🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت دهم
پرسش افسر عراقی درباره پیشانی بنده
با رضا هوشیار، از آزادگان همدانی در نظر گرفتیم تا موضوع قناعت را مطرح کنیم. دو نفرمان تصمیم گرفتیم تا اگر به ما نانی میدهند و اضافه میآید مقداری از آن را در درون ساک بچهها بگذاریم تا آنها هم استفاده کنند. گمان میکردیم که فقط ما به این موضوع توجه داریم اما روزی که این کار را انجام دادیم متوجه شدیم که درون ساک خودمان هم نان قرار دادهاند.
بچهها بدون اینکه کسی متوجه شوند این چنین به یکدیگر کمک میکردند.
روزی یک سرهنگ عراقی به درون آسایشگاه آمد و از ما پرسید که چرا شما پیشانی بند میزنید؟ کسی بلند نشد تا به او جواب بدهد من بلند شدم و گفتم: «برای اینکه نظر تک تیراندازهایتان را جلب کنیم تا مستقیم تیرش را به پیشانی ما بزند.» بچهها منظور من را فهمیده بودند و خندیدند اما افسر عراقی متوجه نشد و سرش را تکان داد بعد به ما گفت که میخواهم کمی به شما آزادی بدهم و پرسید در میان شما چه کسی خط خوبی دارد؟ بچهها که زیاد از عراقیها خوششان نمیآمد باز جوابش را ندادند.
من دستم را بالا بردم و گفتم خط خوبی دارم. مقداری به من مداد و کاغذ داد. چند لحظه بعد پرسید نقاشی چطور، در میان شما کسی نقاشی بلد است؟ باز همان اوضاع بود و فقط من دستم را بالا بردم. مقداری مداد رنگی تراش و مقوا دادند تا نقاشی کنیم. رضا هوشیار نقاشی خوبی داشت او کلمه«الله» را به گونهای روی کاغذ ترسیم کرده بود که هنگامی که از روبرو به آن نگاه میکردیم فقط چند خط نمایان بود اما کاغذ را که با زاویه در مقابل دیدگانمان قرار میدادیم «الله» مشخص میشد. این نوشته نظر سرهنگ عراقی را جلب و او را تحسین کرد.
بعد از چند وقت، مداد و کاغذ در اردوگاه یکی از وسیلههای ارتباطی ما با دیگر آسایشگاهها به شمار میرفت. اطلاعات از میان آسایشگاه «درز» میکرد و از حال همدیگر باخبر میشدیم. اما عراقیها متوجه شدند و آمدند ناگهان همه کاغذها و آنچه به ما داده بودند را جمع کردند. جیب یکی از بچهها پر از کاغذ و خبر بود. همین که عراقیها آمدند آنها را قورت داد یکی از عراقیها متوجه این کار شد و بر سر اسیر ایرانی زد که مگر انسان عاقل کاغذ میخورد.
در میان آسایشگاه یکی از دوستان مان مهندس کشاورزی بود به همین خاطر توانسته بودیم با وسایلی که در اختیارما قرار میدادند یک حوضچه ایجاد کنیم. عراقیها آمدند و گفتند که باید به حمام بروید. آمدیم که به حمام برویم گفتند نیاز نیست.
زمستان بود همه ما را دور حوض جمع کردند مقداری از سطح آب حوض یخ زده بود و گفتند باید درون این حوض بروید. آب بسیار سرد بود ۱۲۰ نفر را میخواستند درون این حوض کوچک جا بدهند مقداری جمعیت که درونش رفت دیگر آب حوض کامل خالی شده بود از طرفی اوایل این دستور هرکس که سرش را از آب بیرون میآورد به سرش میکوبیدند تا زیر آب برود.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود و بیشتر اسرایش از جمع افراد با سواد یا نظامی رده بالا بودند.
من مداحی میکردم و روز بعدش که عراقیها متوجه سینه زنی میشدند همرزمان دیگرم را می بردند.
دیگر بچهها به خود من شک کرده بودند که نکند امشب میخوانی و فردا آمار را میدهی. جالب است بدانید که تا آخر هیچگاه من به دلیل مداحی «لو» نرفتم و بچهها شکنجه را تحمل میکردند اما لب به سخن باز نمی کردند.
ادامه دارد
🌹السَّلامُ علیکِ یا تالِی المَعصوم
السَّلام علیکِ یامُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ
السَّلام علیکِ یا زِینَب الکُبری(س)🌹
🌷یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
(( من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد)).
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.🌷
✍سیده فاطمه موسوی
پرستاردوران دفاع مقدس
✨سالروزولادت مظهر علم،شجاعت وحیا
حضرت زینب کبری(س)وروزپرستار
مبارک باد✨
دردِ دلِ بیمار
به هرکس نتوان گفت
این جنس گران را
به پرستار فروشند ...
#روز_پرستار
#میلاد_زینب_کبری
بر پرستاران کانال مبارک باد😍😍😍😍
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚽️ رجزخوانی #فوتبالی کربلایی محسن محمدی پناه در هیات انصار ولایت یزد
.
با آرزوی پـیـروزی و مؤفقیت برای
تیم ملــــی فوتبال ایران عزیزمون
🇮🇷🏆🇮🇷🏆🇮🇷
.