تازگیها هرگاه از دیگران می رنجم، یا حتی نگرانم، که چه "قضاوت"هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند "چشمان" خودم را میبندم و این قسمت از جملهی معروفِ دِیل کارنگی را در ذهنم مرور می کنم که:
دیگران به"اندازه" سَردَردشان هم حتی، به "مُردنِ" من و تو اهمیت نمیدهند. وهمین برایِ بیخیال شدنم کافیست. ومن نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به "اندازه" ی سَر دردشان هم برایشان مهم نیستم، نخواهم بود. رازِ آرامش همین است...
در سال "قحطی" در مسجدی واعظی روی "منبر" می گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند ، صدقه بدهد
مؤمنی پای منبر این"سخنان" را شنید باتعجّب بهرفقا گفت صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من مقداری گندم خانه دارم ، می روم و برای فقرا به مسجد میآورم و به این نیت به خانه خود رفت ...
وقتی به خانه رسید ، تا زنش از قصد او آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد کهدر اینسالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزندت را نمیکنی؟ شاید این قحطی "طولانی" شد ، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
به قدری مرد را "وسوسه"کرد که دست خالی برگشت! به او گفتند چهشد؟ هفتاد شیطانی کهبه دستت چسبیدند،دیدی؟ پاسخ داد: من "شیطان" ها را ندیدم، ولی "مادر" شیطان را دیدم که نگذاشت
امیرمومنان علی علیه السلام فرمود زمان انفاق هفتاد هزار شیطان انسانرا وسوسه و به او التماس می کنند که چیزی نبخشد.. انسان می خواهد در برابر شیطان مقاومتکند، اما شیطان به زبان "زن" یا رفیق مصلحت بینی می کند و نمی گذارد
شهید دکتر مصطفی "چمران" گفته بود : هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناخت مرد از "نامرد" آسان می شود پس ای شیپورچی بنواز ...
امروز سالگرد "شهادت" بزرگ مردیست که با وجود داشتن مدرک دکترای فیزیک پلاسما قید زندگی راحت خود را در آمریکا زد و راهی کشور لبنان و ایران شد
تا در مبارزه با جهان استکبار شرکت کند و در همینراه هم به شهادت رسید
شادی روح مطهر همهی شهدا صلوات ختم کنید
#کمیتفکر✨
فکر کن امام زمان مقابلت بایسته
و با چشمای مهربونش نگات کنه...
ببین میتونی یه سیلی تو صورت
نازنینش بزنی⁉️
میدونم که هیچ کدوممون از دلمون نمیاد‼️
میگن هر گناهی که ما شیعه ها مرتکب میشم
انگار یه سیلی به صورت دردانه ی حضرت زهرا میزنیم😭😭😭
#خدااونروزرونیاره😭
🌴🌻
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هواتوکردم❤️
یا اباصالح المهدی ادرکنی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_5
#پسرک_فلافل_فروش
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود . از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم . زمانی هم كه باردار ميشدم ، اين مراقبت من بيشتر ميشد .
سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد . پسري بود بسيار دوست داشتنی . او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد . يادم هست كه دهه فجر بود . روز 13 بهمن .
وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم ، تقويم را ديدم كه نوشته بود : شهادت امام محمد هادی ( ع ) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم .
عجيب است كه او عاشق و دلدادهی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی ( ع ) يعنی سامرا به شهادت رسيد . هادی آزار و اذیتی برای ما نداشت .
آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد . از همان كودكی روی پای خودش بود . مستقل بار آمد و اين ، در آيندهی زندگی او خيلي تأثير داشت . زمينهی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود . البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم ، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم . هر چيزی را نميخورد .
در حلال و حرام دقت ميكرد . سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم . آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا ، من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود . هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم ، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند .
وضعيت مالی خانوادهی ما متوسط بود . هادی اين را ميفهميد و شرايط را درک ميكرد . برای همين از همان كودكی كم توقع بود . در دورهی دبستان در مدرسهی شهيد سعيدی بود . كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و ...
از همان ايام پسر ها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم . بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم . آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت ميکردند . دوران راهنمايی را در مدرسهی شهيد توپچی درس خواند . درسش بد نبود ، اما كمی بازيگوش شده بود . همان موقع کلاس ورزشهای رزمی ميرفت .
مثل بقيهی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت . سيكلش را كه گرفت ، براي ادامهی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد . اما از همان سالهای اوليهی دبيرستان ، زمزمهی ترک تحصيل را كوك كرد !
ميگفت ميخواهم بروم سر كار ، از درس خسته شده ام ، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود . در نهايت درس را رها كرد . مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود . بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم ، اما خودش رفته بود دنبال کار . مدتی در یک تولیدی و مغازهی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد .
···------------------···•♥️•··
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_6
#پسرک_فلافل_فروش
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) بسيار گسترده شده بود . سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد . هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد . ميگفت هم سالم است هم ارزان .
يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد . شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود . با يک نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينهی معنوي خوبی دارد .
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم . سيد علی ميگفت : اين پسر باطن پاكی دارد ، بايد او را جذب مسجد كنيم . برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم . اگر دوست داشتی بيا و داخل اين برنامههای ما شركت كن .
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری ، در برنامهی فوتبال بچههای مسجد شركت كن . آن پسرک هم لبخندی ميزد و ميگفت : چشم . اگر
فرصت شد ، مییام .
رفاقت ما با اين پسر در حد سالم و عليک بود . تا اينكه يک شب مراسم يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد . اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود . در پايان مراسم ديدم همان پسرک فلافلفروش انتهای مسجد نشسته !
به سيد علی اشاره كردم و گفتم : رفيقت اومده مسجد . سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد . بعد او را در جمع بچههای بسيج وارد كرد و گفت : ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهاید .
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم . بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفها اومدی ؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت : داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد . گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم . سيد علی خنديد و گفت : پس شهدا تو رو دعوت كردن .
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم . يك كاله آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد . سيد علی گفت: اگه دوست داری ، بگذار روي سرت . او هم كاله رو گذاشت روی سرش و گفت : به من مییاد ؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت : ديگه تموم شد ، شهدا برای هميشه سرت کلاه گذاشتند ! همه خنديديم . اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت . اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند .
پسرک فلافلفروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجدی شد .
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتظار
از کودکی شنیدیم که امام غائبی داریم و باید منتظر آمدنش باشیم
و چه جمعه ها که به ندبه نشستیم و ناله زدیم الی متی احار فیک یا مولای
اما چه شد که واژه انتظار از زبان به قلبمان رسوخ نکرد ؟
شاید نمیدانستیم معنی انتظار را
و کسی به ما نگفته بود چگونه میتوان ظهورش را به انتظار نشست
👈🏻در این چهار دقیقه به این مسئله مهم پرداخته میشود
✅ چگونه میتوان منتظر بود ؟؟
شاید انتشار این کلیپ بتواند دلی را به جمع منتظران آن یار سفرکرده بیافزاید ...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صاحبجانم♥️
به ماه رویت قسم که جانا
اگر که باشم گه ظهورت...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
همیشه امیدتان به خدا باشد، نه بندگانش ؛ "امید" بستن به غیر خدا مثل خانه "عنکبوت" است: سست و شکننده و بی اعتبار ....
خداوند به تنهایی کافیاست.
"التماس" به خدا جرأت است
اگر برآورده شود رحمت است
اگر برآوردهنشود حکمتاست
التماس به انسان خفت است
اگر برآورده شود ، منت است
اگر برآورده نشود ، ذلت است
پس در همه حال به"خداوند" اعتماد کنیم
لشكر امیرالمومنین على عليه السلام در جنگ جمل "پيروز" شد و جنگ خاتمه يافت. يكى از"اصحاب" علی علیه السلام كه در نبرد جنگ جمل حضور داشت عرض کرد:
دوست داشتم "برادرم" اينجا بود و میديد چگونه خدا شما را بر دشمن"پيروز" نمود و او نيز خوشحال میشد و به اجر و پاداش نايل میگشت
حضرت فرمود آيا قلب و فكر برادرت با ما بود!؟ عرض کرد آرى. امیرمومنان عليه السلام فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده
بعد هم فرمود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادران خود هستند ، اگر در اين نبرد ، با ما هم فكر و هم عقيده باشند ، همگى با ما هستند ، بزودى پا به جهان گذاشته و دین به وسيله آنان نيرو مى گيرد
بحارالانوار ، جلد ۳۲، ص ۲۴۵ و جلد ۱۰۰ ، صفحه ۹۶
گاندی میگه : اگر جرأت زدن حرف "حق" رو نداری ، لااقل برای کسانی که حرف "ناحق" می زنند ، دست نزن ...
ناپلئون میگه: دنیا پراز تباهی است ، نه به خاطر وجود آدم های بد، بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب
وقتی "برنامه" شعبدهبازی رو "نگاه" می کنم متوجه "نکته" خوبی میشم؛ مردمبرای کسی دستمیزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون ...