کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 83 ساعت از پنج غروب گذشته بود خیلی خسته بودم دقایق آخر کلاسم
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 84
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم بعد از خرید عطر کیکی هم که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم: حمید جان تولدت مبارک،
خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود.
کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود، به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سروکارش با سیم های جنگی زمخت و کابل های فشار قوی بود معمولاً بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همی صورتش آفتاب سوخته می شد وقتی خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد. دست ها و پاهاش را که دیدم دلم سوخت رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهاش انداختم ،همان طور که خواب بود کف پا و دست هایش را کِرم زدم و روی صورتش ماسک ماست خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود، آن قدر خسته بود که متوجه نشد. از کِرم زدن خوشش نمی آمد همیشه می گفت: کِرم برای مرد نیست کِرم مرد باید گِل باشه!
با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهای بیشتر از این خراب نشود.
کمی که گذشت بیدار شد، کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد، گفت: اول صلح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتماً فرزانه یادش رفته واِلّا تبریک می گفت،امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم تا چشمش به کیک افتاد یک تیکه بزرگ از کیک برداشت و خورد ،بعد چاقو را گذاشت روی کیک گفت: مثلاً ما به این کیک دست نزدیم حالا عکس بگیر!
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکار حمید از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آن ها سر بزنیم حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلاً انگار نه انگار این ها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می بینند ما هم داخل اتاق در مورد بچه و بچه داری صحبت می کردیم،تا من ابوالفضل را بغل گرفتم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد، چادر خیلی کثیف شده بود، به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشورم، حدود ساعت یازده شب بود که از آنجا بلند شدیم چادر خودم را انداخته بودم داخل کیسه و چادر امانتی را سر کرده بودم، روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت، صدای حسین حسین گفتنش را دوست داشتم به حمید گفتم: اشکال نداره بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه، موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه نه واجبه و نه مکروه،بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن برا جفتمون.
خانه که رسیدم هر دوتا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم ،بعد هم چادر امانتی را اتو زد و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اوپن و گفتم:عزیزم فردا داری میری محل کار این چادر رو
هم برسون به آقا میثم، یه وقت خانمش نیازش میشه صبح که بلند شدیم هوا بارونی بود مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت: همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه آماده میکنن، سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری،خندیدم و گفتم: تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمیری، حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که میدونم دسته جمعی با همکاران میری کوه بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 84 چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم از دانشگ
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 85
به ساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهایی قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد گفتم: همش چند دقیقه وقت داریا، الان سرویستون میره حمید، حواست کجاست؟ گفت: حواسم هست خانوم امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!
متعجب از این همه دقت نظر روی بیتالمال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم، به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود، هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. دستور این طور معجون ها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم، از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم، با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از قبل می شد.
موقع خداحافظی گفتم: حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی، گفت: تو خودت می خوای بری دانشگاه ،چتر رو تو ببر من خیس بشم مشکلی نداره، اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی.
آن روز دفتر بسيج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم، وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید میام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند. جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه بریم، حسابی ضعف کرده بودم ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد! رنگ سالاد که کاملا زرد بود تمام خیار و گوجه هم وا رفته بود!
به حمید گفتم: من این سالاد رو نمیخورم! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد باید بگی چرا این شکلی شده، سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود، آشپزی خوبی بود و غذاها را خوب درست می کرد ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات ما را تا مرز مسمومیت پیش
می برد.
حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا، گفت: اول داخل سالاد نمک ریختم بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم، می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه! خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود، گفتم: این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول، اما خیارها و گوجه ها چرا اینطوری شده؟ چرا این همه وا رفتن؟ خودش را زد به مظلومیت و گفت: جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره ،از دستم در رفت آن قدر زیاد ریختم که خیار و گوجه توی آبلیمو و آبغوره گم شد، وقتی دیدم این طوری شده همه سالاد رو ریختم داخل ابکش دو سه بار کامل شستم این که الان می بینی به زردی می زنه خیلی کم شده، الان دیگه بی خطره! کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت،منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدت ها نمی توانستم هیچ سالادی بخورم!
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
ماجرای احترام ژنرال آمریکایی به عباس بابایی
شهید بابایی در بخشی از خاطرات خود در مورد تحصیلات خلبانیاش گفته بود: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه میدهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم.
ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همینطور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد.
سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم».
https://eitaa.com/tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴عاشورای امسال پرشورتر بود
🔻حضرت #امام_خامنه_ای در دیدار امروز با ناوگروه ۸۶: امسال به برکت توجهات حضرت بقیهالله ارواحنا فداه محرم پرشوری بود.
دشمنان تلاش کردند و سعی کردند محرم را بیرونق کنند؛ درست نقطهی مقابل خواست آنها اتفاق افتاد.
دههی عاشورای امسال از دهههای عاشورای سالهای قبل، پرشورتر، پرحرکتتر، پررونقتر و پرفایدهتر بود.
کار خدا اینجور است. کاری که برای خدا انجام بگیرد و در خط اهداف الهی باشد، خدای متعال به آن کمک میکند. ۱۴۰۲/۵/۱۵
#ما_ملت_امام_حسینیم
‹ اَللهُ اَکبَرُ مِن آلامِنا. ›
و خدا بسیار بسیار بزرگتر از دردهای ماست.🌱
🎥 هواتـــو دارم 💞
🌱 روایت زندگی شهید مدافع حرم؛ مرتضی عبداللهی
انگار حالا درست درک کرده بودم که بالاخره در هرکجا باید یک نفر مدیر باشد و تجربه هم به من ثابت کرد که این تبعیت از شوهر شاید سخت باشد؛ ولی آرامش دارد. فهمیده بودم که همین تبعیت است که احترام دوطرفه ایجاد می کند و هرچقدر بیشتر به مرتضی می رسم، او هم بیشتر حواسش جمع من می شود.
شهید مدافع حرم
#مرتضی_عبداللهی
📌 منتقم حسین نمیآیی؟
▪️ نازدانه در خرابه دلتنگ بابا بود و گریه میکرد. جعبه را آوردند. با بیتابی گفت: «من غذا نمیخواهم!» یکی داد زد: «پارچه را کنار بزن! مقصود تو همانجاست...»
▫️ #بفرمایید_روضه؛ #محرم
🌹
enc_16743857598148025114973.mp3
3.81M
ایحسخوبمن❤️
#سیدرضانریمانی
عمامه من کفنم است/پانزدهم مرداد سالروز شهادت مصطفی ردانیپور
شهید مصطفی ردانیپور: من هیچگاه برنمیگردم. عمامه من کفنم است. اگر برگشتم درب ورودی گلستان شهدا اصفهان زیر پای زائران خاکم کنید.
پیکر حاج مصطفی هیچ گاه پیکر مطهرش برنگشت😭 تنها یادمانی در کنار مزار حاج حسین خرازی از شهید ردانیپور در گلستان شهدا اصفهان نصب شده است.
شادی روحش صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
مکالمه بی سیم سردار شهید احمد کاظمی با شهید مصطفی ردانیپور و شوخیهای حاج مصطفی
🌱پانزدهم مردادماه #سالروزشهادت مصطفی ردانیپور گرامی باد
.
قشنگترین چیز در مورد زندگی اینه که همیشه تغییر میکنی و بزرگ میشی. تو با گذشتهی خودت تعریف نمیشی.
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 روضه آتش از زبان آتشنشان
روایت آتشنشان از لحظات دلهرهآوری که متوجه میشه خونه خودش آتش سوزی شده ...
کسانۍکہبراۍهدایتدیگران؛
تلاشمۍکنند✨
بہجاۍمردنشهیدمۍشوند🕊!•
-استادپناهیان🎙
📌میدانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند☺️
▪️تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت.
از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد.
- چه عجب از این طرفها؟!
- برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم.
نگاهی به لباس پرواز او انداخت.
- لباس را در بیاور.
عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روحالدین نگاهی به او انداخت؛ وصلهای بر سر زانو!
- هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی.
عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد.
- میدانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند.
📚(از کتاب آواز پرواز | زندگینامهٔ داستانی شهیدعباس بابایی
صفحات ۳۰ و ۳۱)
🏴🕊
به ما خرده نگیرید که چرا انقدر از حجاب می گوییم....
به ازایِ هر زینب
عباس ها داده ایم ..😔
#حجاب_خونبهای_شهیدان
#سالروز_شهادت_عباس_بابایی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
همیشه رو زبون شهید بابایی این جمله
بود:
آنان که گستاخی شهادت♥️ را ندارند
به ناچار مرگ🖤 آن ها را می پذیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذرکردم دورتسبیحی بخوانم اِهدَنا؛
تاصراطم اربعین اُفتدبه سوی کربلا 💔
#امام_حسین
#دلتنگ_اربعین
چـه خـوش است در فـراقی
همـه عمـر صبـر کـردن
بـه امیـد ِ آنـکه روزی
بـه کـف آیدت وصـالی .. ♡
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🖤
اربعین..کربلا..😭
هرڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ حسین مےچڪد،از هر دقیقہ اش
دردانہے خداسٺ حُسیْـن بن فاطمـہ
احسنٺ وآفریـن بہ خـدا وسلیقہ اش
عزیزززززم حسین 🖤