2.5M
🏴روضـه خانم فاطمــه زهـــرا(س)
وای من و وای منو وای من
میخ در و سینه زهرای من
دروسط كوچه تو را می زدند
كاش به جای تو مرا می زدند.
یامادرجان زهرا سلام الله علیها😭
یا الله. یا الله. یا الله 🤲
شهادت فاطمةالزَهراشهیـده🖤
#اللٰهُـمَعَجِّـــلْلِوَلیِـکَالفَـــرَجْ🥀
منزل سردارِشهیدحیدرعسکرپور🌹
Mehdi Rasoli - Yekami Harf Bezan.mp3
3.67M
یکمی حرف بزن
رسولی
#فاطمیه
حضرت #فاطمه_الزهرا سلام الله علیها
•┈┈••✾••┈┈•
2. مگر ز اهل مدینه.mp3
4.69M
#روضه | مگر ز اهل مدینه چه دیدی ای مادر
حیدرزاده
#فاطمیه
حضرت #فاطمه_الزهرا سلام الله علیها
•┈┈••✾••┈┈•
3. آرزوهای مرا.mp3
3.22M
🎧 #روضه | آرزوهای مرا در پشت در آتش زدند
حیدرزاده
#فاطمیه
حضرت #فاطمه_الزهرا سلام الله علیها
•┈┈••✾••┈┈•
5. کلیات.mp3
12.78M
#روضه حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) صوت کامل
حیدرزاده
#فاطمیه
حضرت #فاطمه_الزهرا سلام الله علیها
•┈┈••✾••┈┈•
سلام و عرض ادب خدمت شما
همسنگران و رهروان طريق الشهدا 🌹
اگه حرف و دلنوشته ای هست در مورد داستان" دمشق شهر عشق" یا کانال طریق الشهدا
و یا پیشنهادی در مورد داستانهای شهدا داری که میخوای بهم به صورت ناشناس بگی، میتونی رو لینک زیر بزنی🤗🧐👇
🌱https://harfeto.timefriend.net/16951838103808
☘شاید عکس یا متن قشنگ داری که میخوای بقیه هم ازش استفاده کنن😍
و میخوای به صورت آشنا بگی، پیام بده... اینجا هستم👇
🌹 @yazahrar
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱😭 مکاشفه شیخ جعفر مجتهدی ( ره ) و دیدن صحنه آتش زدن درب خانه و به زور بردن حضرت علی (علیه السلام) به مسجد !
↩️ ( لطفاً هر مقدار به امیرالمومنین علی علیه السلام عشق دارید ، این پست را برای دوستان و گروه هایی که عضو هستید ارسال بفرمایید ، اجرتان با امیرالمومنین علی علیه السلام )
♦️صلیاللهعلیک یا امیرالمؤمنین علی علیه السلام
🌹@tarigh3
شیعه خوب ڪسی است ڪه
حضور #امام_زمان عجل الله را حس ڪند
و خود را در حضور او احساس نماید؛
این؛ به انسان امید و نشاط می بخشد ...
#شهید_بابک_نوری_هریس
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ صدوسی_وشش قلبم از وحشت به خودش می پیچید.. و آنها از پشت هلم میدا
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ صدوسی_وهفت
پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت...😭😭😭
اسلحه مصطفی کنارش مانده..
و نفسش هنوز برای ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭
گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود...
ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند..
و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸
دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد..
و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند..
و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊
اعجازنجاتم مستش کرده بود..
که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊
صورتش به سپیدی_ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید..
و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭
که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند...
شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭
که با هر دو دستم..
پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭
مصطفی تقلّا میکرد..
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭
که هر چه..
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ صدوسی_وهفت پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭 کمر و گ
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ صدوسی_وهشت
که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوالفضل فرو میرفتم...😫😫😫😭😭😭
جسد ابوجعده🔥 و بقیه دور اتاق افتاده..
و چند نفر از رزمندگان🌟..
مقابل در صف🌟🌟🌟 کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند...
مصطفی🌸 سر ابوالفضل🕊 را روی زمین گذاشت،..
با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه😭❤️ تمنا میکرد تا آخر از پیکربرادرم دل کندم...
و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماند که دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم...😭🥀🕊
در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم..
و تازه دیدم...
کنار کوچه جسم بی جان🌷مادرمصطفی🌷 را میان پتویی پیچیده اند...
نمیدانم مصطفی با چه دلی این همه غم را تحمل میکرد..
که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد..
و غریبانه به راه افتادیم...😣😭😞💞😖😭
دو نفر از رزمندگان..
بدن ابوالفضل🕊 را روی برانکاردی قرار داده..
و دنبال ما برادرم رامیکشیدند...
جسد چند تکفیری...
در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده میشد...
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده..😭🌷
و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود..😭❤️
که به قدمهایم رمقی نمانده..و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب🌆 همه جا را گرفته..
و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه🌷💚 در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود..
که در انتهای کوچه..
مهتاب حرم🕌💚✨ پیدا شد و چلچراغ اشکمان😭💞😭 را در هم شکست...
تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (س) هزار بار جان کندیم..
و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم پنهان شویم...
گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین_پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود...
گوشه صحن...
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3