بازی در می‌آورد و غش غش می‌خندید. گفتم: «نکن این کارها رو! یکی بشنوه عبای روی دوشت میشه کفن دور تنت» 🔸کنفرانس وحدت من و عبایی به پایان رسید و طبق قرار قبلی، برای ناهار به خانه پدر خادم مسجد رفتیم. بنا شد ابتدا نماز بخوانیم و سپس ناهار بخوریم. نماز را به امامت یکی از ملبس‌های گروه خواندیم و آماده ناهار شدیم. سفره را انداختند و دیس های غذا را آوردند. زرشک‌پلو با مرغ، تدارک دیده بودند. دستشان درد نکند ولی حساب جمعیت را نکرده بودند. ما پنج نفر بودیم و با صاحب خانه و پدرش باید هفت تکه مرغ در دیس می‌گذاشتند ولی پنج تکه بود. اولی و دومی، نفری یک تکه برداشتند. دیس به دوست عبایی رسید. تدبیری تاریخی به خرج داد و هر سه تکه مرغ باقی مانده را نصف کرد. الان شش تکه مرغ داشتیم و پنج گرسنه! یعنی با حرکت هوشمندانه، یک نیمه ران هم زیادی ماند! پس از صرف ناهار به اتاق کناری رفتیم تا خانم‌ها بیایند و روضه زنانه برپا شود. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۷ 🔸با پدر صاحب خانه شش نفر بودیم. در را فقط به اندازه رد شدن سیم اِکوی روضه‌خوان باز گذاشتیم. اتاق، دم کرد و نفس کشیدن سخت شد. هیکل ما هم که ورزشکاری ... مثل ابر بهاری عرق می‌ریختم. چاره‌ای نبود. زشت بود از جلسه خارج شوم. پدر صاحب خانه که باید او را «پیرکُرد صیغه‌باز» بنامم، پیرمردی بانمک و دوست‌داشتنی بود. با حداقل دندان‌ ممکنی که داشت کلمات را خیلی بامزه تلفظ می‌کرد. چفیه کُردی به سر داشت و به لهجه غلیظ و شیرین کُردی تکلم می‌کرد. از وضعیت تاهل بچه‌های گروه پرسید. بعد رو به من کرد و گفت: «چند تا زن صیغه ای داری؟» گفتم: «انصافا هیچی.» گفت: «جدی میگم. چند بار تا حالا صیغه‌ کردی؟» گفتم: «ناموسا هیچی» اسم ناموس را که بردم، قانع شد و پذیرفت این کاره نیستم. بحث را از پرسش‌ بی‌تعارف به درخواست بی‌شرمانه! کشاند و گفت: «می‌تونی واسه من جور کنی؟» گفتم: «نه حاج آقا. ما تو حوزه درس می‌خونیم. بنگاه صیغه‌یابی نداریم» 🔸چند دقیقه ای طول کشید تا قانعش کنم همسرگزینی کار مراکز فرهنگی دیگر است و به مدارس علمیه قم ربطی ندارد. گرم صحبت بودیم که همسرش وارد اتاق شد و به لهجه شیرین کردی گفت: «به خدا من راضی‌ام. یک زن براش پیدا کنید که سرش گرم بشه.» فهمیدم که زن برایش وسیله سرگرمی است. گفتم: «خوب حاج‌آقا یه ایکس باکس بگیر» پرسید: «خارجی نمی‌خوام. در حد فاطمه و مریم» گفتم: «ایشالا خیره» و خودم را با استکان چای سرگرم کردم. دیگر کم‌کم روضه داشت شروع می‌شد. خانم‌ها می‌آمدند و شیخ معمم که البته به خاطر نبود ارتباط چهره به چهره با مخاطب و گرمای زیاد اتاق، خودش را خلع لباس کرده بود سخنرانی را شروع کرد. منبری پرمحتوا با داستانی جذاب و حدیثی زیبا. چهره مخاطبان را نمی‌دیدم ولی حتما حظ کردند. 🔸دوست ملبّسِ بی‌لباس دیگر، روضه خواند. عجب روضه‌ای بود! صدای گرم و دلنشین، روایت‌گری جذاب و احتمالا خلوص نیت، منقل روضه‌اش را داغ کرد. خسته شده بود ولی مخاطب همچنان درخواست داشت. از حضرت علی اکبر آغاز کرد و در ادامه قاسم بن الحسن و علی اصغر و ماجرای علقمه و ورود اسراء به کوفه و خطبه حضرت زینب و مناظره امام سجاد با یزید، همه را گفت. مثل کره‌‌ای که ده دقیقه روی ماهی‌تابه تفلون مانده باشد ذوب شده بود. بالاخره رضایت دادند پرونده روضه را ببندد و بست. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۸ (بخش پایانی) 🔸چند دقیقه پس از پایان روضه نشستیم و دوباره با پیرکُرد صیغه‌باز گپ زدیم. آخر سر پذیرفت ما این کاره نیستیم و موضوعات بهتری برای گفتگو انتخاب کرد. حرف‌هایمان که تکراری شد، خداحافظی کردیم و راهی مسجد شدیم. ارتباط با بچه‌ها، شوخی و کلاس‌داری لذت‌بخش است و برای همین، گذر زمان را حس نکردم. به خودمان که آمدیم، دیدیم اذان مغرب و عشاء را گفته‌اند. نماز را با استقبال اندک مردم شیعه و عدم استقبال اهل سنت خواندیم. در آن ایام ندیدم اهل سنت به ما اقتداء کنند. همیشه ما ماموم بودیم و آنها امام. اقتدای دو روحانی شیعه به امام سُنّی هم باعث اعتمادسازی و اقتدای متقابل نشد. بگذریم. 🔸خادم مسجد برای شام دعوتمان کرد. بنده خدا غذا را از بیرون آورده بود. هر چند دقیقه یک بار می‌گفتیم: «به خدا راضی به زحمت نبودیم» و او هم می‌گفت: «خواهش می‌کنم حاجی آقا، رحمته.» آن جا دیگر همه شیعه بودند؛ هم خودش و هم اعضای خانواده‌اش و هم دو دوستش. بحثمان حسابی گل انداخت. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. کاملا غافل از اینکه شب تاسوعا است و اندکی حرمت نگه داشتن هم بد نیست. یکی از دو دوستش، از مردسالاری شدید کُردها گفت و از زن‌سالاری لطیف ترک‌ها. می‌گفت: «ترک ها از کُردها موفق‌ترند. چون زنان حکومت می‌کنند و مردان فرمان می‌برند ولی کُردها این طور نیستند. مردانشان، دوراندیشی ندارند و هر چه در می‌آورند خرج می‌کنند.» 🔸دو روز قبل از این که ما به خانه‌اش بیاییم اتفاق بامزه‌ای افتاده بود. یکی از معمم‌های گروه که برای نماز جماعت و منبر به روستا آمده بود و اتفاقا در شب مهمانی هم همراه ما بود، به دعوت خادم مسجد، به خانه‌شان می‌آید. از صحبت کردن مرد با خانواده‌اش متوجه می‌شود اسم دخترِ چهارساله‌اش، سارا و اسم همسرش مریم است. موقع خداحافظی به گمان این که مادر سارا بود و دختر مریم، بلند می‌گوید: «مریم جون خیلی دوستت دارم. خداحافظ جیگر خانم». خادم، آدم عاقلی بود و الا اولین جنایت ناموسی در تاریخ حوزه‌های علمیه اتفاق می‌افتاد. 🔸صاحب‌خانه از بی‌اهتمامی شورای روستا گلایه می‌کرد. می‌گفت چون شیعه است و شورا اهل سنت‌اند، تیر برق را تا دم در خانه بغلی آورده‌ ولی به منزل او نرسانده‌اند و به خاطر همین جلوی در خانه‌اش تاریک است. از علاقه‌اش به حضور در سوریه گفت. می‌گفت: «خدا وکیلی اگه آشنا دارید، منو معرفی کنید می خوام برم.» ما هم گفتیم: «خدا وکیلی آشنا نداریم.» بی‌خیال شد و دیگر اصرار نکرد. شام خوردیم و دوباره به مسجد رفتیم برای اقامه عزای تاسوعایی. 🔸سخنرانی را دوست گرامی بر عهده داشت و انصافا هم موفق بود. مداح هم روضه‌خوانی کرد و سینه‌زنی. شنیده بودم اهل سنّت بخاطر اعتقاد به سنی بودن حضرت ام البنین، ارادت خاصی به حضرت عباس علیه السلام دارند و شاید همین باعث شد جمعیت بیشتری به جلسه بیاید. منبری پس از سینه‌زنی دعا کرد و از مردم حلالیت خواست. راننده دم در منتظرمان بود. از مردم و به خصوص جوانان خداحافظی کردیم و رفتیم مدرسه امام صادق (ع) قروه. از آنجا هم با یک پژوی مشکی، مستقیم به سمت قم و این چنین پرونده محرم 96 هم بسته شد. @tanzac