.
سلام و درود فراوان برشما بندگان خوب خدا🌺🌺
طاعات و عبادات مقبول درگاه احدیت🌺
عیدتون مجدد مبارک💐
ان شاء الله
از امشب
انتشار داستان زندگی #سردار_شهید_عباس_عاصمی
از کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد
آغاز خواهد شد 😃😃😃
🌹@tarigh3
🔹
معرفی کتاب
بهشت جیپیاس ندارد
به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران)
اعظم، مدتهاست دل در گرو مهر پسرخالهاش عباس دارد. عشقی پاک و پنهان. ولی خبر خواستگاری عباس از او، همراه با یک شرط بسیار سخت میرسد. شرطی که به شدت اعظم را به تردید میاندازد و برای انتخاب میان دو گزینهی بسیار مهم زندگیاش، به تکاپویی فراتر از توان میکشاند.
سرانجام، عشق پیروز میشود و زندگی پرفراز و نشیب اعظم و عباس، از سیام تیر 1368 آغاز میگردد.
«بهشت جی پی اس ندارد» ماجرای زندگی شیرین و عاشقانهای را روایت میکند که مثل زندگیهای همهی ما هست و نیست. سختی دارد، آسانی دارد، دوری دارد، تنهایی دارد، لبخند دارد، اشک دارد، ...
و در تمام این فراز و فرودها با شخصیت جذاب مردی آشنا میشویم که همان قدر که به نظر معمولی میآمد، در واقع متفاوت و ویژه بود.
پای خاطرات «اعظم اکبری» ، با زندگی «سردار شهید عباس عاصمی» آشنا میشویم و پای درس عشق و اخلاص و مهربانیاش مینشینیم که از دفاع مقدس تا تفحص پیکرهای مطهر شهدا و تا شهادت در دفاع از امنیت مرزها همواره پای پاسداریاش ایستاد.
#بهشت_جیپیاس_ندارد
🌹@tarigh3
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت اول
🌸🍃 فصل اول: بلهی پرماجرا
اصلاً از همان اول هم با همه فرق داشت. فهمیدگیاش، نجابتش، سربهزیریاش، پختگیاش، شبیه هیچکدام از پسرهای بیستسالهای که اعظم دیده بود، نبود. حالا درست که اعظم یک دختر هجدهساله بیشتر نبود و با پسرها هم سر و کار چندانی نداشت، ولی تفاوت عباس با بقیه، آنقدر معلوم بود که حتی احتیاجی به مقایسهی پیچیدهای هم نبود.
یادش نبود از چه روزی و از چه سالی، ولی میدانست که همیشه جور دیگری عباس را میدیده. پیشش جایگاه خاصی داشت. حرف و نظرش برای اعظم سند بود. ولی نمیگذاشت دیگران این را بفهمند. هیچکس خبر نداشت؛ غیر از خودش و دلش.
یکی از روزهای اول محرم بود. یکی از همان روزها که سهطبقهی منزل آقای اکبری ششدانگ میشد هیأت آقا اباعبدالله. بازهم مثل هرسال، تمام فامیل از قم و تهران جمع شده بودند آنجا و همه در تکاپوی تدارک مراسم و پذیرایی و شام و... بودند. باز هم مثل هرسال، چندین دیگ بزرگ توی کوچه بار گذاشته بودند و دایی علی، دایی محمد و عباس مسئول آشپزی بودند. خاله زهرا از کنار اعظم رد شد و گفت: اعظم! آستینت رفته بالا. عباس ببینه بدش مییاد!
اعظم یکطرف لب و دماغش را بالا کشید و با صورت کج و ابروهای اخمکرده گفت: به عباس چه ربطی داره؟ ولی غنج رفتن دلش را از خودش نتوانست پنهان کند. یواشکی رفت پشت دیوار و آستینش را کشید پایین. تکیه داد به دیوار و خودبهخود چهرهی عباس پیش چشمش نقش بست.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا بگیرد زندگانی ام صفا گفتم حسین
با همه بی بندوباری بارها گفتم حسین
دست هایم راگرفتی هرکجا خوردم زمین
تا نهادم دست خودرا روی پا گفتم حسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا
هر سخن جز سخنی از تو
شنیدن سخت است
همــه را دیــدن و روی تو
ندیـدن سخت است
فرج مولا صلواتـــــ✨
شبتون و راهتون مهدوی💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟🌿
پاك و منزهى اى راستگو!
بلند مرتبهاى اى شكافنده!
ما را از آتش پناه بده
ای پناهدهنده!
▫️دعای مجیر▫️
🌹@tarigh3