eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
931 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
🌹♦️ با آمبولانسی که آرم هلال احمر داشت از این منطقه به آن منطقه میرفتم؛ روی شیشه عقبش نوشته بودم: 👈« همسـنـگرم کـجــایی؟! » ♦️ دو شبانه روز بود که نخوابیده بودم؛ در جاده اندیمشک به دهلران نرسیده به دشت عباس بشدت خوابم گرفت؛ کنار جاده پارک کردم و توی ماشین خوابیدم. ♦️ نمیدانم چه مدت خوابم برد که با صدای شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایری از اهالی کرمانشاه بود که در زمستان دامهای خود را این اطراف میآورد؛ گفت: «آقا خیلی وقت است دنبال شما میگردم» گفتم: «بـرای چـی؟» گفت: «دنبـالم بیــا» 🌹 او با موتور و من پشت سرش حرکت کردم؛ رفتیم تا به منطقه عین خـوش رسیدیم. توی جاده خـاکی پیچید؛ حدود سه کیلومتر پیش رفتیم؛ کنار تپه کوچکی ایستاد؛ خـاکـها را کنـار زد. دو شهـید آرام کنـار هـم خوابیده بودند تازه فهمیدم آن بیخوابی ناخواسته و آن خواب یکباره، بی جهت نبوده است. پرسیدم: «چـی شد سـراغ من آمدی؟» گفت: «پشت ماشـین را خواندم.» 📚 برگـرفـته از کتـاب " تـفـحـص" خـاطرات محـمد احمدیان
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
مرو راهی که با ریگی بلغزی مشو بیدی که با بادی بلرزی تو را قدر و تو را قیمت گران است مکن کاری که یک ارزن نیرزی... 🌴🕯🌴 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 122 روز شنبه شانزدهم آبان ماه ساعت ۵ از دانشگاه به خانه برگش
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 123 بین زمین و آسمان بودم، بی‌اختیار اشک می‌ریختم،حال و روزمون دیدنی بود یکی سرشار از بغض و گریه، یکی مملو از شوق و شعف به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم شاید آنها بتوانند آرامم کنند ولی نشد، حتی بعضی‌ها با حرف‌هایشان نمک روی زخمم گذاشتند فهمشون این بود که چون حمید من را دوست ندارد برای همین راضی شده برود سوریه! می‌گفتند: جای تو باشیم نمی‌ذاریم بره اگه تو رو دوست داشته باشه می‌مونه! نمی‌دانستند من و حمید واقعاً عاشق هم هستیم درست است که بی‌قرار بودم و نمی‌توانستم دلم را راضی کنم با این حال نمی‌خواستم جز زن‌های نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود، نمی‌خواستم شرمنده حضرت زینب سلام الله باشم. نیم ساعت نشد که حمید برگشت عکس‌هایش را با خوشحالی نشانم داد آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت، سه در چهار با لباس نظامی،عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم، دوست نداشتم اشکم را ببیند، نمی‌خواستم دم رفتن دلش را خون کنم سعی کردم با کشیدن نفس‌های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم‌هایم هجوم آورده بود را بگیرم، برای حمید و خوشحالیش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می‌دانید دلت خون و حالت واژگون است خیلی عذاب آور بود. حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کردم با دست مهربانش چانه‌ام را بالا آورد و پرسید: عزیزم گریه کردی؟ قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی، این گریه‌ها کار منو سخت می‌کنه گفتم: چیز خاصی نیست تلویزیون مستند شهدا را نشون می‌داد، با دیدن اون صحنه‌ها اشکم دراومد. بعد هم لبخندی زدم و گفتم: به انتخاب تو راضیم حمید، برو از پدر و مادرت خداحافظی کن چون دو ماه نیستی نمیشه بهشون نگیم دستم را گرفت و گفت: قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی می‌کنم نیم ساعته برگردم، جواب دادم: نیازی نیست زود برگردی، چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون. ساعت ۶ بود که رفت تا از خانه خارج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم، خیلی دیر آمد ساعت ۱۱ را هم رد کرده بود آمد فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده، تا رسیدم پرسیدم: خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چه گفت؟ حمید با آرامش خاصی گفت: مادرم هیچی نگفت، فقط گریه کرد! سری‌های قبل که مأموریت می‌رفت معمولاً به پدر و مادرش نمی‌گفتیم، شوکه شده بودند، اصلاً باورشان نمی‌شد حمید بخواهد برود سوریه. ادامه دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 123 بین زمین و آسمان بودم، بی‌اختیار اشک می‌ریختم،حال و روزم
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 124 یکشنبه دانشگاه نرفتم، حمید که از سرکار آمد گفت: بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم،جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلاً پرواز کنسل شده است انگار پر درآورده بودم، حال بهتری داشتم خانه مادرم توانستم راحت شام بخورم، هرچند سر سفره حمید فقط با غذا بازی می‌کرد، از وقتی خبر را اطلاع دادند خیلی ناراحت شده بود. مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می‌گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را به عقب بیندازد، به شوخی به او می‌گفت:حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده، ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه، دختر ما را طلاق بده بعد برو! حمید که حسابی از خبر کنسل شدن پرواز پکر شده بود با حرف مادرم خندید و گفت:اولاً که رفتن ما دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره، دوماً از کجا معلوم که من سالم برنگردم، بادمجون بم آفت نداره، من مثل تازه دامادی هستم که عروسش را امانت می‌ذاره میره جهاد. نشسته بودم کنار به حرف‌هایشان گوش می‌دادم به پدرم گفتم: می‌شنوی چی میگن؟ خوبه والا! من اینجا حی و حاضرم یکی داره میگه طلاقش بده، یکی میگه طلاقش نمی‌دم! ما هم این وسط کشک!. دوشنبه از سر کار که آمد لباس‌های نظامی‌اش را هم آورده بود به من گفت: خانم زحمت می‌کشی این اتیکت‌ها را در بیاری؟ چون داریم میریم سوریه نباید اتیکت‌های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه، اگه داعشی‌ها از روی علائم و نشانه‌ها متوجه بشن ما پاسدار هستیم اون موقع به هیچی رحم نمی‌کنن،حتی به جنازه ما، لباس‌ها رو گرفتم و داخل اتاق رفتم با بشکاف اتیکت‌ها را درآوردم،چند بار هم اتو زدم که جای دوخت‌ها مشخص نباشد، اتیکت‌ها را روی اپن گذاشتم به حمید گفتم: این‌ها اینجا می‌مونه، قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکت‌ها را بدوزم سر جاشون. لباس را از من گرفت و گفت: حسابی کار بلد شدی، بی‌زحمت این دکمه یقه لباس رو هم کمی بالاتر بدوز لباس نظامی باید کامل زیر گلو را بپوشونه، با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم وقتی دید گفت: چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز این کار را انجام می‌دادی من هم گفتم: حمید جان زیاد سخت نگیر، این دکمه برای زیر یقه است، می‌مونه زیر لباس اصلاً مشخص نمی‌شه، شدیداً روی آداب نظامی و به خصوص روی لباس‌هایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می‌شوند صحبت می‌کردند حمید برای برادرش انار دان کرد، ولی حسین آقا چیزی نخورد وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم، قرار بود آن شب پدر، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند، میوه موز و سیب گرفته بودیم دیسی که میوه‌ها را در آن چیده بودم بزرگ بود برای همین میوه‌ها کمتر از تعداد مهمان‌ها به نظر می‌آمد، حمید هر بار با دیدن دیس میوه‌ها می‌گفت: خانومم برم دو سه کیلو موز بگیرم،کم میاد میوه‌ها، می‌گفتم: نه خوبه،باور کن همین‌ها هم زیاد میاد، چون دیس بزرگه اینطور نشون میده، چند دقیقه بعد دوباره اصرار کرد از بس مهمان نواز بود نمی‌توانست نگران کم آمدن میوه‌ها نباشد، آخر سر طاقت نیاورد، لباس‌هایش را پوشید و گفت: خانم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم. وقتی برگشت مانده بودم با این همه مزد چیکار کنیم، دیس از موز پر شده بود حدسم درست بود مهمان‌ها که رفتن کلی موز زیاد ماند، به حمید گفتم: آخه مرد مومن! تو هم که دو سه روز دیگه میری با این همه مزد میشه یه هیئت راه انداخت حمید با وجود اینکه دید چقدر موز زیاد مانده ولی کم نمی‌آورد،گفت: اشکال نداره عزیزم، عمداً زیاد گرفتم بریز تو کیفت ببر خونه مادرت به عوض این روزایی که اونجا هستی ۲ کیلو موز براشون ببر@ ظرف‌ها را که جابجا کردم نگاهم به اتیکت‌های روی اپن افتاد، اتیکت اسم حمید را کف دستم گذاشته و نیم نگاهی به او انداختم، با آرامش کارهایش را انجام می‌داد، ولی من اصلاً حال خوشی نداشتم سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود، لحظه به لحظه احساس جدا شدن از حمید آزارم می‌داد. ادامه دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
✨خدایا 💫دستم به آسمانت نمیرسد ✨اما توڪه دستت به زمین میرسد 💫در این شب تابستانی ✨عزت دوستان و عزیزانم را 💫تاعرش ڪبریایے خودبلندڪن ✨و عطاڪن به آنان 💫هرآنچه برایشان خیراست ✨و دلشان را لبریزڪن از شادی 💫شبتون پراز لبخند خدا
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
🔹️🕊🔹️ 🕊 آیا دلت برایش پر میکشد؟ 🔹️صدای ناله‌اش، جمعیت را به گریه انداخته بود. تا همین جمعه‌ی قبل، پیامبر برای خطبه خواندن به او تكیه می‌داد. حالا اما برای رسول خدا منبر ساخته بودند. ستون چوبی مسجد مدینه، طاقت دوری حجت خدا را نداشت. صدای ناله‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد! پیامبر صلی الله علیه وآله از منبر جدید پایین آمد؛ سراغ تكیه‌گاه قدیمی‌اش رفت؛ در آغوشش گرفت؛ نوازشش کرد؛ ستون حنّانه آرام شد. پیامبر به منبر جدید برگشت. رو به مردم فرمود: حتی این چوب خشک هم دلش برای من پر می‌کشد؛ حتی این ستون هم از دوری پیامبرش غصه‌دار می‌شود؛ ولی انگار برای بعضی از شما، دوری و نزدیكی من فرقی ندارد! اگر این ستون را در آغوش نمی‌گرفتم، تا قیام قیامت ناله می‌كرد! 📘 بحارالأنوار، ج‏۱۷، ص ۳۲۶. 🕊 دلتنگِ امام زمان شدن از نشانه‌های ایمان است! 🔹️🕊🔹️
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇شایدهم‌امام‌حسین«ع» یک‌فراقی‌برای‌عاشقانش‌ایجادکرده‌تاعاشق‌تربشوند. چون‌عاشق‌وقتی‌درغمِ‌فراق‌میسوزد،بهترتربیت‌میشود وبعددوباره‌اوراتحویل‌می‌گیرند ‌ | استاد پناهیان | شب و عاقبتمون حسینی 🌙🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
حال‌من‌دقیقا‌مثل‌ اون‌ شخصےِ‌ ڪہ ࢪفت‌پیش‌امام‌جواد علیه السلام وگفت: جوانم..! بࢪیده‌ام..! بہ‌تہ‌خط‌ࢪسیده‌ام...! آقا‌گفت: «فرّو إلی الحسین علیه ‌لسلام»❤️ بہ‌سمت‌ حسین‌ فࢪاࢪ ڪن... :)
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما کِی قدم می‌نهی ای شاه به ویرانه ما؟! ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما🥺 تعجیل در فرج مولایمان صلوات شبتون‌مهدوی🌙💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
🌸🔹️🌸 🌸 امام دردمندم غصه، آدم را مریض می کند و من که کارم غصه دار کردن توست، هر روز دعای سلامتی ات را می خوانم. چه تضاد عجیبی! خودم درد می‌دهم و خودم هم درمان؟ کاش روزی برسد که وقتی دعای سلامتی ات را می خوانم شرمنده دردهایی که از دست من می کشی نباشم. 🌸 شبت بخیر امام دردمندم! 🌙✨🌟
۲۰ شهریور ۱۴۰۲