کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بوی اسپند خانه را پُر کرد. از جایم بلند شدم، جلوتر رفتم و خیره شدم به عکس شهدا. شهید حمید نظری علی دانا میرزایی، حجت زمانی، محمد شهبازی ...
دست کشیدم روی عکسها. علی آقا با چه عشق و حالی این عکسها را با پونز به دیوار زده بود. جای انگشتهایش روی چند پوستر که گلاسه و روغنی بود مانده بود. فقط عکس خودش و امیر توی قاب بود.
پیشانی ام را روی شیشه قاب عکس امیر گذاشتم. بوی دستهای علی آقا را میداد. خودش این قاب را به دیوار کوبیده بود. گفتم «اسم پسرمون شد، محمد علی اما من به یاد تو بهش میگم علی، علی جان! با این فکر بغضم شکست. همۀ عکسها بوی دستهای علی آقا را میداد. اصلاً اتاق بوی علی آقا را گرفته بود. چقدر سعی کردم شکل آن دستهای سفید و گرم یادم بماند، آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی، چینهای روی پیشانی، موها و ابروهای بور و درهم.
آن شب توی همین اتاق خوابید، نه؛ خانه حاج صادق بودیم. حالش خوب نبود. قرار بود ساعت دو و نیم صبح برود.
گفت: «فرشته، اگه بخوابم بیدارم میکنی؟ گفتم: «آره.»
کاش بیدارش نمیکردم. کاش خودم هم میخوابیدم و هر دو خواب می ماندیم. ته دلم میدانستم این بار که برود برنمیگردد. از کجا می دانستم! صدایی مدام در گوشم تکرار میکرد فرشته! خوب نگاهش کن. سیر ببینش. باید این قیافه، این موها، ابروها و این هیبت یک عمر یادت بماند. این پاها که وقتی توی اتاق راه میروند، گرومپ، گرومب صدا میکنند. عادتش بود، با پاشنه راه میرفت. علی آقا همیشه عجله داشت؛ هول بود برای رفتن آن چشمهای آبی هیچ وقت درست و حسابی به خواب نمی رفت. انگار همیشه یک چشمش بیدار بود اما آن شب چه خواب عمیقی! توی خواب نفس های بلندی میکشید. فرشته چرا بیدارش کردی؟! چرا خودت هم نخوابیدی؟ تو که آن صدا را میشنیدی یکریز در گوشت ویز ویز میکرد و می گفت: این آخرین باری است که او را میبینی! این بدرقه آخر است، این آخرین دیدار است، این آخرین خداحافظی است... وقتی خوابیدی آمدم توی هال چرا آمدم؟ چرا نایستادم و سیر نگاهت نکردم؟ مگر نمیدانستم دیدارمان به قیامت میماند! مادر صدایم کرد.
فرشته، فرشته جان، شامت رو بیارم اونجا یا خودت می آی؟ تندتند اشکهایم را پاک کردم. خودم را توی شیشه قاب عکس علی آقا نگاه کردم. نوک بینی و چشمهایم سرخ بود. با اینکه اشتهایی به غذا نداشتم، رفتم توی اتاق پذیرایی، سفره ای بزرگ انداخته بودند. غریبه نبود. جمع خودمانی بود. مریم و شوهر و دخترش، حاج صادق و خانمش و بچه ها، آقا و منصوره خانم، حاج بابا و خانم جان پدر و مادر منصوره خانم و برادرش دایی محمد که خارج از کشور زندگی میکرد اما چند سالی میشد زن و بچه را آنجا رها کرده بود و آمده بود ایران و با پدر و مادرش زندگی می کرد. دلم گرفت، چه خانواده شاد و خوشبختی بودیم! اگر امیر و علی آقا بودند الان چه خبر بود. داد و هوار و شوخی و خنده شان به هوا میرفت. چرا یک دفعه این طوری شدیم؟!
چه مهمانی سوت و کور و بی روحی. منصوره خانم ناخوش بود. عصر دوباره کلیه هایش درد گرفته بود و حاج صادق برده بودش دکتر. همه ساکت و بی سروصدا دور سفره نشسته بودند. آقا جان هنوز باروحیه بود. گفت ایی پسرت ما رِ کشت. فرشته خانم، چرا ای بچه گریه نمیکنه؟
نفیسه گفت: فرشته جون به جای گریه صورتش سرخ میشه. شام پلو و خورش قیمه بود مریم مجمع به دست از کنارم گذشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
🌟🌿
میان انبوه غفلتها به خواب میروم.
تو را لابهلای تمام زرق و برقهای دنیا گم میکنم.
دیدارت میشود رویای شیرینی که از یاد بردهام.
اما در هجوم این فراموشیها،
نعمتهای کریمانهات بر وجودم سرازیر میشود.
مثل تیک تیکِ ساعتی کوک شده،
هر کدامشان مرا بیدار میکنند،
تا در بیداری، رویای شیرینِ رسیدن به تو را دنبال کنم.
🌟🌿
🌹@tarigh3
شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما
کِی قدم مینهی ای شاه به ویرانه ما؟!
ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
"ساقی به نور باده بر افروز جام ما"
فطرس رسان به کرب و بلایش سلام ما
ای باد اگر به کرب و بلا می روی کنون
"زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما"
صبحتون حسینی ♥️💫
🌹@tarigh3