#سلام_امام_زمانم💚
زیباترین من تو کجایی که این دلم
مجنون روی توست که پیداکند تو را
ای یوسف عزیزچو یعقوب صبح و شام
چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را
🌤الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌤
خدا کند فقط کمی دلش هوای من کند
خدا کند ، خدا کند ، خداکند ، ... !
عزیزم حسین♥️
اللهم ارزقنا حرم...
میگفت: تو عالم ذَر با هر کسی بودی
توی دنیا هم با همونایی
و من چقدر خوشحالم
که در آسمان و زمین
با حسین و محبان حسینم❤️
انسان شناسی ۲۴٠.mp3
12.24M
#انسان_شناسی ۲۴۰
#آیتالله_حائری_شیرازی
#استاد_شجاعی
✘ چطور میشود بعضیها اینقدر واضح روی عالَم غیبی که نمیبینند، حساب میکنند و قادرند امدادهایی را از آن جذب کنند، که دیگران نمیتوانند؟
✘ و چطور میشود که بعضیها از سادهترین تغییرات میترسند و نمیتوانند بسمت جلو حرکت کنند؟
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
🌺(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند🌺
📸 هیچ وقت مقابل این قاب آرام نگرفتم
🔹صادق فرامرزی درباره عکسی از آزادی خرمشهر نوشت: این قاب عجیب، مردانی بینشان که ایستاده بر شاهرگ شهر، پشت به قاب و در مسیر ابدیت میروند، هیچ نشانی از خود در عکس باقی نگذاشتند. ما صورت هیچکدام را هیچوقت نديديم، نمیبینیم.
🔹شاید سبکشان همین بود که به تخیل ما امکان دهند تا دست خیال را در زلف تاریخ ببریم. از هر کدامشان برای هر کداممان یک داستان بنویسیم، ثانیه آخر را ترسیم کنیم ترسشان از دقایق بعدی شهر و مرگی که باکشان نبود. من هیچ وقت مقابل این قاب آرام نگرفتم، میروند و "آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش "
✍#اهمیت نماز
⭕️یکی از #مشکلات اساسی که نماز ما دارد این است که #نماز واقعا برای بعضی از ما #مهم نیست .
❤️مثلا اونقدری که #تدریس یه #معلم براش مهمه وبراش وقت میذاره شاید برا نمازش ایقده وقت نذاره واهمیت قائل نشه .ــ
❤️اونقدری ک رسیدگی به #محصولات یه #کشاورز براش اهمیت داره شاید نمازش براش اهمیت نداشته باشه ..
✅وهمینطور افراد دیگه باشغلهای مختلف
⁉️چرا؟؟
👈چون #یقین دارن که یه چیزی تو کارشون هست کارشون براشون #فایده داره وبراشون اهمیت داره.
👈چون نمیدونن اگه کاری شغلی چیزی هم دارن از #خدا و صدقه سری نماز هست.
🔺حالااگه به نصف این فایده برا نمازمون #ایمان داشتیم هیچ موقع نسبت به نمازامون سهل انگاری نمیکردیم..
🔷پس بیاییم به نماز که سرمایه همه زندگیمون هست اهمیت بدیم
ان شاء الله
🔰#فضیلتسورهزمر
🍃🌺امام صادق (علیه السلام)
🪴هرکه سورهی زمر را قرائت کند و آن را به آسانی بر زبان جاری نماید، (خواندن آن برایش سخت و مشکل نباشد بلکه از سر شوق بخواند)
🔹خداوند سربلندی دنیا و آخرت را به او ارزانی میدارد
🔹و او را بدون هیچ ثروت و یا خویشاوندی عزیز میگرداند، بهگونهای که هرکس او را ببیند، بزرگش میدارد،
🔹و خداوند بدنش را بر آتش دوزخ حرام میکند
🔹 و در بهشت برایش هزار شهر میسازد که در هر شهر هزار قصر و در هر قصر هزار پری میباشد
🔹 و افزون بر این، دو چشمه آب جاری در زیر درختان سرسبز و دو چشمه آب (دو باغ) هر دو خرّم و سرسبزند!.
(رحمن/۶۴).
🔹و حوریانی که در خیمههای بهشتی مستورند!.
(رحمن/۷۴).
🔹و [آن دو باغ بهشتی] دارای انواع نعمتها و درختان پرطراوت است!.
(رحمن/۴۸).
🔹و در آن دو، از هر میوهای دو نوع وجود دارد [هریک از دیگری بهتر]
(الرحمن/۵۲)».
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۳، ص۱۷۴ بحارالأنوار، ج۸۹، ص۲۹۷
#نامه
عباس کیارستمی توی یکی از نامه هاش
به همسرش می نویسه:
با وجودی که خیلی بی حوصله ام
ولی در نامه نوشتن برای تو خیلی راحتم
دارم فکر میکنم چه خوبه پیدا کردن
کسی که زورش به بی حوصلگیِ ما برسه
عراقیا رو دیوار خرمشهر نوشته بودن:
آمدیم که بمانیم.
شهید بهروز مرادی بعد آزادی خرمشهر زیرش نوشت: آمدیم نبودید...
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌹
#سالروز_آزادسازی_خرمشهر🎊🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼
#نکته هایی_ناب
الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا (کهف۴۶)
اموال و بچه های شما زینت حیات دنیان
🏅🏅
يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ
(اعراف۳۱)
مسجد رفتنی زینت هاتون رو هم با خودتون همراه داشته باشید
📝📝📝
🖇خب یکی از زینت های ما بچه هامون هستند
پس باید با خودمون ببریمشون مسجد😊
#تلنگر
🔴خطرناک ترین جمله دنیا چیست؟
✍گفته میشود خطرناکترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه میتوانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدمها از اطراف خود را حس کنیم
پس مراقب باشیم ، هر روز فرصتی هست برای یه قدم بهتر شدن.
قرآن میفرماید: "ان الله لا یحب المتکبرین" (سوره نمل آیه 22) یعنی خداوند متکبران را دوست ندارد!
✨عارفی را گفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم رامیگیرد.
ياد خدا را فراموش نکنيم😇
#ܟ۬ߺࡅߊ
تنها تویی که حرف مرا گوش میکنی
جای دگر که رنگ ندارد حنای من
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
◖🕊♥️◗
آیت الله مجتہدی میگفت'
اگه دیدی نمازت بہت لذت نمیده
قبل ازتکـبیروشروع نمازبگو'
‹صلی الله علیک یا اباعبدالله›
این نماز مَح ـشرمیشه!
‹ ♥️⇢ #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله ›
‹ 🕊⇢ #اربابمـحسینجانـ ›
🔰عارف الهی آیت الله حق شناس ره درباره مبارزه با نفس می فرمودند:
🔸️باید نفس اماره را با #بیداری_شب و #نماز_اول_وقت کنترل کنید.
شصت مرتبه هم که در مبارزه نفس شکست خوردی، باید بلند شوی و بگویی من پیروزم!
مهم قاطعیت و تصمیم اول شماست. خداوند متعال در نهایت، شما را یاری می کند، ان شاءالله
امیر مؤمنان علیه السلام میفرمایند:
با هوای نفس تان مبارزه کنید تا
زندگی تان خُرم شود.
🌱
#نهج_البلاغه
💥وَ مَنْ رَضِيَ عَنْ نَفْسِهِ كَثُرَ السَّاخِطُ عَلَيْهِ
🔴و هر كس كه از خود راضي باشد ناراضيان وي فراوان خواهند بود.
📘#حکمت_6
#شهیدانه🌷
•
ازنماز شب خوندش بگم کہ پدرشهید میگفت بعضے شبها میدیدم حسین از بالـا میره پایین یه شب ڪنجڪاو شدم ببینم جریان چیہ رفتم ازتو پنجره نگاه ڪردم دیدم حسین داره نمازشب میخونه . نخواسته بقیه بفهمن نمازشب میخونه اتاق خودش و ڪولر رو ول ڪرده میره تو گرما نمازمیخونہ✨
#شهید_حسین_ولایتی_فر💕
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌱.۰🌱
اگرایندوکارراکنیدشهیدمیشوید؛
اخلاصداشتہباشید،
وپرکارباشید🌱
#شهیدحسنباقرے✨
.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 #یادت_باشد🌱 قسمت 17 آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوق
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
#یادت_باشد🌱
قسمت 18
شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتمایااسمم راذخیره کرده،یانوشته"خانم".زیاددقیق نشدم.
رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم.یک ربع بعدتماس گرفت.ازامامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده راتاته رفتیم.ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روزمحرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمیدجلوترازمن راه میرفت.قبرهاپایین وبالابودند.چندمرتبه نزدیک بودزمین بخورم.روی این راهم که بگویم حمیددستم رابگیرد؛نداشتم.همه جاتاریک بود،ولی من اصلانمی ترسیدم.
کمی جلوترکه رفتیم،حمیدبرگشت روبه من وگفت:"فرزانه!روزاول خوشی زندگی اومدیم اینجاکه یادمون باشه ته ماجراهمین جاست،ولی من مطمینم اینجانمیام."بانگاهم پرسیدم:"یعنی چه؟"به آسمان نگاهی کردوگفت:"من مطمینم میرم گلزارشهدا.امروزهم سرسفره ی عقددعاکردم حتماشهیدبشم."
تااین حرف رازد،دلم هری ریخت.حرف هایش حالت خاصی داشت.این حرفهابرای من غریبه نبودوازبچگی بااین چیزهاآشنابودم،ولی فعلانمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فکرکنم.حداقل حالاخیلی زودبود.تازه اول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاهارویاوآرزوداشتم.حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم.
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفررابرای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم.تاحالاندیده بودم کسی راشب دفن کنند.جالب این بودکه متوفی ازهمسایگان عمه بود.حمیدگفت:"تواینجابمون،من یک کم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم.حق همسایگی به گردن ماداره.زودبرمی گردم."
همان جاتنهاوسط قبرستان نشسته بودم وباخودم فکرمی کردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدردرهمان لحظه احساس می کنیم ازمرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهروامامزاده من راامیدوارمی کرد؛امیدواربه روزهای آینده ای که برای ماست.
ساعت یازده شب بودکه سوارماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدردرگیرمراسم ومهمانهابودیم که ازصبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شهرآمدیم.چون جمعه بودودیروقت،هرغذافروشی ای سرزدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت.قرارشدغذارابگیریم وباخودمان ببریم.حمیدکه کوبیده دوست داشت،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت.غذاکه حاضرشد،ازمن پرسید:"حالاکجابریم بخوریم؟"شانه هایم رابالادادم.این طورشدکه بازهم آن پیکان قدیمی مارابردسمت باراجین!
چیزی حدودده کیلومترفاصله بود.بالای تپه ای رفتیم.ازآن بلندی شهرکاملاپیدابود.حمیدیک نایلون روی زمین انداخت وگفت:"اینجابشین چادرت خاکی نشه."
تاشروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندترازاین حرف هاست!سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم.
حمیدبرای اینکه توجهم راجلب کند،پیازرادرسته مثل یک سیب گازمیزد.خودش هم اذیت میشد،ولی میخندید.چشم هایش رابسته بودودهانش راهامیکرد.ازبس خندیدم،متوجه نشدم غذاراچطورخوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم.
داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم؛دنیایی که قراربودمن برای حمیدوحمیدبرای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ وناآشناودرعین حال لذت بخش بود.بیشترسکوت بین ماحاکم بود.حمیدمرتب میگفت:"حرف بزن خانوم!چرااینقدرساکتی؟"،ولی من واقعانمیدانستم ازچه چیزی بایدحرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،امادست خودم نبود.
حمیدازهرترفندی استفاده میکردتامرابه حرف بکشد.ازدانشگاه گفتم.حمیدهم ازمحل کارش تعریف کرد،ولی بازوقت زیادداشتیم.چنددقیقه که ساکت بودم،حمیددوباره پرسید:"چراحرف نمیزنی؟وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت،انگشتم خوردبه زبونت.فهمیدم زبون داری،پس چراحرف نمیزنی؟!"تااین حرف رازد،باخنده گفتم:"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟!"
ساعت یک بودکه به خانه رسیدیم.مادرم مقداری انگورداخل نایلون ریخته بودکه حمیدباخودش برای عمه ببرد.انگورهاراگرفت ورفت.قراربوداول صبح به ماموریت برود؛آن هم نه یک روزودوروز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمیدشده بودم.روزاول محرمیت مابه همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ وخاطره انگیز.
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 #یادت_باشد🌱 قسمت 18 شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی ن
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت19
ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود.داشتم به قدرت عشق ودلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدامیکردم.
ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زوداین دلتنگیهاشروع شد.خیلی زودهمه چیزرفت به صفحه ی بعد!صفحه ای که دیگرمن وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم.ازساعت پنج غروب روزچهارده مهرشده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه!
صبح اولین روزبعدصیغه ی محرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم.حلقه ی من راگرفته بودندودست به دست میکردند.مجردهاهم آن رابه انگشت خودشان می انداختندوباخنده میگفتند:"دست راست فرزانه روی سرما."آن قدرتابلوبازی درآوردندکه اساتیدهم متوجه شدندوتبریک گفتند.
باوجودشوخی هاوسربه سرگذاشتن های دوستانم،حس دل تنگی رهایم نمیکرد.ازهمان دیشب،دقیقابعدازخداحافظی،دل تنگ حمیدشده بودم.مانده بودم این نودروزراچطوربایدبگذرانم.ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟عقدرامیگذاشتیم بعدازماموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری هم راتحمل کنیم.ساعت چهاربعدازظهرآخرین کلاسم درحال تمام شدن بود.حواسم پیش حمیدبودوازمباحث استادچیزی متوجه نمیشدم.
حساب که کردم،دیدم تاالان هرطورشده بایدبه همدان رسیده باشند.همان جاروی صندلی گوشی راازکیفم بیرون آوردم وروشن کردم.دوست داشتم حال حمیدراجویابشوم.اولین پیامی بودکه به حمیدمیدادم.
همین که شماره حمیدراانتخاب کردم،تپش قلب گرفتم.
چندین بارپیامک رانوشتم وپاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند.انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد.نمیدانستم چراآن قدردرانتخاب کلمات تردیددارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام.ببخشیدازصبح سرکلاس بودم.شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟"
انگارحمیدگوشی به دست منتظرپیام من بود.به یک دقیقه نکشیدکه جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟"این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچنددقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان دوراه همدان هستم،میام دنبال شمابریم خونه!"
میدانستم حمیدالان بایدهمدان باشد،نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربوداول صبح به همدان اعزام شوند.
ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمین شدم که حمیدشوخی کرده.صدمتری ازدرورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من رابه خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم خودحمیداست.باموتوربه دنبالم آمده بود.
پرسیدم:"مگه شمانرفتی ماموریت؟"کلاه ایمنی راازسرش برداشت وگفت:"ازشانس خوبمون ماموریت لغوشده."خیلی خوشحال بود.من بیشترازحمیدذوق کردم.حال وحوصله ماموریت،آن هم فردای روزعقدمان رانداشتم.همین چندساعت هم به من سخت گذشته بود،چه برسدبه اینکه بخواهم چندماه منتظرحمیدباشم.
تاگفت:"سوارشوبریم"،باتعجب گفتم:"بی خیال حمیدآقا،من تاالان موتورسوارنشدم،میترسم.راست کارمن نیست.توبرو،من باتاکسی میام."ول کن نبود.گفت:"سوارشو،عادت میکنی.من خیلی آروم میرم."
چندبارقل هوا...خواندم وسوارشدم.کل مسیرشبیه آدمی که بخواهدواردتونل وحشت بشودچشم هایم راازترس بسته بودم.یادسیرکهای قدیمی افتادم که سرمحله هایمان برپامیشدویک نفرباموتورروی دیوارراست رانندگی میکرد.
تابرسیم نصفه جان شدم.سرفلکه،وقتی خواستیم دوربزنیم ازبس موتورکج شدصدای یازهرای من بلندشد!گفتم الان است که بخوریم زمین وبرویم زیرماشینها!
حالاکه ماموریت حمیدلغوشده بود،قرارگذاشتیم سه شنبه برای آزمایش وکلاس ضمن عقدبه مرکزبهداشت شهیدبلندیان برویم.تاسه شنبه کارش این بودکه بعدازظهرهابه دنبالم می آمد.ساعت کلاسهایم راپرسیده بودومیدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام میشود.راس ساعت منتظرم میشد.این کارش عجیب می چسبید.باهمان موتورهم می آمد؛یک موتورهوندای آبی وسبزرنگ که چندباری باآن تصادف کرده بودوجای سالم نداشت.وقتی باموتورمی آمد،معمولاپنجاه متر،گاهی اوقات صدمترجلوترازدرب اصلی منتظرم میشد.این مسیرراپیاده میرفتم.روزدوشنبه ازشدت خستگی نانداشتم.ازدردانشگاه که بیرون آمدم،دیدم بازهم صدمترجلوترموتوررانگه داشته.
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
.
آتش گرفتہ دل،ز فراق هوای تو
داردبهانہ ے حرم باصفای تو
آقا دوای زخم دلم یڪ زیارٺ اسٺ
جان مےدهم بہ خاطر ڪرب وبلای تو
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
شبتون حسینی🌙♥️
زانو بغل نشسته دلم کنج خانهات
حالا فقط خیال من است و بهانهات
حسین جااااانم ♥️