eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در یک رویداد رسمی ، آیت الله خامنه ای رهبر فرزانه ایران رسما «نایب المهدی» خوانده شد. امید است که ان شاءالله پرچم این انقلاب، با دستان حضرت آقا به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تحویل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی همه چیز روبراه است امیدواری معنا ندارد , امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است , پس هیچ وقت ناامید نشو در اوج تاریکی تنهایی تلخی ، شاد باشید و امیدوار 🌹https://eitaa.com/tarigh3
خدا میداند در دفتر (عج) جزو چه کسانی هستیم؟! کسی که اعمال بندگان در هر هفته دو روز دوشنبه، پنجشنبه به او عرضه میشود، همین قدر می دانیم آن طوری که باید باشیم، نیستیم .. آیتﷲبهجت(ره)
درود وافر؛ کلام نور برای صیقل جانها؛👇 امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام : " انسان ؛ با نيّت خوب و اخلاق خوب ؛ به تمام آنچه در جستجوى آن است ؛ اعم از زندگى خوش و امنيت و روزى زياد ؛ دست می يابد...؛ " منبع ؛ 👇 📚 غررالحكم، ح 10141
مادر بزرگم همیشه میگفت : "خدا بدون احوال‌ پُرست نذاره" ازش می‌پرسیدم حالا چرا این دعا ؟ میگفت: نمی‌دونی چقدر قشنگه که یکی توی سرشلوغی‌های روزانه‌ش به یادت باشه و با یه احوال‌پرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تورو 🥰 . حالا خدا شما رو بدون احوال پرس نذاره...🌿 🪴🪴🪴🪴🪴
┅═🌟🍀🌟═┅ خدایا! حضرت محمد(ص)، امید نداشت که چنین قرآن نازنینی بهشون وحی بشه. خدایا قسمت می‌دم به اون پیامبر و این قرآن، که بهترین چیزایی که بهش امید نداریم و به ذهنمون نمی‌رسه، نصیب ما بکنی. ✨و ما کنتَ تَرجُوا أنْ یُلْقَیٰ إلَیْکَ الکتابُ إلّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّک (قصص،۸۶) 🌹https://eitaa.com/tarigh3
🌷🕊 همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی میتراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا میکرد، سادگی اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا میخورد، درد دل هایشان را میشنید و از همه مهمتر، به آنان بسیار احترام میگذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود میکشید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خودش‌ مي‌گفت‌: «من‌ كيلومتری می‌خوابم‌‼️.» واقعاً همين‌طور بود. فقط‌ وقتی‌ راحت‌ می‌خوابيد كه‌ توي‌ جاده‌ با ماشين‌ می‌رفتيم‌. شهیدمحمدابراهیم‌همت💫🍃 ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 144 آن شب دراز بالاخره صبح شد نمازم را خواندم لباس مشکی تن م
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 145 وقتی خاک‌ها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده و همه چیزم را با تمام وجود حس می‌کردم بلند بلند گریه کردم، مسئول تدوین گفت: خانم مرادی آروم باشید ببینید حمید وقتی داخل قبر داره می‌خنده، چهره‌اش را نگاه کردم تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند می‌دانستم الان چیزهایی را می‌بیند که من نمی‌توانم ببینم چیزی رو حس می‌کنه که من نمی‌فهمم دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی! یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگ‌های لحد را چیدن وقتی سنگ‌ها را می‌گذارند یعنی همه چیز تمام شد یعنی دیگر حتی نمی‌تونستم چهره حمید را ببینم، به سنگ سوم که رسیدن جا نشد مجبور شدند دوباره سنگ‌ها را بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد همچنان داشت می‌خندید، نمی‌دانستم که حمید چه چیزی می‌بیند که این همه خوشحال است. تمام شد! خاک‌ها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت همین که خاک‌ها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که می‌گفت: حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه را جا گذاشتم تا تو دقیقاً موقع اذان بله را بدی. انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر ۹۴ متوقف شده است گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می‌پرسد می‌مانم چه بگویم، مکث می‌کنم زمان برایم بی معنا شده است نه عقب می‌رود که بگویم حمید است نه جلو می‌رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی‌گیرد، دلتنگی‌های ۱۴ روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می‌شد حرف می‌زد بد می‌رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کدوممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد، مادرم گفت هوا سرد شده بریم خونه یا حداقل چند دقیقه‌ای بریم داخل ماشین گرم بشیم، گفتم: نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم. همه تعجب می‌کردند می‌گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید ساعت‌های اول که دلم نمی‌آمد قرآن بخوانم، می‌گفتم: حمید که زنده است برای چی باید برایش قرآن بخونم؟ ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم خیلی هوا سرد بود بقیه می‌رفتند و می‌آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم، هشتم آذر ماه، پاییزی‌ترین روز من، بهاری‌ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک‌های مزارش را به آغوش می‌کشیدم احساسش می‌کردم، خوب می‌فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده انگار دارد با گریه‌های من گریه می‌کند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش‌ترین حضور دنیا بود. یکی از سخت‌ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند درستی آذر شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول که پدرم ممانعت می‌کرد به خواهش من ساک را به من دادند نمی‌خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم شب که شد دور از دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ساک را بغل کردم به یاد همه شب‌های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش‌ها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست‌هایش را ببندد. زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است مدل تا کردن حمید را می‌دانستم، به جز لباس‌های نظامیش همه چیز همانطور دست نخورده مانده بود لباس‌هایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش ۱۵ هزار تومان پول بود که با خودش برده بود یه اتیکت یا زهرا (س) که از طرف حرم حضرت زینب (س) به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! این‌ها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو می‌کردند و به چشم می‌کشیدم. ادامه دارد..... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 145 وقتی خاک‌ها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 146 سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالأخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع می‌کردیم و خانه را تحویل می‌دادیم به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند، دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می‌کرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم، چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد. مجبور شدم با دوستم ناهید بروم از همان پله اول اشک‌هایم جاری شد توان بالا رفتن نداشتم دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم برمی‌داشتم با گوشی مداحی گذاشته بودیم و به هر وسیله‌ای که دست می‌زدم کلی خاطره برایم زنده می‌شد، یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی‌گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم همه دست نوشته‌های من را جمع کرده بود، حتی نوشته ای که یک سلام خالی را هم نگه داشته بود، فکرش رو هم نمی‌کردم آنقدر برایش مهم باشد، به من گفته بود یک روز با این دست نوشته‌ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی‌کرد بخواهد همه این دست نوشته‌ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد. ناهید با گریه نگذاشت به لباس‌های حمید دست بزنم یک چمدان به دستش دادم تا همه لباس‌ها را داخل همان بچیند، آن لحظات خیلی سخت گذشت دل کندن از خانه که همه چیزش را همه چیده بود حتی کارتون‌هایی که زیر فرش‌ها گذاشته بود، سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم صاحبخانه و همسایه‌ها گریه می‌کردند بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند، داخل خانه رفتم وسط پذیرایی ایستادم، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم، هیچکس و هیچ چیز نبود اوج تنهایی خودم را حس کردم، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمون خداحافظی می‌کردم. موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم: عزیزم من دارم از اینجا میرم خواهش می‌کنم اگه بخوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت میشم، همانطور هم شد از آن به بعد همه خواب‌هایی که دیدم خانه پدرم بوده، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان بخوابم نیامد. از پله‌ها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید گفت: مامان فرزانه از دست من که کاری بر نمیاد به خدا می‌سپارمت، پسرم که جاش خوبه امیدوارم خود حضرت زینب (س) بهت صبر بده ،بین گریه‌ها از حاج خانم پرسیدم: هر وقت دلم گرفت می‌تونم بیام خونه رو ببینم دستم را به مهربونی گرفت و گفت: آره دخترم خونه خودته، هر وقت خواستی بیا. از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می‌داد و محبت می‌کرد و می‌گفت: فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو می‌بینی، حالا همان روز رسیده بود پیرمردی که همه می‌دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود، به پهنای صورت اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد و این یکی از سوزناک‌ترین گریه‌هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم. سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم، بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمی‌داد که قدم از قدم بردارم. سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم برای رزمندگان مدافع حرم دستکش و کلاه می‌بافتیم به شدت دلتنگ حمید شده بودم، به یاد سال‌های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می‌خرید، ساعت ۱۱ شب بود که بی‌اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم، هیچکس داخل کوچه نبود، پنجره خانه را نگاه کردم اشک امانم نمی‌داد قدم‌هایم سست شده بود نتوانستم جلوتر بروم از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم. ادامه دارد.... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. یاد بگیریم همدیگه رو با کمبودها و نقص‌هامون دوست داشته باشیم؛ وگرنه آدم‌های کامل رو همه دوست دارند! 🌹https://eitaa.com/tarigh3
بوسیدن کودک چه فایده‌ای دارد؟
ــ تنهایی یعنی کسی نباشد که برایش از رنج هایت بگویی یا شادی هایت را به او ابراز کنی ؛ خدا گاهی عمداً انسان ها را تنها میگذارد تا با خودش مناجات کنیم . .🌱 [ استاد پناهیان ] 🌹https://eitaa.com/tarigh3
حضرت موسی در مناجات با خدا عرض کرد: پروردگارا! از من دوری و من باید داد بزنم که صدایم به تو برسد؟ فرمود: نه موسی من پیش تو هستم :)❤️ 🍃
‌‌ کلمه‌‌ی نمیشه‌‌ رو توی‌ کارها نیارید ! زمین‌ باتلاقی‌ هم‌ که باشه ؛ برید فکر کنید چطور میشه‌ ازش‌ رد شد ... هر کاری‌ راهی‌ داره ! ‌🌹https://eitaa.com/tarigh3
27.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱 من خیلۍ موسیقۍ دوست داشتم و اصلا تو کتَم نمیرفت کہ من موسیقۍ کار نکنم..! 🌹https://eitaa.com/tarigh3
رفیق! به‌ هیچ‌کس‌ وابسته‌ نشو بهترین‌ها تا ورودی‌ِ قبر‌ باهات هستند اما ابا عبدالله الی الابد..🕊
همین که وسطِ ناراحتی‌هام می‌تونم بگم باز خوبه [امامحسین علیہ‌السلام]هست یعنی امیدِدوباره✨
اکثر آشفتگی انسانها بخاطر دعاهای بی تاثیر است😔 دعا یعنی از خداوند راهنمایی بگیریم، ✅ نه اینکه او را راهنمایی کنیم که چه کار بکند!❌
محکم گره بزن دل مارا‌ به زلف خویش ای دستگیر در گنه‌ افتاده ها حسین ... صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله الحسین شب تون حسینی 🍃♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌