eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💜 +فردی به خدا گفت: اگر سرنوشت مرا تو نوشتی پس چرا آرزو کنم؟ خدا پاسخ داد: تو چه می دانی؟ شاید نوشته باشم هرچه آرزو کند!! ... ـــــــــــــــــــــــــ❤️... ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
•°•°•°• _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟... این جمله رو با کلی خجالت گفت... لرزش دستامو حس میکردم و دلم... دلم که مثل سیرو سرکه میجوشید قشنگ قل قل میکرد!!😓 ضربان قلبم روی هزار بود...😪 +آقای صبوری...!😏 سرشو آورد بالا😶 نگرانی و استرس و توی چشماش به خوبی میدیدم... توی چشمای آبیش! با زبونم لبامو تَر کردم و گفتم: +ممکنه یه لیوان آب به من بدید...😐 نفسشوکه تو سینه اش حبس کرده بودو بیرون دادو یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم: _بفرمایید.😒 دستام به شدت میلرزید. کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان و گرفتم اما متوجه لرزش دستام شد.😯 _شما حالتون خوبه؟!😳 +بله..خیلی ممنون...خوبم!☺ آب و جرعه جرعه خوردم سکوت بدی توی فضا حاکم بود.😣 +خب... آقای صبوری من فکرامو کردم... بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...👀 +جوابِ مَن... صدای موبایلش صحبتم و قطع کرد...😓😐 معلوم بود کاملا عصبی شده😒 _ببخشید.😑 و تلفن رو جواب داد... _سلام +...... _چیشده؟ +...... _مریم جان آروم بگو ببینم مامان چیشون شده؟ +...... _باشه باشه...آروم باش منم الان خودمو میرسونم +...... _باشه...خداحافظ. با استرس نگاهش کردم و گفت: _شرمنده خانوم جلالی...مادرم حالشون بد شده رفتن بیمارستان...من باید برم... دوباره مزاحمتون میشم برای جواب.. +ای وای. انشاالله که خوب شن...اگه کمکی از دستم برمیاد بگین. _ممنون از لطفتون.فعلا خداحافظ +خواهش میکنم.خدانگهدار... ودرو بست... و من موندم یه اتاق گرم و قلبی که دیوانه وار میکوبید...😖😐 . ⬅ ادامه دارد... جهت عضویت 👇 http://sapp.ir/roman_mazhabi @roman_mazhabi
•°•°•°• یک هفته دیگه هم گذشت... توی این یه هفته خبری نگرفته بود. . +مامان _بله؟ +من دارم میرم بیرون یکم دوربزنم _باشه برو...اون چادرچیه سرت کردی؟! +وای مامان توروخدا باز شروع نکنا... من بزرگ شدم وخودم میتونم تواین زمینه براخودم تصمیم بگیرم... خداحافظ و درو بستم... دلم خیلی عجیب گرفته... غروب جمعه هم که بود!! نمیدونستم میخوام کجا برم. سوار تاکسی شدم. _کجا برم خانوم؟ +یه جایی که آرومم کنه...! باخودم فکر میکردم اگه الان این جمله رو بگم راننده با اُردنگی پرتم میکنه بیرون ومیگه برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!😂😂 اما در کمال تعجب دیدم راه افتاد... منم چیزی نگفتم، سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم. صدای قطره های بارون که میخورد به شیشه رو حس میکردم. مگه بهتر از اینم میشه؟ جمعه باشه، غروب باشه، دلت گرفته باشه، بارونم بیاد! ناخودآگاه صورت توی ذهنم مجسم شد! یه لبخند اومد روی صورتم...:) خطاب به خودم: +نیشمو ببند:|| 😂😐😒😏😓 _خانوم.رسیدیم. چشمام و باز کردم. مزار شهدای گمنام... بغض گلومو گرفت... من این آرامشی که باچادرم دارم و مدیون شهدای گمنامم... کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز خریدم. گل رز چقد گرون شده😓😂 بی اختیار سمت یه قبر که‌گوشه بود کشیده شدم... کنار سنگ قبر نشستم و دستم و گذاشتم روی سنگ تا فاتحه ای بخونم که همزمان بامن یه دست دیگه هم گذاشته شد روی سنگ و سریع برداشته شد... سرمو بلند کردم تا صاحب دستو ببینم. بود! مگه عجیب تر از اینم میشه؟! از جام بلند شدم و متوجه من شد. +سلام آقاصبوری. _ااا سلام خانوم جلالی شمایین؟ شما اینجا چکار میکنین؟ نیمچه لبخندی زدمو گفتم +بقیه اینجا چکار میکنن منم همون کارو میکنم. +شما اینجا چکارمیکنین؟ بفرمایین بشینین. در حالی که می نشستیم گفت: _این شهید گمنام،دوست منه... هر جمعه میام پیشش😊:) . گلاب و برداشتم و آروم آروم ریختم روی سنگ قبر و دست کشیدم روش... _خانوم جلالی... ببخشید...جواب من رو ندادید هنوز... دستم برای لحظه ای روی سنگ خشک شد... دوباره کارمو ادامه دادم و گفتم: +بله.فرصت نشده بود.مادرتون خوب شدن؟ _الحمدالله خوبن...خب...من منتظرم... یه شاخه گل برداشتم وشروع کردم به پر پر کردنش... +راستش... راستش آقای صبوری، (سرمو آوردم بالا و توچشماش نگاه کردم) +جواب من به دو دلیل، منفی هست... . ⬅ ادامه دارد.. جهت عضویت 👇 ☕http://sapp.ir/roman_mazhabi @roman_mazhabi
•°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که‌‌... به دو دلیل _میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟ +بله _خب...اون دوتا دلیل چین؟! یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم: +دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن و دلیل دوم ... _دلیل دوم چی؟ +و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید! _ببخشید متوجه نمیشم‌‌... لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم: +شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین... سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم: اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود... دستی به موهاش کشیدو گفت: +کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش... اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد... و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت... اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن‌.. خدایا این چه حسیه؟ چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه دست و پام میلرزه؟ دلم هُرّی میریزه؟ دفترو برداشتم و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش... (بسم الله الرحمن الرحیم... توی اردوی شلمچه باما همراه بود... عجیب بود...خیلی... جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه..‌.! وقتی بهم گفت نماز بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست. اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش! شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن... . وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد، فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.‌‌ اون نماز بهترین نماز عمرم بود... اما به خودم تشر زدم که اون دختر، هیچ سنمی باتو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش... اما این دختر دل و ایمان مارو باخودش برد... اما باز هم به خودم میگفتم‌که پایبند عشق یک طرفه نشو! وقتی که از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده... حدس میزدم... خیلی از دوستاشو از دست داد اما براش مهم نبود... از وقتی که چادری شد،،، فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم، همه بی فایده بودن... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
🌸 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌹 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
👌🏼 سرت رو تکیه بده به دیوار چشماتو ببند و شروع کن به تشکر کردن از خدا بابت هر نعمتی که بهت داده و بخاطر هرچیزی که فراموش کردی شکرش رو بجا بیاری... ❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
[🌿 •|وَاللّٰــهُ‌خــَـبیرٌ‌بـِـما‌تَـعـمَـلونَ؛ +وخدا‌به‌آنچه‌می‌کنید‌آگاه‌است.. زیرِ ذره بین خداست؛ !! +الــهـی الـعـفو✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
... ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💥 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️