🍂 مگیل / ۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از جا بلند میشوم و خود را میتکانم. ترکش است یا سنگریزه، یکی دو جای پالتوام سوراخ شده و چند نقطه از دستم هم درد میکند. احتمالا چند ترکش طلایی نصیبم شده اما، حالا فرصت خوبی برای تیمار نیست.
افسار مگیل را میکشم. احساس میکنم طناب در دستانم شل است. خدایا نه. در این سنگلاخ پایین و بالا رفتن کار آدم نابینایی مثل من نیست. چند متر جلوتر مگیل را روی زمین پیدا میکنم. افتاده و پایش را بر سنگها میکشد. با دست توی سرم میزنم و از ته دل آه میکشم. رو به طرفی که حدس میزنم دیده بان عراقی مرا از آنجا در دید و تیررس خود دارد. می ایستم و فحش و ناسزا را به جانش میکشم. ای بی شرف، زورت به یک قاطر و یک آدم نابینا رسیده. اگر مردی از سنگرت بیا بیرون. بیا تو هم چشمت را ببند تا با هم کشتی بگیریم، ببینیم کی زورش بیشتر است. چند سنگ از زمین برمیدارم و به اطراف پرت میکنم. دست خودم نیست، بدون مگیل هیچ راهی برای برگشت ندارم. همان جا مینشینم و میزنم زیر گریه. خدایا این چه سرنوشتی بود! تا کی توی این کوهها باید سرگردان باشم؟! چند لحظه که می گذرد به خودم مسلط میشوم. از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، احساس شرم میکنم. ته دلم با این جمله موافق است که اصلا از کجا معلوم دیده بانی در کار باشد!؟ اما اگر ایرانی باشد که بدتر است. اصلا اگر یکی همین دوروبر باشد و حرفهای مرا شنیده باشد چه قضاوتی درباره من میکند؟ پاهای مگیل دوباره به من برخورد میکند. با خود میگویم: «حتماً در حال جان کندن است. ای لعنت بر این خمپاره های سرگردان. کنار مگیل مینشینم و سر او را روی زانوام میگذارم. جالب است که با این وضعیت هم هنوز نشخوار میکند. بیخود نگفتهاند "سروجان فدای شکم!" دستی روی یال و کتفهایش میکشم اما از خون خبری نیست. جاهای دیگر را هم بررسی میکنم شاید یکی دو تا ترکش ریز مثل خودم خورده باشد، اما، هیچ یک از آنها نمیتوانند مگیل را از پا درآورند. به نظرم می آید که چپه شده است. به پالانی که روی کمرش است دست میزنم انگار که پالان با همۀ باری که رویش است در میان شکاف صخره ای گیر کرده و نمیگذارد مگیل از جایش بلند شود. تنگ پالان را شل میکنم. بیچاره در حال سم کوبیدن است که من کمکش میکنم و بالاخره از جا بلند میشوم. دست خودم نیست. میپرم و پوزه اش را در آغوش میگیرم. خدا را صدهزار مرتبه شکر. این بار اما مگیل کلهای تکان میدهد و از من تشکر میکند.
چه عجب؟!
یفتره اش هنوز به راه است.
مثل اینکه از تو نمیشود تعریف کرد. یعنی جنبه اش را نداری. به پاس زنده ماندن مگیل چند بسته شکلات جنگی باز میکنم و همه را به او میدهم. او هم با ملچ ملوچ مشغول خوردن میشود. حالا که به هم اینقدر وابسته شده ایم. بد نیست اگر کمی از شکلات گاززدۀ مگیل را هم خودم بخورم.
🌹@tarigh3
🍂 سلاحی به پهنای
سجاده ای خاکی
برای پرواز تا خدا
و روحی به بزرگی آسمان
و اسلحه ای برای جهاد در راه خدا
همین و بس..
🌹@tarigh3
#شهید_محمدعلی_برزگر
چندبرنامه همیشگی داشت.
✨بعدنمازصبح خوندن دعای عهد
✨بعدنمازظهر خوندن زیارت عاشورا
✨نیمه شب هم قران ونمازشب
خیلی تاکید میکرد دعای عهدوزیارت عاشورا روحفظ کنیم.
یادمه عملیات آخربهم گفت:
هرکس اینها روبخونه عاقبت بخیر میشه.
به شوخی گفتم:حالابگوکی ازاون دنیااومده بهت گفته؟
اگه راست میگی نشونه بده؟؟؟
لبخندزدگفت:
💥نشونه تو منم.
شب عملیات نفس زنان خودموبهش رسوندم گفتم:محمدتو میدونستی نوکِ پیکانِ حمله قرارگرفتی؟گفت:آره.
باناراحتی گفتم:توکه ازهمه چیزعلم غیب داری؛گفت:توفقط سفارشمو فراموش نکن.رفتم.
باچشم خودم دیدم برزگر(خط شکن شهیدکاوه)همون عملیات شهیدو گمنام شد.اونقدرآتش مستقیم کاتیوشا روسرش ریخت که مطمئن شدم خاکسترشم به دستم نمیرسه. سال بعد؛ازمعراج خبردادن پیکرش پیداشده.
تنهاپیکرسالم دربین شهدای اون روزبود.
بعدچندروز مشرف شدم به حرم امام رضا(ع)..دورضریح یکدفعه کلام محمدیادم اومد.نشونت منم.
نشانه محمدشهادت وپیکرسالمی بودکه من بی خبرازآن بودم اما او از عاقبتش خبر داشت..
#زیارت عاشورا
#امام حسین
#عملیات کربلای۲
#منطقه حاج عمران عراق
#شهیدبرزگرخط شکن تیپ ویژه شهیدکاوه
#سالگرد_شهادت
.
👌آخرین بدرقه...
برای خداحافظی همه دورش حلقه زده بودیم.
نوبت به من که رسیدازفرصت استفاده کردم وپیشانیش را بوسیدم.چون محمد هیچوقت نمازشبش ترک نمیشد. بعداز بوسه من..پرسیدآبجی پس چرا زیر گلویم را نبوسیدی؟
با این جمله محمدنگرانی همه وجودم را فراگرفت.
بادستپاچگی پارچ آب را برداشتم واز چشمه درب حیاطمان پرآب کردم تا پشت قدمش بریزم.
اما محمد پارچ آب را ازدستم گرفت وگفت:بسم الله...آب نطلبیده مُراد است.
(سلام برحسین ع)مقداری را خورد وبقیه را پای درخت ریخت ونگذاشت آب پشت قدمش بریزم.
پرسیدم چرا نگذاشتی؟
گفت:
چون هروقت آب ریخته ای برگشته ام. امااین بار باید بروم...
همه دوستانم به قافله شهدارسیدند ومن هردفعه باید شرمنده ودست خالی برگردم.
محمد تا رسیدن مینی بوس مدام جلوی چشمان ما علی اکبر وار قدم می زد.
وبرخلاف ما که اشک می ریختیم از خوشحالی حالت پرواز داشت ولبخندبرلب تا لحظه آخر بگو بخندمیکرد.
محمد رفت و تا مدتی مفقودالاثرشد.
واین خاطره ناب از بدرقه اش هنوز در ذهن فرسوده ام باقیست.
🕊خاطرات #شهید_محمدعلی_برزگر
راوی :خواهر شهید
📚کتاب ازقفس تاپرواز
#سالگردشهادت
🌹@tarigh3
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نذر_سیب
نذر مجربی که خیلیها ازش حاجت گرفتند👌
نذرسیب شهیدبرزگر رو چطوری انجام بدیم؟
ببینید به فرموده قرآن انسان در رنج آفريده شده...
اما خداوند اهل بیت(ع) وشهدا رو بعنوان دسته کلیدِگرفتاری هامون؛در دستمان گذاشتند...
🔐دوستانی که نتیجه گرفتن گفتند
باید۴۰شب متوالی یکی ازاین کارا انجام بشه👇
💌بعضیا ۴۰ (روز یاشب) سوره محمد
💌بعضیا ۴۰ (روز یاشب) زیارت عاشورا
💌بعضیا ۴۰ (روز یاشب) دعای عهد
💌وبعضیاهم ۴۰صلوات رودر۴۰شب
انتخاب کردند و به نیت فرج آقا به امام زمان و شهیدهدیه میدن...
هرکدومش رو که راحتین انجام بدین👆
🍎بعدازبرآورده شدن حاجت ۱۴عدد سیب رو به گلزار شهدای منطقه خودتون می برین وبین مردم تقسیم میکنید..اگرهم به گلزاردسترسی ندارین؛به نیازمند؛یتیم و...بدین .والسلام...🍏
اینو خیلیا انجام دادن ونتیجه گرفتند.
شمارو نمیدونم⁉️
🔑اگرکلید گشایش شما دست این شهید باشه
انشالله نتیجه می گیرین..
#شهید_محمدعلی_برزگر
#سالروزشهادت 🕊🥀
.
.
#قرار_شبانه
به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج
هدیه محضر مادر بزرگوارشون
حضرت سیده نرجس خاتون سلام الله علیها ۵ شاخه گل صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷
.#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
.
🌟🌿
معبودا!
سپاس که خدایم هستی!
سپاس که هستیام بخشیدی!
سپاس که به هستیام هدف دادی!
سپاس که تمام هستی را برای رسیدن من به هدفم آفریدی!
و سپاس که از لطف تو، بندهات هستم!
🌹@tarigh3
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفته بودی که بیایی چقـدر طول کشید؟
عرض کردیم نبودی و سحر طول کشید!
مگر اینکه تو بیایی و حیاتم بدهی ...
مگر اینکه تو از این وضع نجاتم بدهی
صبحتون مهدوی ✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3