°•🌱
حضرت علی(عیلہالسلام) می فرمایند:
چون روایتی را شنیدید، آن را بفهمید و عمل کنید، نه اینکه بشنوید و نقل کنید، زیرا راویان علم فراوان، و عمل کنندگان آن اندکند.
*نهج البلاغه، حکمت 98
°•🌱
مادر#شهید «صفرے» در گفتوگو با دفاعپرس مطرح کرد!
مادر شهید «صفری» گفت: شهدا انتخاب شده خدا هستند. پسرم از بچگی بینظیر بود. پسری نبود که قدمی از من جلوتر راه برود یا صدایش از من بلندتر شود. بچه مؤمن و موجهی بود. نماز اول وقت او ترک نمیشد و احترام به پدر و مادر را رعایت میکرد. نماز شب و نماز صبح او به هم وصل میشدند.
.
°•🌱
تلخی برخورد صادقانه را بر شیرینی برخورد منافقانه ترجیح می دهم.
#شهیدمظلوم، سید محمد حسینے بهشتۍ
🌱اے مـــردم، دنيــا پركاهی ارزش ندارد زياد سنگ دنيــا را بـہ دل نزنيد،
زياد حرص دنيا را نخوريد،
فڪر آخـــرت باشيم
اعمال خــود را در نظر بگيريم ببينيم آيــا با اين اعمال می تــوانيم در روز قيامت روبرروے پيغمبر بايستيم روبـــروے ائمه اطهار و شهدا بايستيم.
#شهید_سلمان_ایزدیار🌷
#روزوعاقبتمونشهدایے 🌱
سفره ی موسی بن جعفر_۲۰۲۳_۰۷_۰۹_۱۰_۳۳_۱۱_۹۳۲.mp3
9.29M
#صابرخراسانیپویانفر
سفرهےموسۍبنجعفر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لذتهای دختر داشتن ☺️
🔻 دل من هم مریضه!
✍گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
🔸بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 59
از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی بود این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا(ع) خیلی دلچسب به نظرم می آمد. وسایل و سالک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم را افتادیم، حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا(ع) را که دیدیم چشم های هر دوی ما بارانی شد، به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
صحن جامع رضوی که بودیم نمی توانستم جلوتر بروم همان جا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم، دست خودم نبود، حمید در حالی که سعی می کرد حال من را با شوخی هایش بهتر کند گفت: عزیزم این ناراحتی برای چیه؟ آخه این همه اشکو از کجا آوردی دختر، الان یکی رد بشه فکر می کنه ما بچه دار نمی شیم داری این طوری گریه می کنی و گوله گوله اشک می ریزی، با شنیدن حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمی دانم چرا ته دلم آشوب بود حس می کردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم.
بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای غذا خوردن و کمی استراحت هتل می رفتیم ،هر بار در یکی از صحن ها گوشه دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم. هر بار زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم از امام رضا (ع) خواستم تا من زنده هستم حمید کنارم باشد، خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا(ع) بروم!
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی