eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
"به‌شوقِ‌داشتَنَت‌روح‌دَربَدَن‌دارم"           ♥ دَرغَمت‌گَرجَان‌بِه‌دشواری‌ دَهم‌ مَعذوردار زَان‌که‌دَل‌‌ تَنگ‌است‌و‌آسان‌ بَرنمی‌آید‌ نَفس ○مَن‌به‌آغوشِ‌تو ●بیش‌اَز نَفَس‌ کِشیدَن‌مُحتاجَم♥️
سرمیزِ معامله با خدا اگه دلت رو باختی همه چی رو بُردی... +دلباختگی برای خدا یعنی بیمه شدن همه ی لحظات زندگی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ هفتادوچهار دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد....😍😳
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هفتادوپنج از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم.. _برادرمه!😵😥 دستان مصطفی سُست شد،.. نگاهش ناباورانه بین من و 🕊ابوالفضل🕊 میچرخید.. و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد... ابوالفضل🕊، سعد🔥 را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت😐😑 که با تنفر دستانش را رها کرد،.. دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد _برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟😠 در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید،.. پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود... که به سمتمان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید _شما از نیروهای_ایرانی هستید؟😍🇮🇷 ازصراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد _دو سال پیش خواهرم بخاطرتو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟😐😡 نگاه_نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد،... از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم.. و من تازه برادرم🕊 را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد _من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!😊 در برابر نگاه خیره ابوالفضل،😠 بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید _تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!😊 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،.. ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ هفتادوپنج از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتش
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هفتادوشش بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،.. دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است... ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد.. 😐😑 که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلّابه کشید _به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟ از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید،.. 😑نگاهش پیش چشمان برادرم به_زمین افتاد.. و صدای من میان گریه گم شد _سه ماهه سعد مُرده!😢 ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود... که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل😟😳 سینه سپر کرد _این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران! دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود.. که بلیط را در جیبش جا زد،.. چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت _خداحافظتون باشه! و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت... دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد... و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد🔥 مانده بود که صدایم زد _زینب...😟 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود.. و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم وحسرت حضورش را خوردم _سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد! نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش میچرخید.. و انگار بهترازمن تکفیریها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد _اذیتت کردن؟؟😡 ششماه در خانه سعد.. ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ هفتادوشش بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،.. دیگر نگاهم نمیکرد
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هفتادوهفت شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم،.. 😢تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده.. 😢 و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم _داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!😭 و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت.. و به جای جوابم، خبر داد _من تازه اومدم سوریه، با بچه های سردارهمدانی برا مأموریت اومدیم. میدانستم درجه دار 💛سپاه پاسداران💛 است... و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد _میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟😒 موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم،😒حالا باید تو این کشور از دست یه مردغریبه تحویلت بگیرم؟😒🙁 از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته...😥 و فرصت نشد بپرسم... که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد...😱💣 بی اختیار سرم به سمت خروجی_حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده... و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود...😰😱 دلم تا انتهای خیابان تپید،.. جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم.. و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت،.. ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم... 😰 و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم.. و دیدم سر چهارراه غوغا شده است... بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود... اسکلت ماشینی... ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🌹@tarigh3
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این مدل استاد قرآن تا حالا دیده بودی؟؟؟؟ 😍😍 🌹@tarigh3
❤️ خیلی‌ها از زحمات خانم‌ها آگاهی ندارند. مردم عادت کرده‌اند که خیال کنند زحمت، چیزی است که انسان با بازو و بدن و جسم خود انجام میدهد. نمیدانند زحمات روحی و عاطفی گاهی سنگین‌تر است! آقایان، خیلی از زحمت‌های شما را درست ملتفت نیستند؛ اما خدای متعال که «لا یخفی عَلَیهِ خافِیة» است هیچ چیزی از او پوشیده نمی‌ماند ناظر کار شماست و شما اجر دارید. 💠 رهبر معظم انقلاب ۱۳۸۱/۷/۱۸
در کردستان به باغ انگوری رسیدیم و دو تاحبه انگور از آن را خوردیم. بعد از آن حسین بسیار ناراحت شد و گفت: اجازه صاحب باغ را چه کنم؟ در آن روز یک صد تومانی را به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم: دو حبه از انگورها را خوردیم، راضی باش. 🌹@tarigh3
خدایا بگذار دریا باشم ساکن و ساکت، ڪه طوفان‌های سخت هم من را به هیجان نیاورد، قلبم را مثل آسمان صاف و پاک کن که لڪه ڪدورتی از اعمال خلاف دیگران بر ساحتش ننشیند. 🌹@tarigh3
دروغ می‌گوید کسی که می‌پندارد مرا دوست می‌دارد اما چون تاریکیِ شب او را فرا می‌گیرد، به خواب می‌رود (و از مناجات با من غافل می‌شود!) مگر نه اینکه هر عاشق و دوستداری، خلوت با محبوبِ خود را دوست می‌دارد؟ مناجات خدا با موسی (ع) 📖 الجواهر السنیّه، ص۵۰