فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را یاد کنید با ذکر #صلوات
خوش به حال اونایی که
فی الارضِ مجهولون و فی السماءِ معروفون هستن
#کجای_کاریم؟!
یه کاری کن آقا #امام_زمان بهت بگه تو یکی غصه نخور، تو رو قبول دارم...
عشق بی طاعت معشوق
به جایی نرسد...
یار دلدار شدن
هدیه "سر" میخواهد...
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم /۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چراغ علاء الدینی وسط اتاق بود که از در و لوله کتری رویش بخار بلند میشد. با وجود گرمای اتاق، از سرما می لرزیدم و دندان هایم به هم میکوبید. حس میکردم آرام آرام از درون در حال یخ زدنم. چند دقیقه که گذشت مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت: «فرشته، بیا بریم بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی.» قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون می زد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر پایم بلند شدند و با خوش رویی سلام و احوال پرسی کردند. بابا و مادر با منصوره خانم بیرون رفتند.
داماد بالای اتاق ایستاده بود به نظرم قدبلند آمد. همان لحظه فکرم رسید، با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی همقد او میشوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشتجیب پوشیده بود، با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای، موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشم هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمیدانستم باید چه کار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینی ام معلوم بود. وسط اتاق روی فرش یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجره ای که به کوچه باز میشد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. اما، بالاخره او شروع کرد.
بسم الله الرحمن الرحيم. اسم من علی چیت سازیانه. من بسیجیام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصله م با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمی ام. مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد. تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخواندهام؛ دلیلش هم جنگه. تو زندگی من جنگ اولویت اوله، چون امام تکلیف کرده اند جبهه ها را خالی نذارید. اگه این جنگ بیست سال طول بکشه، میمانم و میجنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع میکنم. رشته تحصیلیام برقه. تو هنرستان دیباج درس میخواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم. نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی.
باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت: «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمد لله ورزشکارم؛ رزمی کار. هر چند اگه شما دوست نداشته باشین همه چیز تغییر میکنه. یعنی اگه همسر آینده م راضی نباشه دست از جبهه میکشم و همین جا توی همدان برای خودم کاری دست و پا میکنم.» از شنیدن این حرف جا خوردم. گفتم: «نه. اتفاقاً یکی از شرط و شروط و معیارای من برای ازدواج اینه که همسرم حتماً اهل جبهه و جنگ باشه.» لبخندی زد. تسبیحی دستش بود که آن را تندتند می چرخاند. یک دفعه دستش از حرکت افتاد. خنده تمام صورتش را پُر کرد. حس کردم نمره اولین امتحانم را بیست گرفته ام.
با خوشحالی گفت: الهی شکر! چون من خودم را وقف جبهه کردهم. وقتی شما ظرف یا فرشی به وقف مسجد میکنین به هیچ وجه نمیشه اون رو از مسجد بیرون بیارید مگه اینکه ظرف و ظروف بشکنن یا فرش بپوسه و پاره بشه. تازه اون وقت هم باز رفو میشه و برمیگرده به مسجد.»
پرسید: «شما چی؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه؟» گفتم: "من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم. با مادرم تو پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه همکاری میکنم. اما، فکر میکنم باید بیشتر از اینا به جبهه و جنگ کمک کنم. نمیدونم چطوری؛ شاید اگه همسر آیندهم رزمنده باشه بتونه به من کمک کنه؛ هرچند اعتقاد و دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه؛ مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش.
ادامه دارد...
🌹@tarigh3
دوریت، دردِ من و نامِ تو درمان من است
تا خود صبح صدایت نکنم می میرم
جان ناقابل من کاش فدای تو شود
اگر این جان، به فدایت نکنم... می میرم!
شعرهایم همگی درد فراق است ببخش آقا
صحبت از کرب و بلایت نکنم می میرم
✨صلیاللهعلیکیا مولای
یا اباعبدالله الحسین ✨
شب تون حسینی ♥️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
مولاجانم 💚
🍁درد فراق، ساده مداوا نمی شود
باید به هم رسید،وَ اِلّا نمی شود...
🍁از شنبه بسته ایم به جمعه دخیل اشک
تا تو نیایی این گره ها وا نمی شود...
🍁هر شب به این امید که یک آن ببینمت
کوچه به کوچه می دَوَم اما نمی شود...
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
شبتونمهدوی
.
🌟🌿
ای خوبِ مهربان!
توانم ببخش
تا آن چنان که شایستهی توست
پرستش کنم تو را
و آن چنان که در خور است
بندگی کنم برایت!
🌟🌿
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتن که عاشقی جگر می خواهد
جان برکف و مشتاقِ خطر می خواهد...
هرچند صف مدعیان بسیار است
او سیصد و سیزده نفر می خواهد...✨
صبحتون مهدوی 💚🌤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3