eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
652 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و هفتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد برداشتم
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و هشتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اعظم وحشت‌زده منتظر شنیدن جواب عباس ماند. صدای عباس گویای درد زیادی بود که می‌کشید و تلاش می‌کرد پنهانش کند: نه خاله‌جون! چیزی نیست. یکم پام درد داره. شما بفرمایید من خودم یواش‌یواش پله‌ها رو می‌یام بالا. اعظم نگران و پکر نشست گوشه‌ی زیرزمین. دوست‌داشت برود عباس را ببیند و از حالش باخبر شود، ولی خجالت و حیا مانع بود. چند دقیقه بعد، فاطمه خانم گریه‌کنان آمد پایین و گفت: عباس مجروح شده. خیلی وضعش ناجوره. هفت هشت روز پیش مجروح شده، تا الان بیمارستان مشهد بوده. الان با هواپیما اومده تهران، از فرودگاه ماشین گرفته، اومده اینجا که امشب باباش‌ اینا بیان با ماشین ببرنش قم. همین‌طور می‌گفت و گریه می‌کرد و آشوب به دل اعظم می‌انداخت. بالاخره سر سفره‌ی شام توانست عباس را ببیند. رنگ زرد صورتش و بی‌حالی شدیدش انگار مثل خنجر توی قلب اعظم فرومی‌رفت. نیمه‌شب پدر عباس و آقای دلیری، پسر عمه‌ی مادر عباس، آمدند و بعد از اذان صبح، عباس را روی صندلی عقب ماشین، طوری نشاندند که پای مجروحش را دراز کند و تا رسیدن به قم فشار زیادی به زخم سنگین و عمیقش وارد نشود. اعظم یادش بود که خیلی طول کشید تا این جراحت عباس بهتر شود و مدت‌ها همه‌ی فامیل پیگیر روند بهبودی عباس بودند. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و هشتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اعظم وح
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و نهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد حالا امروز متوجه‌شده بود که آثار آن مجروحیت، هنوز بعد از گذشت چهار سال، عباسش را این‌همه آزار می‌دهد. این ماجراها را که یادش آمد، دلخور رو کرد به عباس: تو اصلاً نمی‌دونم چه اصراری داشتی بگی مجروحیتت اصلاً چیز مهمی نیست. یادته سر ترکشی که به شکمت خورده بود مادرت ‌اینا چه‌جوری فهمیده بودن؟ عباس خندید و سرش را پایین انداخت: نگو! نگو که مادرم هنوزم شاکیه! _ اون ماجراش چی بود؟ اونم برام تعریف کن. چند وقت بعد از اینکه پام بهتر شد، رفته بودم جبهه. خمپاره نزدیکم خورد، یهو دیدم هر چی خدا توی شکمم گذاشته بوده و قرار بوده اونجا باشه، خمپاره‌ی از خدا بی‌خبر ریخته بیرون! فقط با دست اینا رو گرفتم، جمع کردم، فشار دادم توی شکمم و بیهوش شدم. بعدم بیمارستان و عمل و اینا. به هیچ‌کس هم خبر ندادم. روزی که مرخص شدم، اومدم خونه، هرچی زنگ درو زدم کسی باز نکرد. نگو مادرم اینا رفته بودن مهمونی. همون‌جا پشت در نشستم تا بیان. وقتی رسیدن، گفتن کلید نداریم، برو از بالای در بپر توی حیاط و در رو باز کن. منم بی‌هوا پریدم بالای در رو گرفتم که خودمو بکشم بالا، یهو چنان درد و ضعفی پیچید توی تنم که دستم ول شد و پخش زمین شدم. همه هول شدن. اومدن بالا سرم. مامان جیغ می‌زد می‌گفت: تو باز مجروح شدی به من خبر ندادی؟! این‌ها را می‌گفت و می‌خندید و به چهره‌ی متعجب و دلخور اعظم چشمک می‌زد. پایان فصل پنجم 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طنز جبهه 🔅 روبوسی روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.  کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید»😂  🌹@tarigh3
کوچیک اون بالایی باش، همه جا بزرگت میکنه...
وَبِرَحْمَتِکَ تَعَلُّقي و دلبستگی ام به مهربانی توست به همه گفته‌ام که تو دوستم داری، بیا و مقابل آنها مرا خراب نکن... ابوحمزه ثمالی
ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ البلد/۱۷ سپس از کسانی باشد که ایمان آورده و یکدیگر را به شکیبایی و رحمت توصیه میکنند. اتفاق خاصی نیفتاده فقط امروز یکم حس کردم زندگی در جریانه... حتی اگر در زندگی من، اونطور که میخوام در جریان نباشه... تو گوشه کنار این دنیا وسط گریه‌ها و سختی های ما، آدمهایی هستن که حالشون خوبه و احساس خوشبختی میکنن... همین برامون امید محسوب میشه، همین که حس کنیم یه روزی هم نوبت خوشحالی ماست... 🍃
اعتقاد داشتن به خدا کافی نیست. به خدا باید اعتماد داشت ...❤️
اگه وقت بذاری و دعا كنى، خدا هم وقت ميذاره و گوش ميكنه و جهان هستى هم وقت ميذاره و روياهات رو به واقعيت تبديل ميكنه...😉