🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸 امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست...!!
💠 حاج اسماعیل دولابی میفرماید:
ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
📚 مصباح الهُدی ص ۳۱۹
👈 تا ما نخواهیم، او نمی آید...🌼
👈 بایداز خودمان شروع کنیم#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
این که گناه نیست 05.mp3
6.4M
#این_که_گناه_نیست 5
✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛
نذار قلبت بهش عادت کنــه!
عادت به گناه؛
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره.
💢اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا،
دیگه از گناه لذت میبری
🌹@tarigh3
ویران شده را حوصله منت معمار نباشد
ویرانهی ما را بگذارید که ویرانه بماند
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۱۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی
🍂
🔻 بی آرام / ۱۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
همه رفتن های قبلی اش را در ذهنم پایین و بالا میکردم می دیدم این دفعه حال عجیبی دارم که تا حالا نداشته ام. مثل ابر بهار اشک می ریختم. انگار دلش شکسته باشد، دست از شوخی برداشت. اشک های من را پاک کرد و به سر و صورتش مالید و گفت: «وای ... چه نعمتای خوبی!» بچه ها را بغل گرفت و بوسید. به صورت امیر نگاه کرد و گفت: بابا، دلم می خواد ادامه دهنده راه من باشی.
وقتی داشت لباس می پوشید گفتم: «زود برمیگردی؟» گفت: آره. مامان رو ببینم برمیگردم، بعد باید ساکم رو بردارم و دیگه برم منطقه. تا از خانه بیرون رفت فکر کردم وقتی برمیگردد وقت ناهار است؛ غذایی بپزم که دوست دارد. خوراک میگو بارگذاشتم. بعد از یکی دو ساعت برگشت. حاج خانم آمد بالا و گفت: «زهرا، می دونی شوهرت برای چی من رو برده بیرون؟» گفتم: «نه» گفت: «من رو برده که باهام اتمام حجت کنه.»
- برای چی؟
- نمی دونم والله . حرفای الکی میزنه، اگه من شهید شدم این کار رو یکن مامان اگه برنگشتم اون کار رو بکن مامان. چه حالا بمیریم چه صد سال دیگه، پس چه خوش که آدم با شهادت از دنیا بره!
حرف ها را گوش نگرفتم. رو کردم به اسماعیل و گفتم: «پسرعمه، برات میگو درست کردم بیا بشین بخور» گفت: «حالا بذار دختر هفتاد هزار تومنی م رو بغل کنم، یه عکس بگیرم.»
رفتند روی بام و دو سه تا عکس گرفتند. گفتم: «تو وضعیت من رو می بینی و داری ول میکنی میری! باید سر ماه معصومه رو ببریم دکتر. تو که بری من چی کار کنم؟» گفت: «دختردایی، حالا مگه من شهید شدم. چرا شماها این طوری میکنید؟ خدا بزرگه.» گفتم: «اصلاً دلم نمی خواد این عملیات رو بری. دلم آشوبه.» سرش را گرداند طرفم: به خدا این عملیات آخره. قولت میدم دیگه هیچ عملیاتی نرم بمونم پیشت. مگه تو همین رو نمی خوای؟
سر تکان دادم. گفت: «دختردایی این عملیات خیلی مهمه. این رو برم؛ اگه دیدی من بیشتر از این عملیات رفتم هر چی خواستی بهم بگوا» همین که قول داد دلم قرص شد.
صدای ماشینی توی کوچه پیچید. پرده پنجره را کنار کشیدم. پاترولی روبه روی خانه پارک کرد، گفت: بچه ها اومدن، من باید برم. گفتم: غذا درست کردم باید بخوری بعد بری.» گفت: «اونا به خاطر من تا دم در اومدهان. زشته اونا پشت در بمونن من بشینم اینجا غذا بخورم! گفتم میریزم توی ظرف؛ ببر توی ماشین با بچه ها بخور گفت: نمیشه چند نفریم اصلاً به من نمیرسه!» گفتم: «باشه پس میریزم توی ظرف؛ روش مینویسم نصفش برای تو باقیش برای اونا.
لب گزید این کار رو نکنیا! قولت میدم بخورم. غذا را با مقداری نان دادم دستش. چند تا میوه هم توی نایلون گذاشتم. بنا کردم به شستن ظرفها تا آن ها لقمه ای به دهان بگیرند،
شستن ظرف ها تمام شد. میدانستم عجله دارد. چادر به سر انداختم. دست امیرم را در مشت گرفتم و معصومه را در بغل رفتم پایین. اسماعیل ظرف خالی را داد دستم. خیالم راحت شد که ناهار خورده است. روی امیر را بوسید. رو کرد به حاجی آقا و گفت: «بابا، من روی شما خیلی حساب میکنم. زن و بچه هام رو اول به خدا بعد به شما می سپارم. نذاری اذیت بشن! نذاری کم و کسری داشته باشن!» تا به در برسد، سه بار برگشت و برایمان دست تکان داد. هر بار هم لبخند قشنگی صورتش را چین می انداخت.
در را که بست و رفت. حاج خانم رو کرد به حاجی آقا و گفت: «حاجی، خونه خراب شدیم. حاجی آقا گفت: باز نحسی؟ این حرفا چیه می زنی . حاج خانم گفت: «به خدا اسماعیل برنمیگرده. رفتنش رو ببین! اسماعیل کی این طوری میرفت؟ یه خداحافظ میگفت و در رو به هم می زد و می رفت.»
اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد.
🌹@tarigh3
🍂
🔻 بی آرام / ۱۳
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم میخواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و میپرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار!
▪︎روایت عصمت احمدیان
مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه میکردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو"
مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست
- تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی
۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن.
یکی دیگر میگفت:
- تو رو خدا این قدر گریه نکن
می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.»
بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند.
ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!»
زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که میدونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره!
فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟
سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد.
نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق میزد. گفتم:
- این دفعه بری دیگه برنمیگردی.
خندید
- مامان پس کو این شهادت که میگید؟ چرا نمی آد؟
دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پاداد؛ کارتون دارم.
آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه میکنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.»
🌹@tarigh3
تشییع پیکر شهید #نیلفروشان سه شنبه در تهران
🔺مراسم تشییع و خاکسپاری سردار رشید و اندیشمند، سرلشکر پاسدار شهید عباس #نیلفروشان مستشار عالی جمهوری اسلامی ایران در #لبنان به شرح زیر خواهد بود؛
🔺روز دوشنبه ۲۳ مهر ماه پس از انتقال پیکر مطهر شهید، مراسم تشییع و طواف در شهرهای نجف، کربلا و مشهد برگزار می شود.
🔺روز سه شنبه ۲۴ مهر ماه ساعت ۹ صبح مراسم تشییع در میدان امام حسین علیه السلام تهران برگزار خواهد شد.
🔺مراسم وداع در روز چهارشنبه در اصفهان، تشییع و خاکسپاری در بعد از ظهر پنجشنبه ۲۶ مهر ماه در اصفهان برگزار خواهد شد.
یادش گرامی وراهش پررهرو
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
🌹@tarigh3
🌟🌿
خدایا!
بهترین خلقت، محمد و آلش بودند
و زیباترین و الهیترین حیات و ممات را نصیبشان کردی.
چه میشود اگر به ما توفیق نوشیدن از چشمه حیات محمد -صلی الله علیه و آله- را نصیب کنی و مرگمان را مانند آنها، شهادت قرار دهی.
آمین، ای مهربانترین مهربانها!
🌹@tarigh3
.
#امام_زمان
ما ماندهایم در خم این کوچههای تنگ
بیا جهان را از این همه ظلمت درآر...🌱
برگرد روشنای دل انگیز آفتاب
مولای آب و آینه، مولای ذوالفقار...☘
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹@tarigh3
امروز از ایوان دل سویت سلام آورده ام
دل اسیر بند و دل را چون غلام آورده ام
یک دل یک رنگ دارم، می خری آقای من ؟
یک دل بی تاب و ارزان، یک کلام آورده ام
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ♥️
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️به ولله العلی العظیم رابطه ای که امام زمان با مسلمین با مومنین با شیعیان داره صدها برابر بالاتر از رابطه ایست که پدر و مادر با بچه شون داره...
#اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليّٖكَ_الْفَرَج
☀️
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ #نفوذ_فرهنگی به اسم روز جهانی دختر
📌خانم فعال رسانه ای ایرانی ساکن سوئد در مورد پروژه نفوذ در قالب روز جهانی دختر سخن میگوید
میدونستید روز دختر از سال ۱۳۸۵ تو ایران گرامی داشته میشده اما روز جهانی دختر تازه از سال ۱۳۹۰ شکل گرفته...
#ضد_شبهه
#روز_جهانی_دختر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اسلام_تمدن_انسان_ساز
🌹@tarigh3
💢 مقام شفاعت حضرت معصومه سلاماللّهعلیها
🌸 «یا فاطِمَةُ اشفَعِی لِی فِی الجَنَّةِ؛ فَإنَّ لَکِ عِندَ اللَّهِ شأناً مِنَ الشَّأنِ»[1]
💠 ای فاطمه معصومه! برای من در بهشت شفاعتکن که تو نزد خدا دارای شأن و منزلت والایی هستی.
✍️ شیخ عباس قمی رحمةاللهعلیه می فرمایند:
🔸 در عالم رؤیا میرزای قمی را دیدم؛ از او پرسیدم آیا اهل قم را حضرت معصومه سلاماللهعلیها شفاعت میکند؟
🔸 میرزای قمی ناراحت شد و فرمود: چه گفتی؟ سؤالم را مجدد تکرار کردم و او پاسخ داد: «شفاعت اهل قم با من است؛ حضرت معصومه سلاماللهعلیها، تمام شیعیان جهان را شفاعت خواهد کرد.»[2]
📚 [1]. بحارالانوار، جلد 99، صفحه 267
📚 [2]. مردان علم در میدان عمل، ج 3، ص 36.
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها رو صبح اونطوری بیدار نکنید
اینطوری بلند کنید
🌹tarigh3
وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ
و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی
خدایا خودت جریانو میدونی دیگه آمین...
#صحیفه_سجادیه