کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
اَباعبداللھ...حُسَیْن ❤️ نآمِشیرینِتوبابُغضگِرِهخوردهحُسِین روزِمیلادِتوهَمشادَموهَمگِ
«یک جا به کنار تو، ارزد به جهان با غیر …»
صلیاللهعلیکیااباعبدالله.
🌹@tarigh3
✍امام حسين عليه السلام :
حاجت خود را جز نزد سه كس مَبَر : نزد ديندار ، يا جوانمرد ، يا بزرگ زاده ؛ زيرا ديندار، براى حفظ دين خود نيازت رابرآوَرَد و جوانمرد، از مردانگى خود شرم مى كند و بزرگ زاده، مى داند كه تو با رو انداختن به او آبرويت را فروختى و او با برآوردن نيازت، آبروى تورا حفظ مى كند .
📚تحف العقول صفحه ۲۴۷
🌹@tarigh3
شاید عشق همون خیال راحتیه که
کنار یه آدم امن تجربه میکنیم
بین این همه نا امنی آدما...
دکتر با خنده بهش گفت:
برادر!! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع⛔️
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان ترکشه بیسواد بوده تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂😂
خدایا
آرزوی من هر لحظه با یاد تو ماندن است آن هم از سر عشق نه عادت تا از خاطرم نرود تو آن بالا آنچنان دستانم را محکم گرفته ای که هیچکس را توان زمین زدنم نباشد.
خدایا آرزوی من عاشق تو ماندن است نه عاشق بودن ...
دستهای خدا باش، برای برآوردن رویای انسان دیگه ای جز خودت خنثی نباش، بیتفاوت نباش!
اگه دیدی کسی گرهای داره و تو راهش رو میدونی، سکوت نکن
معجزه زندگی دیگران باش این قانون زندگیه معجزه ی زندگی دیگران که باشی، بیشک انسان دیگه ای هم معجزه زندگی تو میشه شک نکن ...
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا
یعنی: تو در حفاظت کامل مایی
میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری نگران هیچی نباش، جوری ازت مراقبت میکنه و مسیرایی رو بهت نشون میده که هیچ کسی نمیتونه...
هیچ کسی مثل خدا نمیتونه ازت محافظت کنه و راه رو بهت نشون بده...
#شکر_مهربونم ❤️
خاطره ی طنز علامه جعفری ره
از علامه جعفری نقل شده است که:
فردی تعریف میکرد که من یه مدت کارهای خیلی مهم و بزرگی برای مردم کرده بودم،فکر میکردم خیلی مقام معنوی بالایی پیدا کردم دیگه!
توی یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضاعلیه السلام گفتم:
یا امام رضا!دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی واجر و مقامم پیش تو چه جوریه؟
نشونه ش هم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرفِ اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم.
وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره!
خودمو رسوندم بهش و از پشت سر بهش سلام کردم که کجایی؟!
روشو که برگردوند دیدم زن من نیست!
زن بلافاصله بهم گفت :خیلی خری!
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه!
زنه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم همینجوری نگاش میکنم دوباره گفت:
شک داری؟به این امام رضا شک نکن که واقعا خری !
ماهم عقب عقب برگشتیم و گفتیم امام رضا خیلی ممنون😂
علامه میگوید:
این داستان را برای مطهری تعریف کردم تا۲۰ دقیقه فقط می خندید...😂
من به قربان خُــــدا
چون که مرا غمگین دید
بهر خوشحــــالی من
در دلــــم انداخت تــــو را...
❣
#عشقمحسین❤️
#حبیبمحسین ❤️
#طبیبمحسین ❤️
🌹@tarigh3
آنکه خدا خیرش را بخواهد،
عشق حسین را به قلب او میاندازد.
- امام صادق (علیهالسلام)
🌹@tarigh3
هرسال...
میآمد درِ خانهی محبوبش...
خرجِ سالش را میگرفت و میرفت!
آن روز اما...
بیخبر از همهجا...
وقتی دَر زد...
و خدمتکار آمد...
نهتنها محبوبش را ندید؛
که از همان راهی که آمده بود، برگشت!
جویایِ حضرت عباس شده بود و...
خادمِ خانه گفت که: عباسِ این خانه را...
در کربلا کشتند!
کنیز که به داخل خانه رفت...
بانوی خانه پرسوجو کرده بود که...
قضیه از چهقرار است و...
او هم تعریف کرده بود!
میگویند:
اُمُّ البَنین(سلاماللهعلیها)...
چادر سَر کرده...
داخل کوچه رفته...
و کارِ سائل را مثل هرسال...
که عباس...
خواستهاش را اجابت میکرده...
راه انداخته!
و شاید فرموده باشد:
عباس نیست؛ مادرش که هست!
آخرِ سال است آقا!
ما آمدهایم دَرِ خانهتان...
صدقهای...
عنایتی...
گوشهچشمی به ما کنید!
محتاجِ محبت شماییم آقا!
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر گل خوشبو که گل یاس نیست
هر چه تلالو کند الماس نیست
ماه زیاد است و برادر بسی
هیچ یکی حضرت عباس نیست
┄┅┅✦✧❀✧✦┅┅┄
میلاد حضرت ابوالفضلالعباس(ع)، ماهتاب شب های غریبی حسین(ع)
بر جانبازان عزیز، اسوههای وفاداری و ایثار، و بر شکوه گلزخمهای زیبای ایمان، سرشار از نسیم شفاعت و عنایت باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
تو مسیر زندگی به گذشته دنده عقب نرو
مسیرت تو زندگی جاده ایه که پیش روته
فقط باید گاهی از آینه جلو، به عقب نگاه انداخت
تا یادت نره، از کجا اومدی و میخوای به کجا برسی...
🍃💐🌻🌸🌻💐🍃
عرض سلام و ادب و احترام خدمت همگروهی های بزرگوار🙏💐🌸
عصرتون بخیر و شادی
اعیادشعبانیه مبارک
در ماه شعبان و بین سه عید متوالی هستیم ....!
عید سعید ولادت امام حسین"ع"...
امشبم که تولد باب الحوائج قمر بنی هاشم"س" هست...
فرداشبم که ولادت سیدالساجدین"ع" میباشد...
لب کلام:👇
امشب بین سه عید مسعود و ویژه و البته منتسب به باب الحوائج"س" 💐😭
خوش بحالتون که متوجه شدید...!
التماس دعای ویژه...!
سلامتی و ظهور امام زمان"عج" و رفع گرفتاری از شیعه
الهی آمین💐🤲💐
🍀🌺🌻💐🌻🌺🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین باره میام راهپیمایی
همیشه فکر میکردم فیلمها و عکسهای #راهپیمایی_۲۲بهمن فوتوشاپه
هیچی جز خوشحالی الان ندارم که بگم
امیدوارم رهبرمون همیشه پاینده باشه
پ.ن: یه سلامی هم عرض کنیم خدمت خاکاندازهای نا محترم؛ چطورید؟!
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی همدان - دزفول مسیر توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که میدیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات، در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه». زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی، رسیده بود با همسر و دختر کوچکش زینب.
چقدر خسته بودیم. آن شب اصلا نفهمیدیم چطور رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سروصدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ میکرد و با سروصدا سعی میکرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخوابها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباسهای فرم سپاهشان را پوشیدند.
موقع خداحافظی پرسیدم: «کی برمیگردید؟» علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت میکرد. گفت: «معلوم نیست. سربازی هر روز میآد دم در اگه خرید یا کاری داشتین، بشش بگین.» وقتی علی آقا و آقاهادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه.
دستشویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع وجور و حدودا پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را میزد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری، اما تا چشم کار میکرد از در و دیوارش خاک میبارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم میشد به زیرزمینی تاریک با دو تا اتاق. یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک سقف که باز میشد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بیریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک نور حیاط خلوت اتاق را روشن میکرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا. خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود. با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب، که آن وقت یک سال و نیمه بود بیدار نشده خانه را تمیز کنیم. چادرهایمان را در آوردیم و روسریها را پشت گردن گره زدیم و سفره را جمع کردیم. دنبال جارو میگشتیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد. فاطمه به طرف زینب دوید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین. زینب هاج و واج به ما نگاه میکرد. خواب زده شده بود. زد زیر گریه هر کاری میکردیم ساکت نمی شد. صدای گرومپ گرومپها بیشتر شد. خانه میلرزید. روی خاک و خل زیرزمین نشسته بودیم. از یک طرف زینب از ترس جیغ میکشید و گریه میکرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم میترسیدیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی میکرد. وقتی کمی سروصداها خوابید، رفتیم بالا. فاطمه داشت شیشه شیر زینب را میشست و من هم زیر کتری را روشن میکردم که دوباره صدای ضدهواییها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم با این حال دویدیم به طرف زیرزمین. نیم ساعت دیگر هم گذشت از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا. فاطمه شیشه شیر زینب را آماده کرد. شیرش را داد. چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه.
با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد میکردند تعجب کردیم. باورمان نمیشد با آن همه سروصدا و ترق و تروق این مردم این قدر راحت و بی خیال زندگی کنند. کمی بالاتر، توی لواشی عده ای به صف ایستاده بودند. نانوا مردی بود قدبلند و لاغر و سیاه چرده که با مهارت خاصی چونه نان را باز میکرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست میکرد، بالا و پایین میپرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور میچسباند. یک گاوداری هم روبه روی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی میفروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم: «فردا صبحونه آش می خوریم، مهمون من.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3