eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
. یادت نره به خودت بیشتر از بقیه احتیاج داری، هوای خودت رو داشته باش. 🌱🍃
رفتہ بودے بگوئے.. خـــــود، خبــــرے شدے مــــاندگار.. 🥀 🖇روز بهانه ای است برای زنده کردن یاد و خاطرات ، خبرنگاران شهید سرزمینم🖇 ♥️
نخستین خبرنگار شهید🥀♥️ شهید غلامرضا رهبر
41.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مراسم روز شانزدهم یا ششم امام حسین نیاسر کاشان ، نخل گردانی
مداحی_آنلاین_دوباره_دارم_هوای_دیدن_کربلا_نریمانی.mp3
5.41M
🔳 احساسی 🌴دوباره دارم هوای دیدنِ کربلا 🌴باَبیٖ اَنْتَ وَ اُمّیٖ یا شَهیدَ البُکاء 🎙
4_5767015986075010873.mp3
8.79M
🔳 احساسی 🌴کاش بمونیم تا ظهور 🌴با عشق و شور و یقین 🎙
14.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و مهم / تمام کسانی که در منزل خود آیفون صوتی یا تصویری دارند، قبل از آنکه دیر بشود این کلیپ را ببینند و مراقب باشند! این شیوه جدید سرقت از منازل است که خیلی از هموطنان از آن بی خبر هستند! زحمت اطلاع رسانی را شما بکشید!
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 87 آشپزخانه ما کوچک و پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سري
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 88 روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد، شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا، سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت، مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که‌ پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت، می گفت: فرزانه حیفه این روزا و شبای با برکت رو به راحتی از دست بدیم، هیچ کس نمی دونه سال بعد ماه رمضان زنده است یا نه، هر جایی که دلت شکست یاد من باش ،برام دعا کن به آرزوم برسم، هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت: منو می برن گلزار شهدا آرزوی من شهادته، دعا کن همونطوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم! از یکی دو روز مانده به جمعه آخر ماه رمضان به مناسبت روز قدس تلویزیون نماهنگ های مربوط به فلسطین را نشان می داد، دیدن صحنه های دل خراش کشتار کودکان فلسطینی آن هم در آغوش پدر و مادرهایشان بسیار آزاردهنده بود، حمید می گفت: با این که هنوز پدر نشدم تا بتونم احساس پدری که کودک بی جانش رو بغل کرده و دنبال سرپناه می گرده رو به خوبی درک کنم ولی خیلی خوب می دونم که چنین صحبتی به راحتی می تونه کمر یه مرد رو خم کنه. راهپیمایی ها را همیشه با هم می رفتیم آن سال هوا خیلی گرم بود، از آسمان آتش می بارید، با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم، پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود، مراسم که تمام شد زود به خانه برگشتیم داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد با آب سر و صورتم را خیس کرد، هر چه که جا خالی دادم فایده نداشت، من هم شلنگ آب را باز کردم و سرتاپای را خیس کردم، عینهو موش آب کشیده شده بودیم، وقتی تیزی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می تابید بیشتر دوست داشتنی تر شده بود، دلم می خواست ساعت ها زیر همین آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشم ها مرا زمین گیر کند. ادامه دارد.. https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 88 روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 89 بعدازظهرها تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد، من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم، یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم، حمید شروع کرد به آموزش حرکت‌ ها و توضیح می داد که مثلاً اگر کسی یقه من را گرفت چکار کنم، یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم، موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم، به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم. حاج خانم کشاورز من را صدا زد، وقتی رفتم سر پله ها گفت: مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه می کنین؟ با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم گفتم: نه حاج خانم، خبری نیست، داشتیم می خندیدیم ببخشید صدای خنده ما بلند بود، حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان! کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت شب رفتیم خانه پدرم، گفتم: بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته، میخوام بهم نمره بدی داداشم را صدا زدم و گفتم: این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم، همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت: دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا رو سفید کرده! داداش گفت: فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل گفت: نه تو روخدا الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه، اصلاً بی خیال، فرزانه هیچی بلد نیست نمی خواد هم یاد بگیره، روی من حساس بود، من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم. طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد، یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای چهارپایه، گفتم: الان از روی چهارپایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کَندم! نگران بودم اتفاقی بیفتد مدام به حمید می گفتم: تو رو خدا مواظب باش، به تو چیزی بشه من جون دادما، از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دودستی گفته بودم. این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند، پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت مادرم هم کمتر از حمیدجان صدایش نمی زد، بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم! از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت، بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت با آن ها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت، خیلی از اوقات آن ها را جای بچه های خودش می دید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت؛ جای حمید جان بالای خونه ماست، هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد همه این ها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند. ادامه دارد... https://eitaa.com/tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀°• 💔قصه‌ے تو ڪرب‌وبلا رو داد نشونم... 🎞 ❤️ یه بی حیا از بدنت سَـرو بُریده شکرخدا، خواهرت اون روز و ندیده😭
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چرا گوشهای من نمی‌شنوه پس؟ ※ خدا رو در نظر بگیر! کسی که هیچ جا ازش خالی نیست، و در ریزترین ذرات تا عظیم‌ترین کهکشانها به یک میزان حضور داره و هر آن، در حال خلق جدید و مدیریت عالمه. ✘ حالا این خدا، هر لحظه داره با شخص من و شما حرف میزنه، چرا ما صداشو نمی‌شنویم پس ؟