eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
...🌲🍃 آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه،کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتیم می دانستیم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر یا حسین(ع) و یا زینب(ع) و یا علی(ع) از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هر چی اصرار کرد که کبری، یک استکان چای بخور. یک تکه نان دهنت بگذار، رنگت مثل گچ سفید شده. من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد ، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم، به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود.در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد، آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا میدید پشت سرم همه جا می آمد و میگفت: کبری مرا سوزاندی، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته، رازی نگفته انگار همه چیز به هم مربوط می شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید . آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم، دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم و خدا ،باید دوباره زندگی ام را مرور میکرم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که میدانستم وجود دارد اما جرات بیانش را نداشتم باید از خودم شروع میکردم من کی هستم؟ از کجا آمده ام ؟پدرو مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود چطور به اینجا رسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهممم که دخترم کجاست؟ وشاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تردر زندگی آماه کنم. ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت . من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم ، تا بایستم و تا تحمل کنم. باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنیم از روزی که به دنیا آمدم. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
...🌲🍃 آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه،کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتیم می دانستیم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر یا حسین(ع) و یا زینب(ع) و یا علی(ع) از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هر چی اصرار کرد که کبری، یک استکان چای بخور. یک تکه نان دهنت بگذار، رنگت مثل گچ سفید شده. من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد ، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم، به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود.در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد، آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا میدید پشت سرم همه جا می آمد و میگفت: کبری مرا سوزاندی، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته، رازی نگفته انگار همه چیز به هم مربوط می شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید . آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم، دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم و خدا ،باید دوباره زندگی ام را مرور میکرم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که میدانستم وجود دارد اما جرات بیانش را نداشتم باید از خودم شروع میکردم من کی هستم؟ از کجا آمده ام ؟پدرو مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود چطور به اینجا رسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهممم که دخترم کجاست؟ وشاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تردر زندگی آماه کنم. ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت . من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم ، تا بایستم و تا تحمل کنم. باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنیم از روزی که به دنیا آمدم. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
... 🌲🍃 از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در و در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من. آقای حسینی از دلسوزی زینب به و عشقش به و و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید، احتمالا دست در ماجرای است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
...🌲🍃 من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین(ع) گرفته بود. مادرم، تاج ماه طالب نژاد در آبادات زندگی می کرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد.درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت. درویش که نمی توانم به او نابابایی بگویم آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار دیگر باردار شد، اما بچه اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند. یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه همسایه ها می رفتم و از آنها می خواستم که برای به خانه ی ما بیایند. من نذر امام حسین(ع) بودم، و مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشید. مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه می داد او همیشه دلهره سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر به او نداد، تازه آن هم با نذر و آقا امام حسین(ع). من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) بودم. زندگی ام از پیش از تولد با آنها گره خورده بود، انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم همه به امام حسین(ع) و بند بود. پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت بخ دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد. اما تا پنج سالگی نتوانست نذرش را ادا کند. مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت، یکی ادای دینش و قصد دیگرش این بو که با از امام حسین(ع) اولاد دیگر طلب کند. تمام آن سفر و صحنه هد را به یاد دارم. مثل این بو که به همه ی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها می کردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند. مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم ، بلند فریاد زد یا امام حسین(ع) من آمده ام بچه ازت بگیرم، تو کبری راهم که خودت به من بخشیده ای ، میخواهی از من پس بگیری؟ مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر عبای عربی سرم بود. .... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
...🌲🍃 بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت به کربلا رفتیم. آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت، با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی (ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی(ع) علاقه ی زیادی داشت،و آرزویش بود که در سرزمین نجف از دنیا برود و همان جا هم به خاک سپرده شود و برای همیشه پیش امام علی (ع) بماند. نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند او را با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب می گفت: درویش جای پدر کبری است تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید. آن قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد: ننه کبری چه شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه میکنی؟ مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری. بابایم گفت: ای دل غافل! زن ، چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم چرا آنها را بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری، خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی (ع) باشد. مادرم که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد. در نه سالگی که به کربلا رفتیم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آن قدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند. مادرم فریاد می زد و می گفت: کبری از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت می زنند. اما من بلند نمی شدم. دلم می خواست با (ع) حرف بزنم، بغلش کنم و به اش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
... 🌲🍃 مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری به مکتب خانه فرستاد. نابابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن میخواند. درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد. پدر و مادرم هر دو دوس داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب خانه در کپرآباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند. خودش هم آدم سبکی بود، سر کلاس می گفت: الم تره مرغ و کره. منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانوادهایشان برای یاد دادن قرآن می دهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هر چی که دستشان می رسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آن قدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و من را بغل کرد و از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.مدتی بعد ما از محله ی جمشید آباد به لین 4احمد آباد اثاث کشی کردیم. پدر و مادرم یک خانه شریکی خریدند و من تا سن چهارده سالگی، که جعفر(بابای بچه ها) به خواستگاری ام آم د همان خانه بودم. چهارده سال و نیم داشتم که مستاجر خانه ی ما جعفر را به مادرم معرفی کرد. آن زمان سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود و ما باید شش ماه منتظر می ماندیم و بعد عقد می کردیم، خدا وکیلی من تا آن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه می شناختمش، زمان ما همه ی عروسی ها همین طور بود، همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می شدند. بعد از عروسی، چند ماه در یکی از اتاق های خانه ی مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه 6 آبادان، یک اتاق در یک کواتر کارگری اجاره کند. مادر شوهرم با ما زندگی میکرد. سالها مستاجر بودیم، جعفر کارگر شرکت نفت بود و هنوز آن قدر امتیاز نداشت که به ما یک خانه ی شرکتی بدهند و ما مجبور بودیم در اتاق های اجاره ای زندگی کنیم، پنج تا از بچه هایم، مهران و مهری و مینا و شهلا ، همه زمانی به دنیا آمدند که مستاجر بودیم. هر وقت حامله می شدم، برای زایمان به خانه ی مادرم در احمد آباد می رفتم. آنجا زایشگاه بچه هایم بود. در خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود، راحت بودم. یک قابله خانگی به نام جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود که مثل مادرم فقط یک دختر داشت، اما خدا از همان یک دهتر،سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران همیشه حسابی به جیران می رسید و بعد از به دنیا آمدن بچه، مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به او داد. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
... 🌲🍃 بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه 4 فرح آباد کوچه 10 پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند. همه ی خانواده اعتقاد داشتند که قدم تو راهی خیر بوده است، که ما از مستاجری و اثاث کشی راحت شده و بالاخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوش حال بودیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی برای خانواده ی ما. مدتی بعد اثاث کشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد، برای اولین بار و بعد از پنج بچه ، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دتر مهری. مطب در لین 1احمد آباد بود. منتا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم، حامله میشدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد. خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. حالم خیلی بد شد جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید. در غروب یکی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار شدم و خدا به من یک قشنگ و دوست داشتنی داد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. مهران که پسر بزرگ و بچه اولم بود بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت. هر کدام از بچه ها را که به دنیا می آردم، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت میکردم. جعفر بابای بچه ها بود و حق پدری اش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم که یک عمر آرزوی بچه داشا و همه ی دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم نمی توانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار و فامیل بودیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه سوم را مهری گذاشت و اسم بچه چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه پنجم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ششم را گذاشت. من هم نه خوب می گفتم و نه بد، دخالتی نمی کردم، وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوش حال هستند برایم کافی بود. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
... 🌲🍃 مادرم نام را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت: مادربزرگ این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم باشد. من می خواهم مثل زینب(س) باشم. میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم، برای همین من نمی توانم حتیاز بچگی هایش هم که حرف می زنم به او میترا بگوییم، برای من مثل این است که از اول اسمش زینب بوده است. زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سالهای که در آبادان زندگی میکردم، نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر ، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد. او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم، بابایم به مادرم میگفت : کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد. دور خانه های شرکتی، شمشادهای سرسبز و سربلندی بود. بابایم هر وقت که به خانه ی ما می آمد، در میزد و پشت شمشادها قایم میشد، در را که باز میکردیم می خندید و از پشت شمشادها در می آمد. همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آنها را مثل نذری بین دخترها میداد. بابایم که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی که سالها قبل در به بابایم داده بود، عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه ، جنازه ی بابایم را به نجف بردو در زمین دفن کرد. آن زمان یعنی سال 47 یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت . مادرم بعد از دفن بابایم در نجف،به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت... ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
...🌲🍃 تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود، برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یک سالش بود، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد. به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند . دکترها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص های اعصاب، اولین بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست واستخوان شده بود، هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتم و نزدیک برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به از دست دادن بابایم عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه ی کارون خرید. این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود. هر هفته یا مادرم به خانه ی ما می آمد و یا ما به خانه ی مادرم می رفتیم. هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. هم داشت. بلیط سینما 2ریال بود . ماهی یک بار می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم. من همیشه سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم، پیش من در آوردن چادر گناه بزرگی بود بابای بچه ها یک دختر عمه به نام "بی بی جان" داشت که در منطقه کارمندی شرکت نفت بریم، زندگی می کرد. ما سالی یک بار در ایام عید به خانه ی آنها می رفتیم و آنها هم در آن ایام یکبار به خانه ی ما می آمدند و تا سال بعد عید رفت و آمدی نداشتیم . اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت که : لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید. بچه ها هم با تعجب دوباره کفشهایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم. اولین باری هم قرار بود آنها خانه ی ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید که تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
...🌲🍃 در محله ی کارمندی شرکت نفت، کسی سر نمی کرد. دختر عمه ی جعفر هم اهل نبود. یکروز به جعفر گفتم : اگر یک میلیون هم به من بدهند چادرم را در نمی آورم اگر میبینی قیافه ی من کسر شان دارد، من خانه ی دختر عمه ات نمی آیم. جعفر بعد از این حرف دیگر به چادر من ایراد نگرفت. چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد . بابای مهران، اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه 6فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم، یک خانه ی شرکتی در ایستگاه 6ردیف234که سه تا اتاق داشت. ما در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سن سی سالگی ، هفت تا بچه داشتم چه عشقی میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه ها را میدیدم . خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی میدیدم که چهارتا دخترهایم با هم عروسک بازی میکنند لذت میبرم و به آنها حسودی ام می شد و حسرت میخوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای دخترهایم لباس راحتی خانه میدوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ سری دوزی میکرد. بعدها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه خوبی داشت ، پارچه انتخاب میکرد و به سلیقه او مادربزرگش لباس ها را میدوخت. مادرم خیلی به ما میرسید. هر چند روز یکبار به بازار لین 1احمدآباد میرفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ی ما می آمد . او لر بود و غیرت عجیبی داشت دلش نمی آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد.بابای مهران پانزده روز یکبار از حقوق میگرفت. حقوق را دست من میداد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی میدادم. می گفتم آنها پسرند توی کوچه و خیابان میروند. باید در جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند . گاهی پس از یک هفته ، خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم میدادم. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
...🌲🍃 مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی می رسید، زینب هم که مثل خودم عاشق و خدا و پیغمبر بود. کنار مادرم می نشست و قصه های و امامی را با دقت گوش می کرد و لذت می برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود . هر وقت مادرم به خانه ی ما می آمد زینب دور و برش می چرخید تا خوب حرف های او را گوش کند. بابای بچه ها از ساعت 5صبح از خانه بیرون میزد و 5بعد از ظهر برمی گشت. روزهای پنجشنبه نیم روز بود. ظهر از سرکار برمیگشت. او در باغچه ی خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان سبزی خوردن و خورشی را از باغچه می چیدیم و استفاده میکردیم. حیاط خانه ی ما سیمانی بود و شب ها در حیاط میخوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستانهایش بالای چهل درجه بود. بعد از ظهرها آب شط را توی حیاط باز میکردم، زیر در را هم میگرفتم،حیاط پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین سیمانی حیاط خنک میشد. خانه های شرکتی، دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمسادها بود. گاهی که شیر آب شط را باز میکردیم، همراه آب یک عالمه گوش ماهی می آمد. دختر ها هم ذوق میکردند و گوش ماهی ها را جمع میکردند. ظهر ها هم هر کاری می کر م که بچه ها بخوابند، خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد می رفتند و توی آب حوض بازی میکردند . کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم برمیداشتیم و آب را بیرون می کردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک میشد و ما میتوانستیم تا اندازه ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد. شهرام چهار ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید. من به اش گفتم : مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نیست. بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هر چند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. ... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
هدایت شده از رمان
...🌲🍃 به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، میگفتم :خودتان چهار تا هستید، بنشینید و با هم بازی کنید . آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند. مهری که از همه بزرگتر بود مثل مادرشان بود برای بچه ها دمپخت گوجه درست میکرد و میخوردند. ریگ بازی میکردند صدایشان درنمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ما نمیرسید که چیزهای گران بخریم . دخترها با کاغذ عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش میکردند . خیلی از همسایه ها نمیدانستند که من چهارتا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند. من هر روز از ایستگاه 6به ایستگاه7میرفتم . بازار ایستگاه 7همه چیز داشت .حقوقمان کارگری بود و زندگی ای داشتیم، اما سعی میکرم به بچه ها غذای خوب بدهم هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می گذاشتم و به خانه بر میگشتم زمستان و تابستان بار سنگین را به کولم می کشیدم. سیر کردن هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار می رفتم اما تا شب هر چی بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال غذا می گشتند. بین بچه هایم از همه بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت. هر غذایی که را می خورد. کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت، تمام بدنش له شده بود با همه ی دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را برایش میزدند. دراز میکشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت. وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول ها را تحمل میکرد. در مدتی که مریض بود ، دوای عطاری توی آتش می ریختم و خانه را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن به اش بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و زینب غذایش را می خورد و دم نمیزد به خاطر شدت بیماری اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد. .... 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas