﷽
این تیکه مناجات که میگه:
+وإن رددتَني
عن جنابِك فبمَن أعوذُ..»
اَگه توهم منواز آغوش خودت دورکُنی
دیگه به که میتونم پناه بِگیرم!؟💛
🌹@tarigh3
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
گفت ، من یقین دارم فردا شهید میشم ،
برای اینکه جنازم روی زمین نمونه
با ماژیک کف پام اسممو نوشتم ..
ترکش خمپاره سرش را برداشت .
از کف پاش شناسایی شد...
#شهید_علیاصغر_قربانی♥️🕊
🌹@tarigh3
معرفی میکنم:
پدر تک تک شهدای کرمان و ایضا فرمانده کل قوا!
خواستم یه یادآوری کنم، کسی دایه ی مهربونتر از مادر نشه!
پشت هم صبر استراتژیک و انتقام سخت رو مسخره کردن و تعیین تکلیف کردن برازنده ی شما نیست!
ایشون خودش هم حواسش بیشتر از ماست، هم دلش بیشتر از مامیسوزه!
پس ساکت منتظر باشین!
#گوشبفرمانولی ✅
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 *ببین میتوانی بمانی بمان ...
🎥لحظاتی از وداع با پیکر مطهر شهیده فائزه رحیمی در معراج شهدا 😭💔
#حجاب
#شهادت_آرزوی_ماست
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
آقاااا چرا انقدر این شهدای کرمان قشنگن😭😭
قشنگ.. خوشگل نه هاااا.
قشنگن 💔😭
اینها شهید بدنیا اومدن 😭
خدایی در مورد بعضیاشون خوندم دیدم خیییلی فرق داشتن💔
من بیشتر در شوک این هستم که باب شهادت بازه
برای همه....
در هر سن و زمان و مکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔صدای خواهر «ریحانه» در حال خواندن وصیتنامه حاج قاسم
«ریحانه سلطانینژاد» کوچکترین شهید حادثه تروریستی کرمان است که عکسش با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی در فضای مجازی منتشر شده است.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
💔صدای خواهر «ریحانه» در حال خواندن وصیتنامه حاج قاسم «ریحانه سلطانینژاد» کوچکترین شهید حادثه ترور
که شهادت اتفاقی نیست😭😭😭😭😭
باور کنیم 😭💔🌹
حتی برای ریحانه ی کوچک ما💔
اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شبها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچههای بسیجی سر میزد و آنجا را نظافت میکرد. از بس خاکی میگشت، اگر کسی به لشکر بدر میآمد، نمیتوانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچهها که اسماعیل را نمیشناخت و فکر میکرد نیروی خدماتیست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب میآیم.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
🌹@tarigh3
«خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام
و خـواسته باشم خود را از دستِ این سختیها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم.
بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زندهام موجودی نباشم که سببِ جلوگیری از رشد دیگران شوم.
تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگلِ انبوه انقلاب را آبیاری کند..»
#شهید_سردارحاجیدالله_کلهر
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا و دایی محمود ساکهایمان را بردند و گذاشتند توی اتاقها. ما توی لابی منتظر ماندیم. قصد داشتیم اول به حرم برویم. زن دایی و دایی با هم تعریف کنان از جلو میرفتند و من و علی آقا در سکوت همراه شده بودیم. یاد حرفش افتادم و چند قدم از او فاصله گرفتم جلو افتاد و منتظر شد تا به او برسم. اما من مرتب عقب میماندم. آخرش کاسه صبرش لبریز شد و پرسید: «خسته ای؟!» جواب دادم "نه خودتون گفتید تو خیابون با هم راه نریم. خانواده شهدا یادتونه؟!"
علی آقا لبخندی زد و دستم را کشید و گفت: «ای موضوع مربوط به همدان بود اینجا که کسی ما رو نمیشناسه.» نیمه شب به هتل برگشتیم. اتاقها در طبقه دوم بود. دایی کلیدی از جیبش درآورد و در اتاقی را باز کرد و به زندایی تعارف کرد که برود تو من مانده بودم کجا بروم.
على آقا در اتاق کناری را باز کرد و گفت: «بفرمایید.» احساس دوگانه ای داشتم. هم خجالت میکشیدم هم احساس بی پناهی میکردم. بین دوراهی مانده بودم. نگاهی به زندایی کردم. با چشمهایم التماس میکردم مرا پیش خودشان ببرند، اما زندایی خداحافظی کرد و شب به خیر گفت. به ناچار وارد اتاق شدم. احساس ناامنی میکردم. اتاق و فضا برایم سنگین بود. روی یکی از دو مبلی که کنار پنجره بود نشستم.
علی آقا توی اتاق قدم میزد و خودش را الکی با وسایلی که در اتاق بود مشغول می کرد. دو تخت جدا از هم توی اتاق بود و مابینشان میز کوچکی فاصله انداخته بود. داخل اتاق یک یخچال کوچک، یک تلویزیون و دو مبل و میز کنار مبلی هم وجود داشت. علی آقا پرسید: «خوابت نمی آد؟ خسته نیستی؟»
دستپاچه گفتم: «نه.»
انگار متوجه اوضاع روحی ام شده بود. آستین هایش را بالا زد و رفت داخل دست شویی. مدتی گذشت و نیامد. بلند شدم پشت پنجره ایستادم. گنبد و گلدسته های حرم حضرت معصومه (س) پیدا بود. منظره قشنگ و چشم نوازی داشت که دوست نداشتم از آن چشم بردارم.
با اینکه دیر وقت بود ماشینها چراغ روشن از خیابان میگذشتند. چراغ های نئون و رنگارنگ و چشمک زن مغازه های سوهان و تسبیح و سوغات فروشی هنوز روشن بود. مردم زیادی در پیاده روهایی که به حرم ختم میشد در رفت و آمد بودند.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
علی آقا از دست شویی بیرون آمد صورتش خیس بود و داشت آستین هایش را پایین می آورد. وقتی مرا دید، با تعجب گفت: «هنوز نخوابیده ی؟» جواب دادم: «خوابم نمی آد.» لبخندی زد و گفت معلومه» هم خوابت میآد، هم خسته ای. من میخوام نماز بخوانم. یه سری کار هم دارم که باید انجام بدم. تگه پیش من معذب و ناراحتی میرم پایین
گفتم: «نه، راحت باشید.» گفت: «پس تو هم راحت باش بگیر بخواب. میخوای چراغا رو خاموش کنم؟» قبل از اینکه جواب بدهم چراغ ها را خاموش کرد و ایستاد به نماز. از فرصت استفاده کردم چادرم را درآوردم، پتو را روی صورتم کشیدم. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد.
با صدای اذان که از خیابان و جایی نزدیک به گوش میرسید، از خواب بیدار شدم و ناخوداگاه چشمم افتاد به تخت علی آقا. کسی روی تخت نبود، اما پتو کنار افتاده بود. نور چراغهای خیابان اتاق را روشن کرده بود. روی تخت نشستم. صدای شرشر شیر آب می آمد و چراغ دستشویی روشن بود. بلند شدم و چادرم را سر کردم. علی آقا وضو گرفته از دست شویی بیرون آمد. سلام دادم. با تعجب گفت: « سلام تو بیداری؟ انگار خیلی خسته بودی. تا سرت گذاشتی رفتی»
گفتم: «بله. خسته بودم.»
گفت: «من و آقا محمود میخوایم بریم حرم برا نماز صبح می آی؟»
گفتم: «وضو نگرفتهم.»
در اتاق را باز کرد. «تا من در اتاق آقا محمود رو میزنم شما هم وضو بگیر.»
بعد از خوردن صبحانه به طرف تهران حرکت کردیم. چهل دقیقه ای میشد که از قم درآمده بودیم. یک دفعه دایی با لهجه غلیظ همدانی گفت: «آکهی یادمان رفت سوان بخریم.»¹ علی آقا پایش را از روی پدال گاز برداشت. سرعت ماشین کم
شد. گفت: «شی کنیم. برگردی مان؟!»
من و زندایی که عقب ماشین نشسته بودیم زدیم زیر خنده. دایی دور برداشت و گفت: «می میشه بیای قم و سوان سوغات نوری رامان نی میدن همدان. چشم و چالمان در می آرن»²
--------------------
۱. عجب فراموش کردیم سوهان بخریم
۲ مگر میشود به قم بیایی و سوهان نخری به همدان راهمان نمی دهند، چشم هامان را در می آورند!
ادامه دارد.....
🌹@tarigh3
مزد تلاشش برای ترویج #حجاب راگرفت!
#شهیده_فائزه_رحیمی
#حجاب_فاطمی
#بی_تفاوت_نباشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
عشق در فراق
اگر زنده بماند عشق است؛
در وصال که همه ادعا دارند💔
اللهم ارزقنا حرم...کربلا..
✨صلیاللهعلیکیا مولای
یااباعبدالله الحسین✨
🌹@tarigh3
°•~🌱
بے غم عشق تو صد حیف ز عمرے ڪه گذشت!
بیش از این ڪاش گرفتار غمت مےبودم...
#اباعبدالله 💔
آخی...
جاااانم
اون بچه هایی که بلند بلند
سلام فرمانده می خوندند
می گفتن نبین قدم کوچیکه
پاش بیفته من برات قیام می کنم
الان تو آغوش سردارن😭💔
شهادت گوارای وجودتون🕊🥀
#ما_ملت_شهادتیم
🌹@tarigh3