🥀🕊
دو فرمانده لشکر
دو سردار
دواصفهانی
دو دوست
دو یار و اکنون دو شهید
سردار شهید حاج حسین خرازی
سردار شهید حاج محمدرضا زاهدی
#روحشان_شاد💔
🌹@tarigh3
🏴
هرجارو نگاه میکنم میبینم یهپستهست
که نوشته
اینك شما و وحشت دنیای بیعلی
رفیق فقط خواستم بگم
یهعمره بیمهدی داریم زندگیمیکنیم
وحواسمون نیست !!
یادمون باشه کوفیان بیبصیرت
باعث مظلومیت مولا شدند ...
حواسمونبهامام غایبمون باشهکهتاریخ
تکرارنشه ...
#امامغایبمونکجایی؟!😔💔
#دعابرایظهورفراموشنشه
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت چهارم 🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا و اعظم را س
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت پنجم
🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا
بیمقدمه نشست کنار اعظم و گفت: خالهجون! نظرت راجعبه عباس چیه؟
اعظم اول چند لحظهای به چشمهای خاله نگاه کرد و سعی کرد کشیده شدن لبهایش به لبخند را پنهان کند. بعد درحالیکه تلاش میکرد صدایش طبیعی باشد، چهرهی جدی به خودش گرفت و پرسید: یعنی چی خاله؟
_ میخوام ببینم اگه عباس ازت خواستگاری کنه، نظرت چیه؟
اعظم لبهایش را کشید تو و همانطور ساکت به خاله زهرا نگاه کرد. خاله هم ادامه داد: من الان از طرف عباس اومدم ازت خواستگاری کنم و نظرت رو بپرسم.
اعظم میترسید لب باز کند و خاله زهرا صدای تپش قلبش را بشنود. کمکم داغ شدن گونههایش را هم حس کرد. آخرش حریف کش آمدن لبهایش نشد و مجبور شد برای پنهان کردنش، سرش را پایین بیندازد: نمیدونم خاله. باید فکر کنم.
خاله نگاهی مرموزانه به اعظم انداخت و گفت: برای جواب دادن به عباس میخوای فکر کنی! که اینطور؟! من میرم بهش میگم اعظم خانم نظرش رو نمیدونه. تازه میخواد فکر کنه ببینه میتونه با تو زندگی کنه یا نه!؟
_ نه خاله جون! به خاطر این نیست. خب من میخوام درس بخونم. همهی فامیل میدونن که من میخوام پزشکی بخونم. این همهم زحمت کشیدم براش. خب من اگه دانشگاهم تهران باشه، عباس پا میشه از قم مییاد تهران زندگی کنه به خاطر درس من؟
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت پنجم 🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا بیمقدمه نشست
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت ششم
🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا
_ اولاً عباس به خاطر کارش نمیتونه بیاد تهران، مجبوره قم باشه؛ پس تو باید بری قم زندگی کنی، نه که عباس بیاد تهران. تازه از اون مهمتر: عباس گفته دوست نداره پزشکی بخونی. میگه محیط کاری بیمارستان خیلی مناسب نیست. پر از نامحرمه. سر و کارت مدام با نامحرمهاست. فضای این کار رو دوست نداره.
اعظم جوری وا رفت که انگار یک لیوان آب داغ ریخته باشند روی بستنی قیفی! بهت زده خاله زهرا را نگاه کرد: مگه عباس نمیدونه من چقدر زحمت کشیدم؟ خب اینجوری که میگه به خاطر محیط و اینا، پس پرستاری و مامایی و همهی این جور کارا رو هم میگه نه دیگه! چطور انتظار داره من قبول کنم همچین چیزی رو؟! تازه من اصلاً دوست ندارم قم برم زندگی کنم. قم برای مهمونی رفتن خوبه؛ همینکه بری یه زیارت بکنی، یه سر خونهی خالهها بری و برگردی. من قم رو برای زندگی دوست ندارم!
همینطور که این جملهها را میگفت، توی دلش غوغایی به پا بود. کم حرفی نبود! عباس پا پیش گذاشته بود؛ خواستگاری کرده بود. با آرزوی بزرگ زندگیاش بهاندازهی گفتن یک «بله» فاصله داشت؛ ولی...
حال عجیبِ دلش نگفتنی بود. خاله زهرا همچنان ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد. چه باید جواب میداد؟ منصفانه نبود که توی چنین دوراهی وحشتناکی گیرش بیندازند. آخ عباس! از دست تو!
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمکم داره یادم میره حال و هوای حرمو
پس کوچههای خلوتو نیمه شبای حرمو..
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
ارباب دلها ♥️ حسین(ع)
💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
هرقدر باشد اگر دور ِ ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جــا نشود
بین زوّار که باشم کرمت بیشتــــــر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود
#اللهم_ارزقنا_کربلا
کاش عشق تو
نصیبِ دلِ بیمار شود
ساکنِ کویِ تو
این عبد گنهکار شود...
با دعای سحرت
نیمه شبی مهدی جان
دلِ غفلت زده ام
کاش که بیدار شود...
شــبــتــون مــهــدوی💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3