eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.3هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) تغيير كرد . من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم . در اين راه سيد علی مصطفوی با راه‌اندازی كانون شهيد آوينی كمک بزرگی به ما نمود . مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت . يک روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم . به جلوی فلافل فروشی جوادين ( ع ) رسيديم . سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سالم و عليک كرد . اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت . حجب و حيای خاصی داشت . متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده . وقتی رسيديم مسجد ، از سيد علی پرسيدم : از كجا اين پسر را ميشناسي ؟! گفت : چند روز بيشتر نيست ، تازه با او آشنا شدم . به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم . گفتم : به نظر پسر خوبی می‌یاد . چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد . آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر ، روح بسيار پاكی دارد . اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يک گمشده ميگردد ! اين حس را سال ها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم . او مسيرهای مختلفی را در زندگي اش تجربه كرد . هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند . من بعد ها با هادی بسيار رفيق شدم . خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست . اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه‌ی مشکلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد ، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------···
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ براي اين حرف هم دليل دارم : در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود ، همه به او می ِ گفتند: ( هادی دل پيه‌‌رو ) هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد . كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن ، گمشده‌ی خودش را پيدا كند . بعد در جمع بچه‌های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد . هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه‌ كارها را انجام ميداد . در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود . بعد با بچه های هيئتی رفيق شد . از اين هيئت به آن هيئت رفت . اين دوران ، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد ، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده‌ی خودش را نيافته . بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم . بيش از همه فعاليت ميکرد ، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد . بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد . با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت . دنبال خاطرات شهدا بود . بعد موتور تريل خريد ، براي خودش كسی شده بود. با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد . كمتر از يك سال در حوزه بود . اما گويی هنوز ... بعد هم راهي نجف شد . روح نا آرام هادی ، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين ( ع ) پيدا كرد . او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
خدایا صبر بده به قلبی که آشفته هست....
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ... هر نفسی طعم مرگ را خواهد چشید زیاد‌ یادِ مرگ‌ کن، یاد جایی‌ که‌ ناگهان‌ در‌ آن‌ فرو‌ می افتی!
بی رَنگِ رُخَت زَمانه زِندانِ مَن اَست دِل تَنگَم و ديدارِ تو دَرمانِ مَن اَست
الهی پایان جاده ی زندگی مون عاقبت به خیری باشه 🌱
🌹 🌤 عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف: ✅️من برای اهل زمین أمن و أمانم همان گونه که ستارگان آسمان أمن و أمان اهل آسمانند. 🌼اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ کما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء. 📚(بحار، ج ٧٨، ص ٣٨) 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
‍ 🌴«... در غیبت امامتان، چشم‌های اهل ایمان برای او اشک خواهد ریخت! در امواج حوادث واژگون خواهید شد؛ مثل واژگونی کشتی‌ها در امواج دریا... » هشدارهای امام صادق علیه السلام اشک‌های مفضل را جاری کرد. نگاه نگرانش دنبال چاره می‌گشت برای آن روزگار پر از تردید؛ خورشید تابیده بود به ایوان خانه. شنید که امامش فرمود: این آفتاب را می‌بینی؟ والله که امر ما از این آفتاب هم روشن‌تر است! 📚 الكافي، جلد‏1، ص 336.
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خیلی مهم چگونه خبر سفید را به خبر سیاه تبدیل می‌کنند؟ 🎙 سیدکاظم روحبخش بسیار عالی و جذاب توضیح داده! پیشنهاد میکنم حتما ببینید و نشر بدید
⚫️چند روز است که دلتنگی‌های غروب را بدون وجودنازنینت سپری میکنیم و ناباورانه روزهایمان را به شب‌هایمان گره زده ایم و شب‌هایمان را به امید آن که هلال ماه گونه ات را یک بار دیگر در خواب به نظاره بنشانیم به صبح می رسانیم. طنین صدای دلنشینت همچنان در گوشمهایمان، مهربانیت در قلبمان و زیبایی چهره‌ات همیشه در یادمان هست. حسن جان....شادی روحش صلوات
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄ مگر اين جوان لال نبود 😃!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم. اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنيه شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه جزء خادمان دوكوهه هم بوديم آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نمي داشت. مثلاً، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند ... هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد😂 ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت «پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتادور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت مي كردند. يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا (علیها السلام) به سوي مسجد بر مي گشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا (علیها السلام) بر مي گشت. همين طور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که مي خواهد تلافي کند! اما نمي دانستم چه قصدي دارد...😒😁 ‌‌···------------------···•♥️•···------------------···