امروز اولِ مهرِ ..
روی حرفم به اون دسته از رفقاییِ که با شروع مهر قراره برن مدرسه ، دانشگاه، حوزه و محکم و پر قدرت اهدافشون رو دنبال کنند . یه پیشنهاد درجه یک دارم . . رفقای من . آهای اونایی که برای وقت و زندگیتون ارزش قائلید . از روز اولی که وارد محل تحصیل شدید با خودتون عهد ببنید که امسال ، بهترینِ خودتون باشید . چه از لحاظ درسی و چه از لحاظ اخلاقی . به قول رفقای دبیرستانیم ( بترکونید ) یجوری امسال رو پشت سر بزارید که آخر سال تحصیلی بتونید یه لیست بلند بالا از موفقیتهاتون آماده کنید .✌️🏻
یادتون باشه هیچکس حاضر نیست به جای تو سختی بکشه و بعد موفقیتش رو بهت تقدیم کنه . اونی که قراره تو رو به آرزوهات برسونه فقط خودتی .
اگر به آنچه میخواستی نرسیدی ؛
از آنچه هستی نگران نباش ...
+نهج البلاغه حکمت ۶۹
.
♻️ ترکش خمپاره پیشانیاش را چاک داده بود، خون از سرش جاری و از دستش میریخت روی زمین، از او پرسیدم برادر چه حرفی برای مردم داری؟
با لبخند گفت: از مردم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوتا را نکنن!
گفتم اخوی داره ضبط میشه یه حرف بهتری بگو...
با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده!
هفته دفاع مقدس گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایده آخوندها😂👌👌👌
بدترین سخن این است که :
دعاکردم ونشد،زیارت رفتم ونشد!
این نشدها شیـ👺ـطانی است.
هیچ دعاکننده ای دست خالی برنمیگردد🌱
اگر به صلاح باشد همان را
و اگر به صلاحش نباشد بهتر از آن را میدهند:)
+علامه طباطبایی
🔶🔶🔶عرض سلام و ادب محضر تک تک همسنگران عزیزطریق الشهدایی
لینک ناشناس ایجاد کردیم هرنظری و پیشنهاد و انتقادی و حرف دلی در مورد کانال دارید، ارسال بفرمایید 🌺
آی دی ایتا:
@yazahrar
نظرات خودتون رو از طریق لینک زیر👇 بصورت ناشناس برای ما ارسال کنید. 🤴
https://harfeto.timefriend.net/16951838103808
*همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسش بفرست*
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
کربلا رفتهها میدونن ؛
بعد از کربلا
فقط با مرورِ خاطرات
و عکسهای حرم قلبمونو تسکین میدیم!
وگرنه که این دل ،
هر لحظه بیقرار و دلتنگه... 💔
#حیاتنا_الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی شیخ جعفر مجتهدی و شفای بیمار آلمانی به واسطه امام زمان عج
🔰#حجت_الاسلام_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر داریم تا رهبر...
مکتب سلیمانی
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقوق و مزایای عجیب نیروهای جهادی که به کمک سیلزدگان آستارا رفتهاند😂
.
قدرت، یعنی #آمریکا بدنبال #مذاکره با #ایران باشه برا اینکه ایران به #روسیه سلاح نفروشه!
متوجه هستید؟
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌷 خاطرات شهید همت:
🌿 به زحمت جارو را از دستش گرفتم.
داشت محوطه را آب و جارو می کرد. کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، این جوری بدی های درونم هم جارو می شود.
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🔴 در محضر علما
شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده! نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد !
کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
🌹https://eitaa.com/tarigh3
🍂 همین که بی اجازهت
یه برگ نمیافته زمین،
دلم گرمه. ☺️❤️
«وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا» (انعام ۵۹)
🍂🍂
خدایا
ما که می دونیم، دنیا رو مجالی نیست برای عاشقی ...
ما در اصل تو آدما عاشق تو می شیم !
هرچقدر به تو شبیه ترن بیشتر گرفتارشون می شیم !
مگه نه این که تو در بنده های مخلصت تجلی داری؟!
پس خرده ای نیست به ما اگه گرفتار بنده هات بشیم...!!♥️
°•🌱
۱ مهرماه ، #سالروز_شهادت #مدافع_حرم #شهید_محمدرضا_سنجرانی گرامی باد .🥀
تاریخ تولد : 1356/04/22
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1396/07/01
محل شهادت : دیر الزور - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند
محل مزار شهید : مشهد – بهشت رضا (ع)
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
من در طول سالها دیدم که او چطور عاشق رزم است. حتی همان لحظهای که در حرم عقد کردیم و با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم به من گفت: تو هم همسر من و هم از این به بعد بهترین رفیق من هستی و یک دوست، بهترینها را برای دوستش میخواهد و گفت: برای من دعا کن که#شهید بشوم. سال۸۱ هیچ حرفی از جنگ نبود و همان جا این خواسته او را قبول کردم.
📎 به نقل از همسر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 #امام_زمان!
تو روضه بخوان...
🏴 شهادت امام عسکری علیه السلام بر مولا صاحب الزمان و شیعیانشان تسلیت باد
2_144187756882035963.mp3
6.44M
•
آه از غم گلدستۀ غربت نصیبت...
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🖤
▪️🍂▪️
▪️پدر عالم!
امشب که شب یتیمی توست، بهتر از هر شب دیگری، میتوانم همدرد تو باشم.
یتیمی درد آشنایی است برای من...
🏴 شهادت امام حسن عسکری علیه السلام، بر فرزند غریب و شیعیان حضرتش تسلیت باد.
▪️🍂▪️
#شهادت_امام_حسن_عسکری علیه السلام
#امام_زمان
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 134 اجازه ندادم تا دم در بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 135
نشسته خاک مردهای به این بهار زار من
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید خانه را تمیز کردم ظرفها را شستم، کل اتاقها رو جاروبرقی کشیدم روی مبلها را منافع سفید انداختم، موقعی که داشتم برای ۶۰ روز لباسها و کتابهایم را جمع میکردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم، یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرد که تا آخر راه را برود، آن روز فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد پدرم بالا نیومد، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت، کتابها و وسایل وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم، وقتی میخواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم، دست گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مهرهای نماز که روی اپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه میز گذاشته بود، گوشه گوشه این خانه برایم تدایی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا میکرد، گفت: مامان فرزانه مراقب خودت باش ان شاءالله پسرم صحیح و سالم برمیگرده، دلمون براتون تنگ میشه زود برگردید، با حاج خانم خداحافظی کردم پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم، سرش را که بلند کرد اشکهایش جاری شد طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم حمید با خودش گوشی نبرده بود دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم، علی و فاطمه مثل پروانه دور من میگشتند تا تنها نباشم، دلداریم میدادند تا کمتر گریه کنم بیخبری بلای جانم شده بود، ساعت ۹ شب به بابا گفتم: تماس بگیرید بپرسید اینها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده، بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت ۶ غروب حمید و همرزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود دلم را خشک شده بود، که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد، اما هیچ خبری نشد خوابم نمیبرد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود، انگار دلتنگی شبها بیشتر به سراغ آدم میآید و راه گلو را میفشارد، دعا کردم خوابش را نبینم، میدانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دلتنگش میشوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد، برای تشکر به خانه عمه تماس گرفتم پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوالپرسی از حمید پرسید، گفتم: دیروز ساعت ۶ رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده، گفت ان شاءالله چیزی نمیشه، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده ،تو هم نگران نباش به ما سر بزن مادر حمید یکم بیتابی میکنه، بعد هم گوشی را داد به عمه از همان سلام اول دلتنگی را میشد به راحتی از صدایش حس کرد بعد از کمی صحبت از اینکه نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشون کنم عذرخواهی کردم چون واقعاً اوضاع روحی خوبی نداشتم، عمه حال مرا خوب میفهمید چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود بارها همه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود، برای همین خوب میدانست که دوری یک زن از شوهر چقدر میتواند سخت باشد.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 135 نشسته خاک مردهای به این بهار زار من صبح پدرم تماس گرف
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 136
حوالی ساعت ۱۱ صبح بود، داشتم پلهها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد، پلهها را دوتا یکی کردم سریع آمدم سر گوشی، پیش شمارههای سوریه را میدانستم چون قبلاً رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است، گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند، بعد از احوالپرسی گفتم: چرا از دیروز منو بیخبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی، نگرانت شدم گفت: شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم، پرسیدم: حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتماً منو دعا کن نایب الزیاره همه باش، گفت: هنوز حرم نرفتیم هر وقت رفتیم حتماً یادت میکنم، اینجا همه چی خوبه، نگران نباشید نمیشد زیاد صحبت کنیم، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند، صدا خیلی با تاخیر میرفت، آخرین حرفم این شد که من را بیخبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همون روز ساعت ۷ شب مجدد تماس گرفت علی به شوخی خندید و گفت: حمید اونقدر فرزانه را دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته صف که دوباره زنگ بزنه.
با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است، این بار مفصلتر صحبت کردیم، وقتی صدایش را میشنیدم دوست داشتم ساعتها با هم صحبت کنیم، اکثر سوالاتم را یا جواب نمیداد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد میشد، به خوبی احساس میکردم که حمید نمیتواند خیلی از جزئیات را برایم تعریف کند، من تشنه شنیدم بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید.
وقتهایی که بین تماسهایش فاصله میافتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف میرفتم روز یکشنبه بود که بیصبرانه منتظر تماس حمید بودم، گوشی را زمین نمیگذاشتم، مادرم که حال من را دید خندهاش گرفت، گفت: یاد روزایی افتادم که پدرت میرفت مأموریت و من همین حالو داشتم.
لبخندی زدم و گفتم: من و علی هم که شلوغ کار شما دست تنها حسابی اذیت میشدی. انگار همین دیروز باشد، نفسی کشید و گفت: آره تو که خیلی شیطنت داشتی، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا میرفتی، حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت از پلهها میرفتی روی دیوار، اونقدر گریه میکردم و خودمو میزدم، میگفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه، اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدر تو چی بدم، وقتی هم که دست و پاهات زخم برمیداشت زود میرفتم، دنبال پانسمان بابات که میومد میفرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود.
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت، بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب سلام الله و حرم حضرت رقیه سلام الله رفتهاند، چند باری تاکید کردم حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس میگرفت مرتب میگفت: خانم یادت باشه! من هم میگفتم: من هم دوستت دارم من هم یادم هست وقتهایی که میگفت دوستت دارم میفهمیدم اطرافش کسی نیست، بدون رمز حرف میزد.
روز سهشنبه برای اینکه حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم وقتی رسیدم پدر همه چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری همه چند سال پیرش کرده است غم از چشمانش میبارید، اینکه میگویم مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدر شوهرم به خوبی نمایان بود، کوچک شدن مداد و تمام شدن همیشه به چشم میآید ولی خودکار یک دفعه بیخبر تمام میشود، اشک و سوز مادر را همه میبینند ولی شکستگی غربت پدرها را کسی نمیبیند!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3