مهمون عراقی داریم،
ادمینای کانال میخوان مهمون نوازی کنن میپرسن: چای ایرانی یا عراقی؟
میگه: عراقی
میگن: لاموجود 😐😐 😁🙈
✍مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند
✍دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست #امام_حسین ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند
شهید_ابراهیم_هادی🕊
🌹@tarigh3
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مرثیهسرایی بیبیسی برای یکی از کشته شدگان ارتش اسرائیل؛ چرا قتلعام هزاران کودک فلسطینی به چشم این شبکه نمیآید!؟
#طوفان_الأقصی
#غزه
24.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚀 مرد عملیاتهای غیرممکن
🔹یگان موشکی سپاه ایران چگونه شکل گرفت؟
شهید #حسن_طهرانی_مقدم
زمان بندی خدا حرف نداره .
هیچ وقت نه زود میشه نه دیر ، درست
جایی که فکرش رو نمیکنی دقیقا همونجا
بهترین هارو برات رقم میزنه :)
کافیه ایمان داشته باشی بهش 🌿🥺
🌹@tarigh3
من عاشق این مرد هستم❤️
سعید بن عبدالله💚
همونی که وایستاد جلوی تیرباران لشکر دشمن تا امام نماز بخونه و با دست و بدن و صورتش جلوی تیر ایستاد
بعد نماز از پا افتاد، سیدالشهدا بغلش کرد
سعید گفت: اَ وَفَیت؟ آیا به عهدی که بسته بودم وفا کردم؟
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
میدونی دوست من!
چیزی که تو دم و دستگاه خدا پیدا نشه وجود نداره ،،
پس آدم میتونه همیشه امیدوار باشه ...
خدا اول ذکریا رو مثال میزنه که هم خودش و هم همسرش اونقدر پیر شده بودن که رمق از استخونشون رفته بود ولی ...
خدا بهشون یحیی رو داد ...
بعد چند آیه جلوتر ،،مریم رو مثال میزنه ،
که بدون همسر ،، عیسی رو بهش داد ...
و در جواب هر دو تاشون گفت ؛
این کارا براشون خیلی آسونه 🥺
چیزی که تو دم و دستگاه خدا پیدا نشه نداریم ...🙂👌
....................
#یا_ارحم_الراحمین💚🤲
🌹@tarigh3
گفتم : بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت : اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم : اسراف! توچے؟!
گفت : تو"دوستداشتنخدا"
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۴ خیال کرد از سرما لرز کرده ام که به همسر جوانش دستور داد _بسمه
🕌رمـــــان
#دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۵
بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد
_نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضی_ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!
از گیجی نگاهم..
میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد
_این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد..
که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت
_حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند
_پس چرا نمیاید بیرون؟
از وحشت نفسم بند آمد..
و فرصت زیادی نمانده بود که »بسمه« دستپاچه ادامه داد
_الان با هم میریم حرم!
سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت
_اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد..
و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره...
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۵ بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش د
🕌رمـــــان
#دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۶
که دوباره دستور داد
_برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!
من میان اتاق ماندم..
و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد
_امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفربن_محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!
سالها بود...
نامی از 💚ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده..
و دست_خودم_نبود که وقتی نام امام صادق(ع) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت...
انگار هنوز زینب_مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد..
که پایم برای بی_حرمت_کردن حرم لرزید..
و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم..
که ناچار از اتاق خارج شدم...
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد..
و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند...
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد...
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَه لَه میزد جانم را به گلویم رسانده..
و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد..
و نفهمیدم با دلم چه کرد..
که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد..
هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی
کرده که مدام از اجرجهاد میگفت...
و دیگر به نزدیکی
حرم رسیده بودیم..
که با کلامش جانم را گرفت
_میخوام
امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم
تو و هر کاری گفتم انجام میدی!
گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید
و از زیر روبنده...
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3