لا أحد يتغير فجأة
كل ما في الأمر أننا في لحظة ما
نغلق عين القلب ونفتح عين العقل
فنرى بعقولنا حقائق لم نكن نراها بقلوبنا!
«هیچ کسی ناگهانی تغییر نمیکند! بلکه کل قضیه این است که در لحظهای چشم قلبمان را میبندیم و چشم عقلمان را باز میکنیم، سپس با عقلهایمان حقایقی را میبینیم که با قلبهایمان نمیدیدیم.»
🍃🌺🍃🌺
- ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند
رفعِ عطشِ عشق فقط نامِ حسین است . .
⚫️ مجلس عزای امام حسین(ع) پذیرای همه نوع افکار است، اما نه همه نوع ابزار
🔘 شراب خوار هم شاید به مجلس امام حسین بیاید اما نه با شیشه شراب، قمارباز هم میتواند به مجلس امام حسین بیاید اما نه با آلات قمار
◾️آن سگباز و میمونباز هم میتوانند به مجلس امام حسین بیایند اما نه با سگ و میمون
▪️طبیعتا آن کسی هم که کاشف حجاب است و در خیابانها تننمایی میکند هم میتواند به مجلس امام حسین بیاید اما وقتی به مجلس امام حسین وارد شد حق ندارد با #ابزار_گناه و با #تظاهر_به_گناه یعنی با سر لخت و یا تن لخت وارد شود. پس حتماً باید آداب پوشش را رعایت کند.
بله دستگاه امام حسین بزرگ است و پذیرای همه افکار و ادیان است. ولی قائده و قانون دارد، احترام دارد.
▪️همه نوع آدمی حق دارد وارد مجلس امام حسین شود،حتی آن گنهکار هم حق دارد، اما هیچکس حق ندارد آداب این مجلس را به سخره گرفته و بیحرمتی کند.
هیچ کس حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه وارد این مجلس شود و حرمت این مجلس را بشکند و قبح زدایی کند.
https://eitaa.com/tarigh3
آیا میدانستید
در زیارت عاشورا وقتی میخوانیم
👈 اللّهم العن الاول و الثانی و الثالث و الرابع، و یزید خامسا
منظور چه کسانی هستند؟؟
1⃣ اولی قابیل پسر حضرت آدم، که پایه گذار قتل و فساد بود.
2⃣ دوم قیدار فرزند سالف، قاتل شتر صالح نبی (ع) است.
3⃣ سومی پادشاه رومانی بیلاطس، قاتل حضرت یحیی (ع) که سر حضرت یحیی را در طشت گذاشت، و مدتها خون از آن میجوشید، تا عذاب الهی به این شکل ایجاد شد که بخت النصر پادشاه سفاک و ظالم عراق جهت گسترش حکومت خود به آنجا حمله کرد و ۷۰۰۰ یهودی را کشت و بقیه را اسیر برد، سپس خون حضرت یحیی از جوشیدن، باز ایستاد.
4⃣ چهارمین نفر ابن ملجم مرادی قاتل حضرت علی (ع) است، که توسط دختری به نام قطامه تحریک شد.
5⃣ و پنجمین یزید بن معاویه علیه اللعنه قاتل امام حسین (ع) است.
📚منبع:
مجالس المومنین- قاضی نورالله شوشتری(ره) صفحه ۲۹۱
https://eitaa.com/tarigh3
#حدیثروز
امام حسین علیهالسلام:🖤
من کشته اشکم، هیچ مؤمنی مرا یاد نمیکند مگر آنکه (بخاطر مصیبتهایم) گریه میکند.
📚 بحار الأنوار، ج ۴۴، ص٢٧٩
⃞🥀🕊𝆺𝅥𝆹𝅥𝆺𝅥
.•مالشگرامامحسینیم،
.•حسینوارهمبایدبجنگیم،
.•اگربخواهیم
.•قبرششگوشہامامحسین(ع)را
.•درآغوشبگیریم
.•ڪلامےودعایـےجزایننبایدداشتہباشیم:
.•اللهماجعلمحیاےمحیامحمدوآلمحمد
.•ومماتےمماتمحمدوآلمحمد .
#شهیدحسینخرازے
#شهیدانہ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️تحقیقات انجام شده پزشکی روز بر اثراث گریه و سینه زنی بر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام که تا کنون نمی دانستیم کلیپ را چندین مرتبه با آرامش و دقت گوش دهید و برای دیگران هم ارسال کنید ارسال آن ان شاءالله صدقه ای ماندگار خواهد بود.
👌👌👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگکه باشی انگار همه ی روزهای هفته پنجشنبه می شوند و جلی خالی اش مدام خالی تر ..💔
پنجشنبه ها عجیب بوی دلتنگی..بوی شهدا میدهد ..
بیاد همه شهدا ؛
خاصا شهیدانی که گمنام زندگی کردند وگمنام شهید شدند
هدیه کنیم دسته گل هایی از فاتحه و صلوات🌷🌷🌷
#شهید_گمنام
#شهید_مفقودالاثر
معرفی شهید🍃
سعید چشمبهراه سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. با عضویت در بسیج به منطقه فاو عراق اعزام شد و سرانجام در بیستوهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید.🕊🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
اسلام خون میخواهد»؛ میگوید این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم. هروقت جمعمان جمع بود، رو به سعید و پدرش میکردم و می گفتم هرکدامتان میخواهید بروید، بروید! نمیخواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! معتقد است همین سه کلمه «اسلام»، «خون»، «میخواهد»؛ انگار تلنگری زد به پسرش سعید برای رفتن و نماندن؛ رفتنی که حالا سال هاست عزیزش را با خود برده است.
روایت مادر شهید 🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود
آنطور که مادر سعید تعریف میکند پسرش عجیب چهرهای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش میکرده بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان میآورده است. «اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.» مادر حالا درست به روزی میرود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه میرود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت میکند. «وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشمها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!»😔🕊🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
دیدار آخرش متفاوت بود❤️🔥
«مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین»😭 هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم میخورد. میگوید: «هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت. انشاءالله دیدار بعدیمان در باب المجاهدین...
یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچهها را خوشحال کند. انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.»مادر حالا از آمدن خبر شهادت سعید میگوید؛ خبری که 10 روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود. «خبر شهادتش اواخر بهمن 64 به ما رسید ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن! هیچ کدامشان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.
آن لحظه آخر هم، امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم. سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.»خوابهای مادر یکی و دوتا نبوده است، او چند روز قبل از آوردن پیکر پسرش هم خواب میبیند دو خانم سیاهپوش وارد خانهشان میشوند، جلویش مینشینند و به او میگویند اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت.
شاخه گل میخک سوختهای که امام در گلستان شهدا به من داد🥀
مادر میگوید حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند در خواب به من نشان دادند. «خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم امام خمینی روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.»مادر با خاطراتش به زمستان سال 1344 میرود. به لحظه تولد سعید. «زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت 11 شب. اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها شادی عجیبی بابت این موضوع میکند.
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است. گذشت تا موقع شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است.»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#معرفی_کتاب
📚کتاب «چشم به راه» به کوشش آرزوسادات حسینی و زهرا قائدامینی گردآوری شده
در ماجرای شهادت این شهید در کتاب می خوانیم:
«بی معطلی رفتند طرف خط. چیزی که می دیدند را باور نمی کردند ... گلوله تانک درست خورده بود وسط سنگری که سعید پشتش بود. پرت شده بود خاکریز دوم. سوخته بود... نصف بدنش سوخته بود.»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
خاطره تکان دهنده از مادر شهید
دیدم سعید پشت سر امام رضا ایستاده!!
🔹قبل از کرونا قسمت شد مشرف شدیم مشهدالرضا؛ یک شب در عالم رویا دیدم سعید پشت سر امام رضا(ع) ایستاده است.
🔹امام فرمودند: من و مادرم(حضرت زهرا) به ایشان اذن دادهایم هر کس بر سر مزارش برود، حاجتش را بدهد؛ مگر اینکه به مصلحتش نباشد.
🔹 من که داشتم به فرزندم نگاه میکردم، پرسیدم: عزیزم اینجا چه میکنی؟ گفت: مادر، نوکر کارش نوکری است.
#شهید_سعید_چشم_براه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 79 هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های ج
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 80
چیزی نگذشت که زنگ در را زد واقعا دلگیر بودن، ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم، آیفون را برداشتم و گفتم: کیه ای وقت شب؟ گفت: منم خانوم، حمیدم، همسر فرزانه! گفتم: نمی شناسم! هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود، دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند، در را باز کردم آمد داخل راهرو در ورودی خانه را کمی باز کردم.
وقتی رسید گفتم: اول انگشتاتو نشون بده، ببینم حمید من هستی یا نه!
طفلک مجبور بود گوش بدهد چون می دانست اگر بیفتم روی دنده لج حالا حالا باید ناز من را بخرد، انگشت هایش را از در رد کرد داخل، روی موتور یخ زده بود، گردنش را هم کج کرده بود، خودش را مظلوم نشان می داد، این طور موقع ها که چشم هایش گرد می شد بانمک می شد گفتم: تا حالا کجا بودی؟ ساعت دو نصفه شبه! گفت: هیئت بودم زیرزمین بود گوشی آنتن نمیداد، جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها آنقدر درگیر بودم که زمان از دستم در رفت ببخشید.
گفتم: برو همون جا که بودی، کدوم مردی تا دو نصفه شب خانمش رو تنها میذاره؟ خواهش می کرد و به شوخی با من حرف می زد، من هم خنده ام گرفته بود، به شوخی گفتم: پتو و بالش می دم همون جا تو حیاط بخواب، بیشتر از این گلایه داشتم که چرا وقتی کارش طول می کشد از قبل به من اطلاع نمی دهد، خلاصه آن قدر دلجویی کرد تا راضی شدم.
فردای همان روز بود که جلوی تلویزیون نشسته بودیم حمید گفت: اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه(س) تنگ شده میای آخر هفته بریم قم؟ اون دفعه که سال تحول آن قدر شلوغ بود نفهمیدم چی شد اين بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم، چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم: دوست دادم بیام ولی می ترسم از درسام بمونم ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو، گفت پیشنهاد خوبیه چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم، تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند، رفتنشان که قطعی شد حمید گفت: بریم خانه مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم گفتم: باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید.
سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم، خانه عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر خاکی به دو راهی رسیدیم حمید گفت: خانوم بیا از مسیر خاکی بریم اونجا آدم حس میکنه موتور پرشی سوار شده! انداخت داخل مسیر خاکی ،دل و روده مت بیرون آمد. ولی حمید حس موتور سوالهای مسابقات پرشی را داشت این جنس شیطنت ها از بچگی با حمید یکی شده بود وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گردوخاک پاک گردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه! یک ساعتی نشستیم ولی برای شام نماندیم، موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نائب الزیاره باشد ، خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه تصمیم گرفتم برای ناهارش کتلت درست کنم، یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیارشور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی، سیخ، روغن تنقلات، خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 80 چیزی نگذشت که زنگ در را زد واقعا دلگیر بودن، ولی دوست ندا
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 81
حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود وسط کارها دیدمصدای خنده اش بلند شد، گفت: می دونی همکارم چی پیام داده؟
گفتم: بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی، گفت: من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم میارم، خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته، رفیقم جواب داد خوش به حالت ،همین که خانمم به زور راضی شده من بیام کلاهمو باید بندازم هوا، این که بخواد ناهار بذاره و ساک ببنده پیشکش.
جواب دادم: خب من از دوستایی که داری مطمئنم، این طور سفرهایی هم خوبه، روحیه آدم عوض میشه توی جمع دوستانه معمولأ خوش می گذره، نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم
می رسه.
حمید گفت: آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی، گفتم: آره همه چی براتون چیدم فقط یه سُس مونده بی زحمت بدو همین الان از مغازه سرکوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخورین، در حالی که از صندلی بلند می شد گفت: آره دیگه منم که عاشق سُس ،اصلا بدون سُس کتلت نمی چسبه.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی