نابودی ظالم در طول تاریخ #وعده_صادق خداست .. تحلیل واخبار_مقاومت_اسلامی مخصوص #انقلابیون در اینجاست... شاهکار سامانه های پدافندی #ایران_قوی را ببینید
دلم هوای حرمت دارد یا امام رئوف #چهارشنبه_های_امام_رضایی دلتنگ حرم❤️ #ایران درپناه امام هشتم است🤲
اینکه بچه حزب اللهی ها فقط جمع
خودشان را قبول دارند و
می گویند
من و جمع خودم
من و رفقای خودم
من و مریدان
خودم
مداح هستم با مریدان
خودم
یک جا جمع بشویم
آقا !
خب که چه؟
با
این شیوه که نمی شود انقلاب
را
حفظ کرد، نمی شود جمهوری
اسلامی را حفظ کرد . . .
اگر بنا باشد بچه حزب الهی خودش را محدود در افراد هم عقیده کند
باور ، اصول ، عقاید و تفکر مذهبی چطور نفوذ و رواج پیدا کند در همه اقشار ؟!
🌹@tarigh3
احساس می کنم که همین جاست جنتم
هر وقت در حریم تو گرم زیارتم
هرگز به جز تو از تو نمی خواهم
ای رئوف این است آرزوی من
این است حاجتم..
#امام_رئوف
#چهارشنبه_های_امام_رضاجان 💜
.
«وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ »
یوقت به زور بازو و تواناییت دلخوش نشی،
همش خداست...🌱
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
هنگامی که بنده ای سر وقت به نماز بایستد و مراقب آن باشد بصورت پاره ای #نور سفید بالا می رود و مي گوي
در روایت است نماز وقتی بالا میره، اگه تا یک دهم نماز حضور قلب داشته باشی نماز پذیرفته میشه، اگه اندازه یک دهم هم حضور قلب نداشته باشی، نماز برمیگرده تو صورت نمازگزار کوبیده میشه😢
خدایا!
توفیق حضور قلب در نماز را به ما عنایت بفرما🤲
آمین🤲🤲
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#قسمت_پنجم #شهيد_مهدي_زين_الدين بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز .
#قسمت_ششم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید " خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ " حرف هایش که تمام شد ، گفتم " خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . " این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم " نه هیچ لزومی ندارد که بیایند . " اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . "
گفتم " عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم "
گفت " نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ "
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3
#قسمت_هفتم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت " حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید . " وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یا اسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بود و نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزرگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود .
هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم " من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . " احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم " تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . " خندید و گفت " یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . " گفتم " چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . " گفت " خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . " گفتم " قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه " گفت " اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . " گفتم " مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم " گفت " اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن . "
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3
#قسمت_هشتم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ."
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3