کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 #یادت_باشد🌱 قسمت 6 پنجم شهریورسال نودویک،روزهای گرم
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
#یادت_باشد🌱
قسمت 7
بااینکه قبلابه این موضوع فکرکرده بودم ولی الان اصلاآمادگی نداشتم،آن هم چندماه بعدازاینکه به بهانه درس ودانشگاه به حمیدجواب ردداده بودم.
گویاعمه باچشم به مادرم اشاره کرده بودکه بروندآشپزخانه،
آن جاگفته بود:"ماکه اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتابدون هیاهوباهم حرف بزنن،الان هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیادکه چی شدچی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اولافرزانه نمیذاره،دومایه وقت جورنشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رونمیشه گرفت،توی دروهمسایه وفامیل هزارجورحرف میبافن".
تاشنیدم که قراراست بدون هیچ مقدمه وخبرقبلی باحمیدآقاصحبت کنم همان جاگریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال وروزم بدترازمن هول کرده بودگفت:"شوخی کردم توروخداگریه نکن،ناراحت نباش هیچی نیست!"،بعدهم وقتی دیداوضاع ناجوراست ازاتاق زدبیرون.
دلم مثل سیروسرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام راآزادترکردم تاراحت ترنفس بکشم،زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بودخودش هم استرس دارد،گفت:"دخترم اجازه بده حمیدبیادباهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیش ترآشنامیشین،درنهایت بازهرچی خودت بگی همون میشه
"؛شبیه برق گرفته هاشده بودم،اشکم درآمده بود،خیلی محکم گفتم:"نه!اصلا!من که قصدازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم".
هنوزمادرم ازچارچوب دربیرون نرفته بودکه پدرم عصازنان وارداتاق شدوگفت:"من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظرخودت باشه،میخوای باحمیدحرف بزنی یانه؟!"،مات ومبهوت مانده بودم،
گفتم:"نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمیزنم،حالاحمیدآقاباشه یاهرکس دیگه".
باآمدن ننه ورق برگشت،ننه رانمی توانستم دست خالی ردکنم،گفت:"تونمی خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟باحمیدصحبت کن خوشت نیومدبگونه،هیچ کس نبایدروی حرف من حرف بزنه!دوتاجوون می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رووابکنن،حالاکه بحثش پیش اومده چنددقیقه صحبت کنیدتکلیف روشن بشه".
حرف ننه بین خانواده ماحرف آخربود،همه ازاوحساب می بردیم ،کاری بودکه شده بود،قبول کردم واین طورشدکه مااولین بارصحبت کردیم.
صدای حمیدراازپشت درشنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرااین طوری؟!مانه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"،عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ماعروس روراضی کردیم دامادنازمیکنه!".
درذهنم صحنه های خواستگاری گل های آن چنانی وقرارهای رسمی مرورمیشد،ولی الان بدون اینکه روحم ازاین ماجراخبرداشته باشدهمه چیزخیلی ساده داشت پیش میرفت!گاهی ساده بودن قشنگ است!
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
✔️آیا ممکنه ...؟!🪆
تغییر کردن خیلی سخته ولی ممکنه
جا نزدن تو این شرایط خیلی سخته ولی ممکنه
نباختن روحیه در برابر این همه هجمه های منفی، خیلی سخته ولی ممکنه
درس خوندن، کار کردن، زندگی کردن تو این دنیا، خیلی سخته ولی ممکنه
انسان بودن، انسان موندن، خیلی سخته ولی ممکنه
کلا خیلی سخته... ولی ممکنه!
همین که میگیم ممکنه، یعنی غیرممکن نیست!
خب حالا چقدر ممکنه؟ بستگی به تو داره.
ممکن بودن سقف نداره. هرچقدر تو بخوای، ممکنه!
به زندگیِ آدمایی که از درونشون خـبـر نداری
حسادت نکن. هر قلبی دردی داره!
عزیزِ من، انسان بـه اخلاقش سنجیـده میشه
نه مظهرش و قبل از اینکه از خدا گلایه کنی،
داشتههاتو شاکر باش💚
دنیا اونقدر بزرگه کـه هر کسی واسه خودش
یـه جایی داره؛ پس سعی کن بجا اینکه جای
کسی رو بگیری، جایِ خودتو رو پیدا کنی!
🍃طبیب جان
آدم مریض که میشود، نازش هم سنگین میشود. دیگر هر کسی نمیتواند نازش را بخرد. در این هنگام وقتی معشوق قصد خریدن ناز عاشق را میکند، عاشق در یک دوراهی متحیّر میشود: اگر معشوق بر سر بالینش حاضر شود، با صدای پای او، هر چه بیماری است، از میان میرود. آن وقت میترسد از این که معشوق بیاید و فسلفهای برای ماندنش نیابد. اگر هم عاشق بیمار بماند، معلوم میشود که از عشق، جز ادعایش بهرهای دیگر نداشته.
حالا باید چه کار کند عاشق بیچاره. به معشوق بگوید برگرد یا ساکت بماند و آمدن معشوق را سنگ محکی برای عشق خویش بداند.
من خودم را از این تحیر نجات دادهام و فریاد میزنم اگر مریض شدم، حتماً برای خریدن نازم بر سر بالینم بیا. یا عاشقم و خوب میشوم یا عاشق نیستم و رسوا میشوم. تو همین که قصد کنی به سویم بیایی، برای یک عمر مستی کافی است.
شبت بخیر طبیب جان!
🌙✨
روز ها و شب ها و ایام ، از پس یکدیگر میگذرند ؛ و من تنها به تو میاندیشم !
آیا برایِ لبخندِ رضایتت ، لبی را خنداندم ؟
#صاحبنا