eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 🌸 از امام رضا علیه‌السلام پرسیدند: +حد توکل چیست؟ حضرت فرمودند: -اینکه با وجود خدا از هیچ کس نترسی! 📚جهاد النفس،ح 292 💜 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌸 🍃پیامبر اڪرم صلوات‌اللّٰه‌علیه: هر کس به خدا توکل کند، خداوند هزینه او را کفایت مى‏ کند و از جایى که گمان نمى ‏برد به او روزى مى ‏دهد. 📚کنزالعمال ج. ۳، ص. ۱۰۳ 💜 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
✨ آموخته ام که خدا عشق و تنها عشق خداست آموخته ام وقتی ناامید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم آموخته ام اگر تا کنون به آنچه که میخواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را اماده کرده آموخته ام که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترم چون خدا را دارم... ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
•°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°• ✍ نویسنده: @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود تمام مخالفت های خونواده و دوستام، چادری شدم! خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شده و امنیتم بیشتر... حالا حرفای زهرا رو درک میکردم... . از آقای صبوری هم که بگم... خیلی عجیبه رفتارش مخصوصا از وقتی که من چادری شدم... ... در زدم و وارد دفتر بسیج شدم باخودم تصمیم گرفتم حالا که چادری شدم یه خانومِ چادری کامل بشم! و الانم عضو بسیج شدم...!! امروز یه جلسه داشتیم. . درو بستم و خواستم برم اتاق کنفراس که ازاتاق اومد بیرون... تا منو دید یکم سرخ شدو سرشو انداخت پایین وگفت: _سلام خانوم جلالی. +سلام هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار... و اونم رد شدو از دفتر بیرون رفت... دستم و گذاشتم روی قلبم دیوانه وار میکوبید انگار میخواست‌ از دهنم بزنه بیرون... یکم صبر کردم آروم که شدم رفتم تو.... سلام کلی ای کردم و رفتم پیش زهرا نشستم... _سلام نیلوفر خانوم زشت😂 +زهرا حرف نزن که خیلی نامردی😏😒 _چراااا؟😵😪 +حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم!😏😠 _یا اکثر امام زاده ها😭😲 خنده آرومی کردیم و به سخنران گوش دادیم. . وسطای جلسه بود که هم اومد. . +خببببب‌، زهرا خانوممممم بیا که باهات کار دارمممم👊💪 _نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی😂😂 +مرگ😐...دختره زش... حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود اومدو گفت: _نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره. +بامن؟ _آره...گفت بری دفترخودش. بعد خنده ای کردو ادامه داد: _کی شیرینیش رو بخوریم ایشالا؟😌😂 +ااا مرض!...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده... و بعد رو به زهرا گفتم: +هنوز شمارو یادمه...میرسم خدمتت!😒☝👊 . رفتم دفتر بسیج تو دلم وِلوِله بودو قلبم‌ تند تند میزد. آروم در زدم... صداش اومد که گفت: _بفرمایید. آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم. از جاش پاشدو گفت: _بازم سلام خانوم جلالی بفرمایید +سلام...کاری داشتید بامن؟کارت بسیجم آماده شده؟ _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• باران صابری @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! بود؟! همین خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓😂😭 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد... @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
🕊 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
عج🌹 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
همگی رهگذر هستیمـ🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂ به کسی کینه نگیرید❌ دل بی کینه قشنگ استـ💜 به همه مهر بورزید💝 به خدا مهر قشنگ استـ🌹 بشناسید خدا را✨ هرکجا یاد خدا هستـ💚 هرکجا نام خدا هستـ❤️ سقف آن خانه قشنگ استـ...👌 🌈 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
[✨❤️🍃🌹] همهـ جا مست بخندید😇 همهـ جا عشق بورزید😍 سینهـ با عشق قشنگ استـ😌 بشناسید خدا را✨ هر کجا یاد خدا هستـ❤️ سقف آن خانهـ قشنگ استـ...👌 🌼💜🌈 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️